1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۸ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... وزن تمام دنیا را انگار روی قفسه سینه‌ام حس می‌کردم. درد دوباره شروع شده بود، اما مثل قبل نبود. فکر می‌کنم مسکن تزریق کرده بودند. اینجا بیمارستان صحرایی شهرک الحاضر بود. در حین اینکه با برانکار من را بیرون می‌بردند که سوار آمبولانسم کنند، پایین پیراهن یکی از اطرافیان که به نظرم آشنا می‌آمد، را گرفتم و گفتم: «تو رو خدا خبر من رو به ایران نرسونید. می‌خوام خودم که بهتر شدم با ایران تماس بگیرم.» سری تکان داد و از من جدا شد. بعد از مدتی من و تعدادی از مجروحین را داخل آمبولانس گذاشتند و برای عمل جراحی به حلب اعزام کردند. هنوز هوشیار نبودم. گاهی به هوش می‌آمدم، اما درست نمی‌توانستم ببینم. چند ماه بعد در ایران، حیدر برایم تعریف کرد که رضا (ابوکوثر) هم در همان آمبولانس بود. دردم داشت شدیدتر می‌شد. تا حلب نیم ساعت راه بود، اما جاده‌ها این‌قدر خراب بودند که مسیر را طولانی‌تر می‌کرد. دردم هر لحظه بیشتر می‌شد. دست‌اندازها بر شدت درد اضافه می‌کردند. آمبولانس هم خیلی مستهلک بود. به راننده آمبولانس که انگار از برادران فاطمیون بود، گفتم: «تو رو خدا از دست‌اندازها یواش تر برو.» اما توجهی نکرد. همه مجروحین داخل آمبولانس اعتراض می‌کردند؛ اما فایده نداشت. وضعیت همه‌مان اورژانسی بود. باید سریع می‌رفت. زمان دیر می‌گذشت. انگار سه چهار ساعت در راه بودیم. بعد از کلی مصیبت، بالاخره به بیمارستان العسکری شهر حلب رسیدیم. بیمارستان العسکری مخصوص نظامیان بود. آنجا به علت کمبود تخت، تقسیم شدیم به سایر بیمارستان‌های سطح شهر حلب. من را بردند به بیمارستان العربی. بیمارستان العربی، یک بیمارستان خصوصی، مجهز و تمیز بود. دعا می‌کردم که اگر ابراهیم هم مجروح شده، بیاورندش اینجا ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed