eitaa logo
؏ﭑرفــــﺂݩِ مـجـﭑهد | شهیدانּ عشࢪیہ و طهـمـاسبے
391 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
43 فایل
﷽ ⭕️ معرفی و بازنشر زندگینامه، سبک زندگی، وصیتنامه، آثار صوتی و تصویری، دست‌نوشته‌ها و ... از مربیان‌شهید والامقام ابراهیم عشریه و مهدی طهماسبی 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir ⭕️ لینک ارتباط با مدیر کانال و یا ارسال محتوا: https://eitaa.com/MALEK_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۲ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ...سرم را رو به سمت عقب برگرداندم. دیدم حیدر و طارق (فرمانده دسته نبلی‌ها) آمده‌اند. پشت یک تخته‌سنگ بودند. می‌خواستند بیایند جلو و مرا ببرند. گفتم امکانش نیست؛ نزدیک نیا. مدتی گذشت ... بالاخره حیدر دل به دریا زد و سینه‌خیز در پوشش علف‌هایی که کمی محدودیت دید ایجاد می‌کرد، آمد به سمتم. نزدیکم شد. گفت: «دستت رو بده.» دستم را به طرفش بلند کردم و به او دادم. حدود یک متر مرا روی زمین کشید که ناگهان تیربارچی متوجه شد و شروع کرد به زدن. دست حیدر را رها کردم و حیدر سریع برگشت پشت تخته‌سنگ. گفت: «چه‌کار کنم؟» گفتم: «فایده نداره برو. » گفت: «آخه همین‌جوری که نمی شه ولت کنم. » گفتم: «اگه می‌خوای کمک کنی، برو یه تیربار گیر بیار و از زاویه دیگه‌ای به سمت اون تیربارچی بزن تا حجم آتیشش به سمت من کمتر بشه.» دلم می‌خواست زودتر کارم را تمام کند، اما فقط اذیتم می‌کرد. دوباره به حیدر گفتم: «این تیربارچی خیلی اذیتم می‌کنه، دیگه از دستش خسته شدم؛ دو سه ساعته داره مدام می‌زنه.» حیدر طبق نقشه، همین کار را کرد. بعد چند دقیقه (دقیق نمی‌دانم چون هشیار نبودم و مدام از هوش می‌رفتم و برمی‌گشتم). متوجه شدم از سمت دیگری دارد به‌طرف دشمن تیراندازی می‌شود. کمی بعد دوباره از هوش رفتم. حدود ساعت 8:00 یا 8:30 بود که احساس کردم یک نفر دارد صدایم می‌کند. چشمم را باز کردم. با کمال حیرت و البته ناراحتی و عصبانیت دیدم «ابوکوثر» کنارم دراز کشیده! (البته ابوکوثر اسم جهادیش بود. اسم خودش رضاست) با تعجب و تشر گفتم: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟!!!» ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۳ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ...گفت: «اومدم ببرمت عقب؛ بیا پشتم!» گفتم: «بی‌خود اومدی. کی بهت گفته بیای؟! من که گفتم کسی نیاد. اینجا خطرناکه و زیر تیرمستقیم. هر آن ممکنه تو رو هم بزنه.» گفت: «نگاه کن بدون اسلحه اومدم! فقط اومدم تو رو ببرم.» براندازش کردم. راست می‌گفت. برای اینکه سرعتش بیشتر بشود، اسلحه هم با خودش نیاورده بود. شاید هم احتمال برگشتنش را نمی‌داده، اسلحه نیاورده که سلاحش به دست دشمن نیفتد. گفتم: «من نمیام. تو رو هم حتماً می‌زننت. برگرد.» اصلاً دوست نداشتم رضا به‌خاطر من توی خطر بیفتد و آسیبی ببیند. گفت: «زود بیا پشتم.» با حالت نیمه‌جان جواب دادم: «اولاً نمی‌تونم چون دیگه توانی ندارم و ثانیاً اگه دوطبقه بشیم تیربار حتماً هردومون رو آبکش می‌کنه!» ... و دوباره از حال رفتم. یک‌دفعه احساس کردم رضا شانه‌های من را گرفته و دیدم بلندم کرد و انداخت پشتش و بلند شد سرپا و شروع کرد به دویدن به سمت پایین!! تیربارچی غافلگیر شده بود و از پشت سر با حداکثر آتش می‌زد. سفیر گلوله‌ها را از کنار گوشم می‌شنیدم و حتی گاهی حرارتشان را هم حس می‌کردم. داد زدم: «رضا ... الان دوتامون رو به هم می‌دوزه! ولم کن بزارم زمین و خودت برو.» گوش نمی‌کرد و فقط می‌دوید. احساس درد فوق‌العاده شدیدی در پایم حس می‌کردم. قد من بلندتر از رضا بود، به‌خاطر همین پنجه پایم به سنگ‌ها می‌خورد و درد وحشتناکی می‌گرفت. تازه آن موقع متوجه شدم که پایم قطع نشده! در همان حالتی که پشت رضا بودم و دو دستم را محکم دور گردنش گرفته بودم، به رضا گفتم: «پام چی شده؟» گفت: «ران پات تیرخورده.» ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۴ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ...بعداً در بیمارستان به من گفتند تیر و ترکش‌های متعدد، باعث شده تا شریان‌های اصلی رفت و برگشت پای راستت و عصب سیاتیک آن آش‌ولاش بشود. خونریزی شدید من هم به‌خاطر همان بود. قسمت بود که چفیه را از بالای ران پا بستم و مانع خونریزی از بالای ران شدم. به علت پارگی عصب سیاتیک هم، پایم را از زانو به پایین حس نمی‌کردم و فکر می‌کردم قطع شده. رضا به‌سرعت می‌دوید. بعد از طی‌کردن حدود پنجاه متر، دیگر وارد زاویه کور شدیم و خودش را داخل شیار رساند و به‌طرف دامنه کوه حرکت کرد. دید و تیر دشمن روی ما از بین رفته بود. هر از چند گاهی از هوش می‌رفتم و رضا من را می‌گذاشت زمین و بعد که به هوش می‌آمدم، دوباره بلندم می‌کرد و ادامه می‌داد. حیدر هم دیگر به ما رسیده بود، اما به‌خاطر دیسک کمر نمی‌توانست به رضا کمک چندانی کند. احساس می‌کردم که دیگر لحظات آخرم را سپری می‌کنم و تلاش رضا بی‌فایده است. خیلی بی‌حال شده بودم. دیگر جایی را درست نمی‌دیدم. همان‌طور که روی دوش رضا بودم، در حال حرکت به او گفتم: «رضاجان بذارم زمین؛ من می‌خوام همین‌جا بمونم.» گفت: «نمی‌شه؛ باید ببرمت.» به‌خاطر خونریزی، عطش فوق‌العاده شدیدی داشتم؛ به رضا گفتم: «آب می‌خوام. خیلی تشنمه.» گفت: «نمی‌شه؛ خونریزی داری.» گفتم: «پس نمیام!» رضا به‌خاطر اینکه من بی‌خیال آب خوردن بشوم، گفت: «آب ندارم.» گفتم: «داری. توی جلیقته.» قبل از مأموریت به او گفته بودم داخل بطری نوشابه کوچک آب بریزد که ممکن است حین عملیات لازمش بشود ... 🔗 ادامه دارد...
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۵ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ...به‌ناچار، اندازه یک درِ بطری به من آب داد و برای اینکه دوباره مجبورش نکنم آب بدهد، بطری را انداخت دور. آب که خوردم، حالم کمی بهتر شد. چون قول داده بودم، گفتم: «بریم.» بلندم کرد و ادامه داد. وضعیتم طوری بود که متوجه گذشت زمان نمی‌شدم. انگار زنده نبودم. هر بار چشمم را باز می‌کردم، می‌دیدم روی زمین هستم و مسافت زیادی را آمده‌ایم پایین. آخرین بار یادم هست که رضا یک شکلات از جیبم درآورد و به زور کرد توی حلقم. فشار خونم فوق‌العاده پایین آمده بود. خون زیادی در بدنم باقی نمانده بود. گفتم: «رضا ولم کن، هیچ ماشینی دنبالمون نیومده. مسافت زیاده و نمی‌شه این‌طوری بریم.» گفت: «به خدا تویوتا اومده، اون سمت رودخونه، منتظره.» راست می‌گفت؛ اما من به‌خاطر بی‌حالی و تاری دید اصلاً نمی‌توانستم ببینم. حداکثر تا سه چهار متر را به‌زور می‌دیدم. بالاخره به رودخانه رسیدیم. حالا باید از آب رد می‌شدیم. رضا حسابی خسته شده بود. چهار نفر از نیروهای نجباء، پتو به دست از رودخانه رد شدند و آمدند جلو. من را گذاشتند داخل پتو و به حالت برانکار، هرکدام یکی از گوشه‌های پتو را گرفتند و بلندم کردند که به آب برخورد نکنم و آب آلوده به زخم‌هایم نرسد. عمق رودخانه حدود یک ونیم متر بود. حیدر هم آمد و زیر پتو را گرفت بالاتر که خیس نشود. همین‌طور که من را به عقب می‌بردند رضا را می‌دیدم که چقدر خسته شده. دیدم دورخیز کرده که از آب بپرد. چند گام به سمت جلو که برداشت، ناگهان چیزی زیر پایش منفجر شد. خورد زمین و پایش را بالا گرفت. دیدم پایش از بالای مچ قطع شده و خون فواره می‌زند. از این وضع داشتم دیوانه می‌شدم. رضا مزد ایثارگری‌اش را گرفت. رفته بود روی مین. اعصابم حسابی به هم ریخت. حیدر مثل مرغ سرکنده بالا پایین می‌پرید. نمی‌دانست چه‌کار کند. دنبال چفیه‌ای می‌گشت که پای رضا را ببندد. هیچ‌کس چفیه نداشت ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۶ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... دستم را کمی بلند کردم و حیدر را صدا زدم. با اشاره دست به او فهماندم که بیاید جلو. گفتم: «بیا بند پوتینم رو باز کن و ببند پای رضا.» همین کار را کرد. یکهو یاد ابراهیم افتادم و دل‌شوره گرفتم. در حین بازکردن بند پوتین به حیدر گفتم: «ابراهیم چی شد؟ برید دنبال ابراهیم.» شک کرده بودم که شاید برای ابراهیم هم اتفاقی افتاده باشد. انگار این آخرین لحظه‌ای بود که زنده بودم. دیگر در این دنیا نبودم. چشمانم را که باز کردم، دیدم داخل بیمارستان هستم و کادر پزشکی دارند محل‌های خونریزی و اصابت تیر و ترکش را استریل می‌کنند. گفتم: «آب ... تشنمه؛ آب بدید.» اما هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید! می‌دیدم که تعداد زیادی از اعضای کادر پزشکی اطرافم هستند و دارند رسیدگی می‌کنند، اما هیچ دردی حس نمی‌کردم. خیلی سبک بودم. گوشه‌ای از اتاق ایستاده بودم و نگاه می‌کردم که دارند با من چه‌کار می‌کنند. با خودم گفتم چرا هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنود. دوباره گفتم: «آب می‌خوام.» به صورتم نگاه کردم دیدم وقتی حرف می‌زنم دهانم تکان نمی‌خورد. خیلی عجیب بود. با دستم، صورت و دو طرف دهانم را کمی فشار دادم. بسیار عجیب بود. با خودم گفتم چرا دهان من اینجاست درحالی‌که جسمم روی تخت هست. اصلاً مگر می‌شود آدم دهان خودش را ببیند! انگار دو تا شده بودم... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۷ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... بعد از مدتی ناگهان همه جا سفید شد و دیدم که روی قطعه زمین کوچکی که با چمن پوشیده بود، دراز کشیده‌ام. حالات خاصی بود. یک‌دفعه زمین شروع کرد به پایین رفتن. سرعتش هر لحظه بیشتر می‌شد. دو طرفم دیواره شده بود و با سرعت زیادی پایین می‌رفتم. خدایا اینجا کجاست؟! دارم کجا می‌روم. از این وضعیت مبهم، کمی وحشت کردم. ناگهان همه چیز متوقف شد و بعد از چند لحظه این بار شروع به بالارفتن کرد. این بار با سرعت چندبرابر بیشتر از قبل. هیچ‌چیز دست خودم نبود. انگار دارند مرا می‌برند جایی. این‌قدر بالا رفته بودم که دو طرفم هیچ چیزی نبود. انگار دو طرف شده بود لبه پرتگاه. فضای اطراف و آسمان سفید بود؛ خیلی سفید. خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با خودم گفتم شاید هنوز روی ارتفاع العیس هستم، اما یادم آمد که رضا من را آورده بود پایین. درثانی العیس این‌قدر بلند نبود! محو تماشای این فضا بودم. همه چیز یادم رفته بود. مدتی توی همین وضعیت بودم که دیدم همه چیز تاریک شد و دوباره صحنه بیمارستان را دیدم. برگشتم داخل اتاق بیمارستان. پرستارها هرکدام مشغول رسیدگی به یک مجروح بودند. سرشان حسابی شلوغ بود. عملیات، تلفات زیادی داشت. هنوز صدایم را نمی‌شنیدند. دیدم با آمپول و سرم و تنفس و... سعی در زنده نگه‌داشتن من دارند. ولی حال من خیلی خوش بود؛ سبک و بی‌درد. خیلی سبک. حتی سنگینی نفس‌کشیدن را هم حس نمی‌کردم. قابل بیان نیست. سنگینی دنیا حس نمی‌شد. این حالات زیاد طول نکشید. بعد از حدود نیم ساعت ناگهان همه‌جا سیاه شد. سیاهِ سیاه. چشمانم را که باز کردم، دیدم حالا روی تخت بیمارستان هستم؛ در حال تهوع بودم. پرستارها و پزشک‌ها فریاد می‌زدند ... احیا شد! بعد از چند لحظه وقتی درخواست آب کردم، دیگر صدایم را می‌شنیدند. چند قطره آب مقطر، داخل دهانم انداختند. تازه فهمیدم چه خبر شده. من احیا شده بودم. وای خدایا ... دوباره برگشتم! لیاقت نداشتم. نشد که بروم. قبولم نکردند... خسران بالاتر از این؟! 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۸ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... وزن تمام دنیا را انگار روی قفسه سینه‌ام حس می‌کردم. درد دوباره شروع شده بود، اما مثل قبل نبود. فکر می‌کنم مسکن تزریق کرده بودند. اینجا بیمارستان صحرایی شهرک الحاضر بود. در حین اینکه با برانکار من را بیرون می‌بردند که سوار آمبولانسم کنند، پایین پیراهن یکی از اطرافیان که به نظرم آشنا می‌آمد، را گرفتم و گفتم: «تو رو خدا خبر من رو به ایران نرسونید. می‌خوام خودم که بهتر شدم با ایران تماس بگیرم.» سری تکان داد و از من جدا شد. بعد از مدتی من و تعدادی از مجروحین را داخل آمبولانس گذاشتند و برای عمل جراحی به حلب اعزام کردند. هنوز هوشیار نبودم. گاهی به هوش می‌آمدم، اما درست نمی‌توانستم ببینم. چند ماه بعد در ایران، حیدر برایم تعریف کرد که رضا (ابوکوثر) هم در همان آمبولانس بود. دردم داشت شدیدتر می‌شد. تا حلب نیم ساعت راه بود، اما جاده‌ها این‌قدر خراب بودند که مسیر را طولانی‌تر می‌کرد. دردم هر لحظه بیشتر می‌شد. دست‌اندازها بر شدت درد اضافه می‌کردند. آمبولانس هم خیلی مستهلک بود. به راننده آمبولانس که انگار از برادران فاطمیون بود، گفتم: «تو رو خدا از دست‌اندازها یواش تر برو.» اما توجهی نکرد. همه مجروحین داخل آمبولانس اعتراض می‌کردند؛ اما فایده نداشت. وضعیت همه‌مان اورژانسی بود. باید سریع می‌رفت. زمان دیر می‌گذشت. انگار سه چهار ساعت در راه بودیم. بعد از کلی مصیبت، بالاخره به بیمارستان العسکری شهر حلب رسیدیم. بیمارستان العسکری مخصوص نظامیان بود. آنجا به علت کمبود تخت، تقسیم شدیم به سایر بیمارستان‌های سطح شهر حلب. من را بردند به بیمارستان العربی. بیمارستان العربی، یک بیمارستان خصوصی، مجهز و تمیز بود. دعا می‌کردم که اگر ابراهیم هم مجروح شده، بیاورندش اینجا ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۱۹ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... من را برای عکس‌برداری به اتاقی بردند. وضعیت جسمی خوبی نداشتم. نمی‌دانم هرکدام از مراحل بیمارستان چقدر طول می‌کشید. مدام از هوش می‌رفتم و وقتی به هوش می‌آمدم می‌دیدم در اتاق دیگری هستم. اطراف را نگاه می‌کردم که شاید ابراهیم را ببینم، اما نبود. بعد منتقل شدم به اتاق عمل. دکتری با صورت خندان، بالای سرم ایستاده بود. گفت: «اسمت چیه؟» اسمم را گفتم. ادامه داد: «من دکتر اسامه هستم.» فارسی حرف می‌زد. گفتم: «ایرانی هستی؟» گفت: «دو رگه هستم. مادرم ایرانیه. ولی در سوریه بزرگ شدم.» ادامه داد و گفت: «وضعیتت اصلاً خوب نیست و در «گلدن تایم» (زمان طلایی) آوردنت. ده دقیقه دیرتر می‌رسیدی، اگر هم زنده می‌موندی حتماً باید پات رو قطع می‌کردیم. مدت زیادیه که خون به پات نرسیده.» چیزی نگفتم. اینها را که توضیح می‌داد خیلی برایم مهم نبود. صحبت‌هایش که تمام شد، بلافاصله از او پرسیدم: «نتیجه عملیات چی شد؟!!» بنده خدا دکتر ازهمه‌جابی‌خبر برای اینکه روحیه‌ام بهتر شود، گفت: «خبر دارم عملیاتتون پیروز شده!» بعداً با خودم فکر کردم و گفتم چرا چرت‌وپرت گفتم. این دکتر بنده خدا از کجا خبر دارد آخر. روزی چند تا عملیات اطراف حلب انجام می‌شود! احساس کردم دارم از هوش می‌روم. وقتی به هوش آمدم بعدازظهر بود. عمل جراحی تمام شده بود. فکر می‌کنم حدود ساعت 15 بود. مرا به بخش منتقل کرده بودند. داخل اتاقی بودم که تخت دیگری نداشت. بالای سرم را نگاه کردم. خون در حال تزریق شدن به دستم بود. تا روز آخر، حدود چهار واحد خون دریافت کردم. خون زیادی از بدنم خارج شده بود. مدتی بعد، دکتر اسامه وارد اتاق شد ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۲۰ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... گفت: «بهتری؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «بله.» در مورد عمل، توضیح داد و گفت: «شریان‌های رفت و برگشتت پاره شده بودند که شریان رفت (سرخرگ) رو ترمیم کردیم، اما امکان ترمیم شریان برگشت نبود و مجبور شدیم قسمتی از رگ مچ پای چپت رو برداریم و پیوند بزنیم به شریان پای راستت.» یک ترکش بزرگ و یک مرمی نشانم داد و گفت که: «اینها رو خارج کرده‌ایم، اما هنوز ترکش داری. یک مرمی هم از ران پا وارد شده و به سمت قسمت خارجی لگنت منحرف شده و اونجا گیر کرده؛ البته خیلی خطرناک نیست و بعداً توی ایران به اون رسیدگی می‌کنن.» از او تشکر کردم و رفت. اول یک پرستار پیرمرد آمد که انگار مسئول تزریقات و داروهای بیماران بود. سلام کرد و مشغول شد. اول یک آمپول به بازوی راستم زد و بعد چند تا قرص و کپسول به من داد و رفت. بعد یک پرستار جاافتاده‌ای آمد و اتاقم را مرتب کرد. به عربی گفت: «من اسمم عَبیر هست.» به او گفتم: «می‌خوام برای نماز ظهر وضو بگیرم.» سریع یک ظرف آب آورد و جلویم نگه داشت. شروع کردم به وضو گرفتن. خواستم مسح پای راستم را بکشم که دیدم به علت وجود بخیه‌ها نمی‌توانم پایم را خم کنم. دستم را کشیدم به سمت پایم، ولی نمی‌رسید. آن پرستار سریع دستش را کشید روی دستم و بعد مسح پای راستم را انجام داد. بعد هم خودم مسح پای چپم را کشیدم. خیلی تعجب کردم. با اینکه ما شیعه بودیم و آنها اهل تسنن، اما بهتر از ما احکام شیعه را بلد بودند. بعدها متوجه شدم که به آن وضوی نیابتی می‌گویند. جالب بود که منِ شیعه از اهل تسنن، یکی از احکام شیعه را یادگرفتم که تا آن زمان بلد نبودم ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۲۱ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... پرستار دیگری وارد شد. جوانی حدود سی‌ساله به نظر می‌آمد و گفت اسمش خالد هست. به او گفتم که تختم را رو به قبله کند. با کمک عَبیر این کار را انجام دادند. بعد گفتم: «مُهر می‌خوام.» خالد متوجه نشد. یاد اسم جهادی ابراهیم افتادم؛ به عربی گفتم: «جنسهُ مِن تُراب. (جنسش از خاکه)» عبیر بعد از چند ثانیه فکر کردن سریع رفت بیرون اتاق و از گلدان داخل سالن بیمارستان یک برگ جدا کرد و برایم آورد. احکام شیعه را خوب بلد بود. شروع کردم به خواندن نماز درازکش. خالد و عبیر رفتند بیرون. بعد از مدتی عبیر ناهار را آورد. در حین اینکه اتاق را نظافت می‌کرد، گفت: «چند فرزند داری؟» گفتم: «دو پسر.» گفت: «من پنج فرزند دارم. سه دختر و دو پسر.» عربی حرف‌زدن آن هم با لهجه سوری برایم خیلی سخت بود. چون تا آن روز، ما با نیروهای عراقی کار می‌کردیم و لهجه عراقی با سوری تفاوت داشت. حوصله نداشتم به او جواب بدهم. ساکت ماندم. فقط دلم برای ابراهیم تنگ شده بود. نگرانش بودم. ذهنم پر از سؤال بی‌پاسخ بود. ناخودآگاه سراغ ابراهیم را از او گرفتم، اما بی‌اطلاع بود. وقت ناهار شد. شکل ناهار، خیلی عجیب بود. فقط سه تا بادمجان قلمی خیلی کوچک که قسمت سر آن را بریده و داخلش را با برنج پُر کرده بودند! تقریباً مثل دلمه بادمجان خودمان اما ظاهرش فرق داشت و به نظرم اصلاً خوشمزه نبود. از سر گرسنگی به‌زور خوردمش. اسم غذا را پرسیدم. اسمش را گفت ولی الان یادم نمی‌آید. بعد از ناهار از عبیر درخواست آیینه کردم. البته معادل کلمه آیینه به ذهنم نمی‌آمد. خیلی فکر کردم. بالاخره به‌زور به او فهماندم که شبیه «زجاجه» (شیشه) هست. سریع فهمید. گفت: «مرآة؟» گفتم: «بله.درسته.» ... 🔗 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
1️⃣1️⃣ (وَ أتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) /۲۲ ⭕️ روز موعود؛ ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ ... پرسید: «برای چی می‌خوای؟» گفتم: «می‌خوام صورتم رو ببینم.» اطراف چشم و گونه راستم احساس درد و زخم داشتم. جواب داد: «صورتت مشکلی ندارد، اما فردا برایت از منزل آیینه و مهر می‌آورم.» فردا هم نیاورد و من هم دیگر اصرار نکردم. نمی‌خواست وضعیت صورتم را تا بهبودی ببینم. شاید می‌ترسید روحیه‌ام خراب شود. دکتر اسامه خیلی سفارش وضعیت روحی‌ام را به پرستارها کرده بود. بعداً در بیمارستان بقیةالله تهران، در آیینه دیدم که به اطراف چشم و قسمت‌هایی از صورتم و ساعد دست راستم ترکش‌های ریزی وارد شده که به‌مرور خارجشان کردم. شب که شد تلفن اتاقم زنگ خورد. خالد تلفن را جواب داد. بعد گوشی را دستم داد و گفت: «دکتر اسامه هست.» سلام کردم. دکتر از حالم پرسید. تشکر کردم و گفتم: «بهترم.» خوش‌وبشی کرد و گفت: «من منزل هستم، اما هر مشکلی داشتی به خالد بگو با من تماس بگیره تا بیام بیمارستان.» و بعد خداحافظی کرد. خیلی تعجب کردم که این دکتر چقدر متعهد است. از این دکترها که این‌قدر جدی پیگیری وضعیت بیمارشان باشند، من کمتر دیدم و شنیدم. در آنجا احساس غریبی می‌کردم و دلم برای ابراهیم شور می‌زد. از وضعیتش خبر نداشتم. دلم آشوب بود و نگرانش بودم. دوست داشتم الان کنارم بود، ولی نبود. احساس می‌کنم در این مأموریت خیلی بیشتر از قبل به ابراهیم وابسته شده بودم. در همین فکر و خیال‌ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ... 📌 پایان فصل یازدهم •┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed
📚 سرانجام به لطف و عنایت خداوند متعال، طرح بازخوانی گزیده‌هایی از کتاب ده روز آخر (از شهود تا شهادت) با همراهی و پیگیری اعضای محترم گروه به پایان رسید. باتشکر از حمایت های شما. ⭕️جهت مطالعه و جستجوی مطالب این کتاب در گروه، می‌توانید از هشتگ‌های زیر استفاده بفرمایید: ان‌شاءالله سعی خواهیم کرد طی روزهای آینده گوشه‌هایی از زندگینامه پرفراز و نشیب و سراسر تلاش و جهاد این شهید والامقام را هم که در انتهای کتاب به‌طور خلاصه ضمیمه شده است خدمت اعضای محترم کانال عارفان مجاهد تقدیم نماییم. التماس دعا •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed