👈شیخ ابو سعید ابوالخیر میگفت : 🔸پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه آمد. و به پدرم گفت: من از این دنیا نمی‌توانستم بروم؛ حالا که این فرزند را دیدم ایمن شدم که عالم از این کودک نصیب خواهد برد. وگفت: بعد از نماز این فرزند را پیش من آور. 🕌بعد از نماز، به صومعه ی شیخ رفتیم. طاقچه ای بسیار بلند آنجا بود. شیخ گفت: قرص نانی بر طاقچه است، ابو سعید را بر دوش بگذار تا بردارد‌؛ دستم را بر نان زدم تا بردارم، نان جو بود و گرم چنان‌که دستم متوجه گرمی آن شد! 🔅شیخ نان را نصف کرد و به من داد و گفت بخور. و نیم دیگر را ( درحالی که اشک چشمش روان شد) خودش خورد؛ و به پدرم هیچ نداد. ❗️پدرم گفت: چرا مرا بی نصیب گذاشتی ؟ ابوالقاسم گفت: سی سال است که این قرص نان بر آن طاقست و با ما وعده کرده بودند که این قرص نان در دست هر کس که گرم خواهد شد، این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن؛ اکنون تو را بشارت باد که این کس، پسر تو خواهد بود! @arefan_313 •┈•✨✾✨•┈•