#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... خیلی دیر شده بود و تعدادی از نیروهای گردان تدخل که مسئولیت هدایتشان با من بود، آمده بودند؛ اما نیروهای دیگر هنوز نرسیده بودند. با عمار تماس گرفتم و برای شروع حرکت، کسب دستور کردم. عمار گفت:« با همین نیروها برید تا بقیه برسند.» پنج نفر از رزمندگان زینبیون را هم به من تحویل دادند تا در صورت لزوم با یگان مجاور ارتباط داشته باشیم.
به سرعت تشکیل ستون دادیم و حرکت کردیم. من و ابراهیم و پنج نفر زینبیون جلو رفتیم و باقی نیرو ها پشت سر می آمدند. فرمانده گردان شان(امین) را هم گذاشتیم انتهای ستون.
کل نیروهای مان به هفتاد نفر هم نمیرسید. به آخرین خاکریز خودی رسیدیم. من و ابراهیم و آن پنج نفر از خاکریز عبور کردیم.
به پشت سر که نگاه کردم با تعجب دیدم بعد از ما کسی از خاک عبور نکرد! به ابراهیم گفتم:«ببین چرا بقیه از خاکریر رد نمیشن!»
ابراهیم رفت ببیند قضیه چیست؟! باصدای بلند پرسید:«چرا حرکت نمی کنید؟!»
یکی از نیروها گفت:« باید ابوزینب هم بیاید!» ابو زینب مسئول عملیاتشان بود. مشخص بود که بهانه می آورند. هروقت به موفقیت عملیات اطمینان نداشتند، از این کارها می کردند. شاید حق داشتند، اما به هر حال بمباران هواپیما و توپخانه تمام شده بود و وقت به سرعت می گذشت.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_پنجم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... ابراهیم آمد کنار من و قضیه را گفت. من ناراحت و عصبانی شدم. نمی دانم نیروها چرا انگیزه شرکت در این عملیات را نداشتند. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت:«فهمیدم چه کار کنیم!»
باتعجب گفتم:«چه کار؟»
جواب نداد و سریع رفت بالای خاکریزی که نیرو ها پشتش کز کرده بودند.
با صدای بلند و لهجه ی عراقی خودشان گفت:«شیخ مختار الان با من تماس گرفت و گفت به نیروهای نجبإ بگید سریع عملیات رو ادامه بدن.!»
شیخ مختار فرمانده عملیات لشکر نجبإ بود! و عراقی ها برایش میمردند. حالا چطور این ترفند به ذهن ابراهیم رسیده نمیدانم؛ اما عجیب تر این بود که عراقیها باورشان شده بود؛ آخر این نصف شب، شیخ مختاری که در عراق بود چطور با ما که وسط مزارع جنوب حلب سوریه بودیم تماس گرفته بود!
به هر حال مجبور بودیم از این حربه استفاده کنیم؛ هزینه زیادی تا اینجای عملیات شده بود و اگر پیشروی نمیکردیم، یگان ما زیر سوال بود.
در ثانی مجاهدین زینبیون جلوتر رفته بودند و منتظر رسیدن ما به خط خیز اول بودند.
به هرحال عراقی ها تا این جمله ابراهیم را شنیدند با سرعت و مثل برق از خاکریز عبور کردند و مسیر را ادامه دادیم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... نگاهی به ابراهیم کردم و با نگاه از او پرسیدم چه کار کردی؟! او هم لبخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت و رفت عقب تا از عبور تمام نیروها مطمئن شود.
سیدغفار (رابط بین ما و نجبإ) تماس گرفت و گفت:«چرا منتظر نموندید تا همه نیروها برسند؟!»
گفتم:«با عمار هماهنگ کردم.»
ادامه دادم:« یواش یواش حرکت می کنیم تا بقیه برسند. امکان ندارد متوقف شویم؛ بچه های یگان زینبیون منتظرند.»
طوری با اختفاء و پوشش در شب حرکت میکردیم که دشمن متوجه حضور ما نشود. نیروهای مان به خوبی اصول پیشروی در شب را رعایت می کردند. رسیدیم به خط خیز اول که نیروهای زینبیون پشت کانال سمت راست و به صورت خطی مستقر شده بودند. ما هم مطابق طرح عملیاتی که توجیه شده بودیم؛ نیروها را بردیم داخل کانال سمت چپ جاده و مستقر کردیم.
با عمار تماس گرفتم و وضعیت را شرح دادم و گزارش دادم که ما به خط خیز اول رسیدیم . عمار با دوربین ما را می دید و عملیات را کنترل میکرد.
بچه های زینبیون به قول خودشان مشغول زدن نعره حیدری بودند! حالا نعره حیدری چه بود؟! برنامه شان به این شکل بود که برای تزریق روحیه و افزایش هماهنگی و غلبه بر استرس، یکی از آنها بلند و کشیده داد میزد:«نعره ....حیدری» و بقیه هم با صدای بلند و هماهنگ جواب میدادند:« ححیییدددررر»
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... کار جالب ولی در دل شب و مقابل دشمن، فوقالعاده خطرناک و غیراصولی بود. همین موضوع باعث جلب توجه دشمن شده و آتش دشمن به سمت آنها بیشتر شده بود؛ اما ما که بدون سر و صدا در سمت چپ مستقر بودیم، خطر خاصی فعلاً تهدیدمان نمیکرد.
سریع با عمار تماسگرفتم و قضیه را گفتم و پیشنهاد کردم که سریع از زینبیون فاصله بگیریم و تا آسیبی ندیدیم جلوتر برویم. عمار هم موافقت کرد و گفت: «حرکت کنید.»
به سرعت نیروها را بلند کردیم و دستور حرکت دادیم. تیر و ترکشهای پراکندهای اطـــراف ما هم میآمد اما دقیق نبود. چون دشمن مسیر و موقعیت دقیق ما را نمیدانست، ما بهراحتی پیشروی میکردیم. مسیر بهطور کامل شناسایی نشده بود. عمار گفت: «مالک خودت برو جلو و مسیر را پیداکن.»
من با ده نفر دیگر بهعنوان دیدهور جلو (به منظور جلوگیری از غافلگیری یگان در حال حرکت در جلو و جناحین یگان، عناصری با عنوان دیدهور گمارده میشوند.)، جلوتر حرکت میکردیم.
ابراهیم هم حدود پنجاه متر عقبتر با حامد و بقیه نیروها میآمدند.
حدود یک کیلومتری در حاشیه جاده نرفته بودیم که عمار تماس گرفت و گفت: «صبر کنید!»
دستور توقف دادم. همه نیروها متوقف شدند و نشستند در کنار جاده که افتادگی شانۀ حدود یکمتری داشت. نیروهای همراه ابراهیم هم در حاشیه جاده موضع گرفتند. عمار که ما را با دوربین کنترل میکرد، گفت: «بیست متر جلوتر سمت چپ و راست جاده،چند تا تک ساختمون هست که باید پاکسازی بشه.»
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_هشتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... بلافاصله با ده نفر همراهم رفتیم و با احتیاط شروع به پاکسازی ساختمانها (از بین بردن دشمنان احتمالی در ساختمانها) کردیم. خبری از دشمن نبود. چند متر جلوتر رفتم تا پشت ساختمانها را هم بررسی کنم که ناگهان صدای تیراندازی تیربار و سفیر گلولههایی که از اطرافمان عبور میکرد، باعث شد سریع زمینگیر (درازکشیدن سریع روی زمین) شویم.
تیراندازی از پشت تکدرختی بود که حدوداً شصت متری با ما فاصله داشت. سریع برگشتم و دیدم بین هیچ کدام از آن ده نفر همراهم، آرپیجیزن نیست.
بلافاصله با ابراهیم تماس گرفتم و گفتم: «یه آرپیجیزن بفرست جلو.»
چند ثانیه طول نکشید که ابراهیم به همراه آرپیجیزن رسیدند.
ابراهیم نتوانسته بود طاقت بیاورد و خودش هم آمد جلو و با نگرانی از
وضعیت من پرسید: «سالمی؟ چی شده؟»
وضعیت را شرح دادم و گفتم: «پشت اون تکدرخت، کمین کردهاند و با تیربار به سمت ما شلیک کردند؛ اماکسی آسیبی ندید.»
ابراهیم گفت: «طرحت چیه؟»
گفتم: «به نظرم این آرپیجیزن باید حدود پنجاه متر از ما فاصله بگیره و بره داخل زمینهای سمت چپ جاده و به سمت اون درخت بزنه تا محل و مسیر حرکت عمده قوای (نیروهای اصلی) ما هم لونره.»
طرح مرا تأیید کرد و به همراه آرپیجیزن حرکت کردند. بهخاطر حس مسئولیتی که داشت، اجازه نمیداد آرپیجیزن،تنهایی برود. با هم رفتند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_بیست_و_نهم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... دو سه دقیقه گذشت. داشت دیر میشد. تماس گرفتم با ابراهیم؛ گفتم: «چی شد پس؟! بزنید دیگه!»
گفت: «صبر کن یه مشکلی پیش اومده.»
بعد دو دقیقه دیدم دو نفری و دوان دوان دارند برمیگردند. وقتی رسیدند،گفتم: «چی شد؟»
ابراهیم با عصبانیت جواب داد: «اسلحه اش خیلی کثیفه و شلیک نمیکنه! پر از گله!»
گفتم: «خب پس بیزحمت یکی دیگه رو بیار...»
به سرعت رفت و یه آرپیجیزن دیگه رو همراهش آورد. دوباره از ما دور شدند که بزنند. خیلی دیر شده بود. دشمن داشت با این تاکتیک برای تجدیدسازمان خودش، که در اثر بمباران به هم ریخته بود، از ما زمان میگرفت. اسم این تاکتیک در اصطلاح نظامی، «عملیات تأخیری» بود. باز هم چند دقیقه گذشت.
با ناراحتی به ابراهیم گفتم: «بزنید دیگه دیر شده!»
ابراهیم جواب داد: «صبر کن داریم برمیگردیم!»
وقتی رسیدند، دیدم صورت ابراهیم از عصبانیت قرمز شده.
گفتم: «مشکل چیه؟»
با ناراحتی گفت: «آرپیجی این بابا اصالاً سوزن نداره!!»
خدای من! وضع خیلی به هم ریخته بود. انگار از اول اصالاً قصد شرکت در عملیات را نداشتهاند و به زور آمدهاند. باید مسئول عملیاتشان را بازخواست میکردیم؛ اما الان وقتش نبود.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سیام
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... ابراهیم گفت: «حالا به نظرت چه کار کنیم؟»
گفتم: «چارهای نیست؛ نمیشه بدون پاکسازی اون نقطه جلوتر رفت؛ بیزحمت این تیربارچی رو بردار و با هم برید همونجا و یه حجم آتش ایجاد کنین تا من بروم جلو و با نارنجک پاکسازی کنم.»
قبول کرد و فاصله گرفتند. من هم بهصورت خمیده و با احتیاط، چند قدمی رفتم جلو و منتظر شلیک تیربار شدم. تیربار شروع کرد به زدن؛ اما بعد از سه چهار شلیک متوقف شد.
به ابراهیم گفتم: «حجم آتش میخوام.»
جواب داد: «از جات تکون نخور تا بیام.»
وقتی برگشتند، ابراهیم از شدت عصبانیت دستانش میلرزید و فقط به تیربارچی نگاه میکرد. گفتم: «چی شده؟»
گفت: «فقط چهار تا فشنگ داخل نوار تیربارش گذاشته و همینطوری اومده عملیات!»
نمیدونستم بخندم یا داد بزنم سر تیربارچی. خب دیگه فرصت این بحثها نبود. به ابراهیم گفتم: «نظرت چیه از سمت چپ و راست درخت بریم جلو و با نارنجک پاکسازی کنیم؟»
با تکان دادن سر تأیید کرد و بلافاصله حرکت کردیم. کاش از اول این کار را میکردیم. همین طـــرح را اجراکردیم، اما دیگر دیر شده بود. عنصر کمین دشمن (شخص یا واحدی که اجرای کمین میکند) به هدفش رسیده بود و عقبنشینی هم کرده بود. با این روش حدود یه ربع از زمان ما را گرفت. این اتفاق که افتاد، باهماهنگی عمار، مسیر را به سمت چپ عوض کردیم و از حاشیه جاده دور شدیم. چون عنصر کمین دشمن، متوجه مسیر ما شده بود. وارد یک جاده فرعی خاکی شدیم. قصد دورزدن «الزربه» را داشتیم؛ برای همین از حاشیه الزربه حرکت میکردیم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_یکم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
...در مسیر، ساختمانهای حاشیه شهرک بهصورت پراکنده وجود داشت که مجبور بودیم همه را پاکسازی کنیم. جلوتر که رفتیم خمپارههای جهنمی (نوعی خمپاره دستساز با حجم تخریبی زیاد است؛ که کپسولهای گاز را پر از مواد منجره کرده و توسط قبضههای خاصی پرتاب میکنند.) بهصورت پراکنده و کور اطرافمان منفجر میشد. بیشتر که دقت کردم، محل شلیک را پیداکردم. از داخل حیاط یکی از خانههای جلوی ما شلیک میشد. در تاریکی شب بهراحتی میشد انفجار شلیک قبضه را دید.
با استفاده از جیپیاس، به سرعت گرای آن را به دست آوردم و به عمار دادم. چند ثانیهای طول نکشید که بچههای اداوات از خجالتش در آمدند و آنجا را با خاک یکسان کردند. دستمریزادی به عمار و بچههای ادوات گفتم و ادامه دادم.
ساعت سه بعد از نیمهشب شده بود. حیدر و ابومحسن با نیروهایشان به عمده قوا رسیده بودند. با حیدر تماس گرفتم و گفتم: «به انتهای ستون نیروهای ما ملحق بشید و جلوتر نیایید.»
از انگیزه عملیاتی نیروهای نجباء قطع امید کرده بودیم. وقتی رسیدند، ابراهیم عمده قوا را به آنها تحویل داد و به همراه حامد برای کمک به من به جلو آمدند. دوست نداشتم ابراهیم جلو بیاید اما دست تنها بودم و پیشروی محال بود؛ در ثانی اینطوری خیالم راحتتر بود.
به اتفاق ابراهیم و حامد و همان پنج نفر مجاهد پاکستانی، یکی یکی ساختمانها را پاکسازی میکردیم. ابراهیم و حامد و دونفر زینبیون یک تیم شدند و من و سه نفر دیگر هم تیم دوم. بهصورت نوبتی و خیزبهخیز (یکی از انواع روشهای حرکات در رزم) ساختمانها و اتاقکها را پاکسازی میکردیم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅---
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_دوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... هر خانهای که پاکسازی میشد، با حیدر تماس میگرفتیم و میگفتیم برای تامین و نگهداری از آن ساختمان، پنج نفر از نیروها را به جلو بفرستد. وقتی آن پنج نفر میرسیدند ساختمان پاکسازی شده را به آنها تحویل، و بعد از توجیه و اطمینان از استقرار آنها در ساختمان، عملیات پاکسازی ساختمان های جلوتر را با همان دو تیم خودمان ادامه میدادیم.
حیدر هم واقعاً علاوه بر همکاری عالی و منسجم، با آن روحیه بشاش و طبع لطیفی که داشت، تزریق روحیه میکرد و تعداد نیروی درخواستی را به سمت ما هدایت میکرد. در هر یگانی حضور این نوع نیروهای ویژه! ضروری است.
تا ساعت ۴:۳۰ سحرگاه، این تاکتیک و پیشروی ادامه داشت. هر چه بیشتر پیشروی میکردیم، شدت آتش و مقاومت دشمن بیشتر میشد.
بیشتر تیر و ترکش ها از جناح راستمان که مرکز شهر بود می آمد.
نزدیک اذان صبح شده بود. کار را موقتاً متوقف کردیم؛ بین دو تا از ساختمان ها ایستادیم و با آب داخل قمقمه وضو گرفتیم. ابراهیم طبق معمول جلو ایستاد و من هم به او اقتدا کردم. چه نماز لذت بخشی بود. سفیر گلوله هایی که به سمتمان میآمد، یک لحظه قطع نمیشد، اما ابراهیم با طمأنینه و آرامش خاصی نماز میخواند. اصلاً عجله ای نداشت؛ انگار صدای تیراندازیها را نمیشنید. در تمام طول مدت مأموریت، همین نمازهای دو نفری وسط عملیات برایم به یادماندنی و بسیار لذت بخش بود. نماز که تمام شد، سریع پوتینهایمان را به پا کردیم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃┅─
#عارفان_مجاهد
#شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | aref-e-mojahed.ir
🆔 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_وسوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
ابراهیم و حامد رفتند برای پاکسازی ساختمان. سمت راست کوچه داخل ساختمان که شدند، از خانه بعدی به سمت آنها به شدت تیر اندازی شد. خلاصه اینکه ابراهیم و حامد داخل ساختمان گیر افتادند.
بلافاصله با من تماس گرفتند و درخواست کمک کردند. من که برای تزریق نیرو به ساختمانهای پشت سر رفته و مشغول هماهنگی با حیدر بودم، بلافاصله با شنیدن صدای ابراهیم کار را رها کردم و به همراه آن سه نفر زینبیون جلو رفتیم.
دیدم که ساختمانی که ابراهیم و حامد داخلش رفتند زیر آتش شدید تیربار دشمن است. سریع رفتیم پشت خاکریز کوچکی که سمت ورودی ساختمان دشمن قرار داشت که به یکی از آن سه نفر زینبیون گفتم:« برو از پنجره یه نارنجک به داخل ساختمان پرتاب کن تا من و این دو نفر وارد ساختمان بشیم»
رفت و چند ثانیه طول نکشید که برگشت! گفتم:«چی شد چرا ننداختی؟!»
گفت:« امکانش نیست و حجم آتش زیاده»
بلند شدم تا خودم برم جلو باید حتما آتش خاموش میشد؛ ابراهیم و حامد بدجوری زمینگیر شده بودند اما آن سه نفر لباسم را گرفتند و اجازه ندادند. فکری کردم و گفتم:« پس بریم از جناح دیگه ساختمان به سمت اون تیراندازی کنیم»
همین کار را کردیم دیگر آتش دشمن به سمت موقعیت ابراهیم و حامد قطع شده بود. با تیراندازی ما دشمن فکر کرد دور خورده و محاصره شده؛ با ابراهیم تماس گرفتم و گفتم:« سریع خارج بشید.»
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_چهارم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
همین کار را هم کردند!
از دور دیدمشان، الحمدالله هردو سالم بودند. خیالم که راحت شد رفتم به سمت ساختمان دشمن. رسیدم کنار ساختمان و ضامن نارنجک را کشیدم تا از پاکسازی آن مطمئن شوم، ناگهان عمار تماس گرفت و دستور داد تا سریع برگردیم و عملیات را ادامه ندهیم.
ضامن را برگرداندم سرجایش، فکر کردم اشتباه شنیدم. با عمار تماس گرفتم و گفتم:« مفهوم نبود.»
عمار دوباره با تاکید گفت:« برگردید و وقت را تلف نکنید.»
دیگر سوال نپرسیدم برگشتیم پیش ابراهیم و حامد.
ابراهیم گفت:« چی شد؟!»
اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم:« همونی که شما توی بی سیم شنیدید منم شنیدم»
دوباره با عمار تماس گرفتم و گفتم:« ما نزدیک اتوبان حلب هستیم اتوبان از این جاده دیده میشه، ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر بیشتر فاصله نداریم»
عمار با تاکید بیشتر گفت:« حتماً برگردید» فرصت بحث و پرسش و پاسخ نبود، آتش دشمن شدید و شدیدتر میشد. اطاعت کردیم و به کمک حامد و ابراهیم نیروهای عراقی که داخل ساختمان ها مستقر شده بودند را به سرعت به منظور عقب نشینی خارج کردیم. نیروها به سختی قبول میکردند که باید عقب نشینی کنند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_پنجم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... لحظات حزن انگیز و نفسگیری بود. با هر گروهشان کلی بحث میکردیم تا راضی شوند برگردند! یادشان رفته بود که با اصرار ما و هزار دردسر و خواهش تا اینجا آمده بودند. اولش اصلا فکر نمی کردند بشود به ما اطمینان کرد و تا اینجا به این راحتی پیشروی کنیم اما حالا که کلی از مسیر را آمده بودیم خیلی ناراحت بودند و مدام غر می زدند که بر نمی گردیم.
واقعا کار کردن با نیروهایی که زیاد در قید و بند قوانین نظامی نیستند بسیار سخت است. خودمم نمی دانستم علت عقب روی چیست، اما صلاح نبود که پشت بیسیم از عمار بپرسم. با اینکه هیچ یک از ما به برگشتن راضی نبودیم و تا اینجا برای پیشروی و پاکسازی خیلی زحمت کشیده بودیم؛ اما دستور فرمانده بر هر چیزی ارجحیت داشت.
عقب تر که رفتیم به حیدر و نیروهایش رسیدم؛ پرسیدم:« چی شده؟»
گفت:« نمیدانم فقط دستور رسیده که برگردیم.»
پرسیدم:« ابو محسن کجاست؟»
گفت:« ابو محسن بعد از شنیدن دستور عقب روی، تعدادی از نیروها را از منطقه خارج کرد و به همراه آنها سریع عقب رفتند.»
به هر حال چهار نفری و به کمک همدیگر ساختمانها و منطقه را خالی کردیم و مطمئن شدیم دیگر کسی از نیروها باقی نمانده. خودمان هم برگشتیم و چه برگشتنی.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... دشمن که متوجه عقب روی ما شده بود، حجم آتشش را بیشتر کرد تا از ما تلفات بگیرد. هوا هم دیگر روشن شده بود و تقریباً به راحتی از طرف دشمن دیده می شدیم. نیروهایمان برگشته بودند. ما هم در حال دویدن به سمت عقب بودیم.
هر از چند گاهی با حسرت به سمت الزربه نگاه میکردم.
حیدر تنگی نفس داشت و نمیتوانست پا به پای ما بدود. مجبور شدیم زوجی (دونفره) و به صورت خیز به خیز برگردیم. یکی چند متری میدوید و میخوابید زمین و سپس نفر بعدی بلند میشد و بعد از چند متر دویدن دوباره زمینگیر میشد.
با این روش احتمال آشکار شدن مقابل دشمن و اصابت تیر و ترکش هم کمتر بود، اما سرعتمان کم شده بود. چنان حجم آتش دشمن شدید بود که هنگام دویدن علف های بلند کنار دستمان را درو می کرد. بچه های ادوات با مینی کاتیوشا پشت سر ما چهار نفر، اجرای آتش می کردند تا راحت تر بتوانیم عقبنشینی کنیم. بعد از حجم آتشی که کاتیوشا ایجاد کرد، از آتش دشمن به سمت ما کاسته شده بود، اما هنوز با تیربار میزدند. بالاخره رسیدیم پشت اولین خاکریز خودی در زیتان.
با کلی خستگی و اندوه. حامد و حیدر روی خاکریز دراز کشیدند و ابراهیم هم کنارشان با حسرت ایستاده بود. من هم ایستاده بودم اشکاف خاکریز با حسرت به سمت الزربه نگاه میکردم. خیلی جای امنی نبود. به همین خاطر حامد گفت: بیا این طرف؛ اون جا که ایستادی خطرناکه.
ابراهیم هم گفت: راست میگه بیا کنار.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... به محض اینکه یک قدم برداشتم، یک گلوله از شکاف خاکریز عبور کرد و خورد به خاکریز پشت سرم.
یک ثانیه تا اصابت فاصله داشتم. کمی بعد دیدیم که بچههای زینبیون هم با ناراحتی در حال بازگشت هستند.
از یکیشان پرسیدم:«قضیه چیه؟ چرا برگشتید؟»
با ناراحتی و تاسف یک گونی خون آلود را از یکی از رفقایش گرفت و به من نشان داد. گفتم:« این چیه؟»
گونی را باز کرد و گفت: «این قسمتی از سر فرمانده مونه» و رفت.
صحنه فوق العاده ناراحت کننده بود متاسفانه همان لحظه اول که نعره حیدری میکشیدند موقعیتشان لو رفته بود و دشمن با موشک به سمت آنها زده بود و تعدادی شهید و مجروح داده بودند و بعد از آن اتفاق، یک متر هم پیشروی نکرده بودند. حالا علت عقب نشینی را متوجه شده بودیم، اگر به عملیاتمان ادامه میدادیم و به اتوبان هم میرسیدیم دشمن از جناح راست ما که خالی بود و زینبیون پیشروی نکرده بودند ما را دور میزدند و محاصره میشدیم.
عمار این را خوب فهمیده بود. بالاخره عملیات ناتمام ماند و العیس همچنان تحت تصرف جبهه النصره باقی ماند.
به هرحال ساعت ۸ صبح همه خسته و ناراحت برگشتیم به مقر تیپ. وقتی رسیدیم مقر، عمار یک گوشه نشسته بود. خیلی ناراحت و شرمنده به خاطر ناتمام ماندن عملیات بود. چیزی نمی گفت؛ اما از قیافه اش میشد فهمید. میخواست خودش را با روحیه نشان دهد اما تابلو بود. همه نشستیم داخل اتاق.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_هشتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
بالاخره عمار شروع کرد به درد و دل و اظهار ناراحتی از ناهماهنگی بین یگانها و شرمندگی از بی نتیجه ماندن عملیات. میخواست با این صحبتها خستگی را از تن و ناراحتی را از دل ما بیرون کند، اما ما تربیت نظامی شده بودیم برای همچنین روزهایی! کاملاً درک میکردیم. کمی با عمار صحبت کردیم و گفتیم که شرایط را کاملاً می فهمیم و جای ناراحتی و نگرانی نیست. بچه های ایرانی مشکلی ندارند اما نیروهای نجبإ دچار سرخوردگی و ناراحتی هستند.
جریان عقب روی بر روی روحیه نیروها اثر بدی دارد باید هرچه سریعتر یک عملیات موفق را برنامهریزی میکردند.
صبحانه مختصری خوردیم. بعد از صبحانه رفتم تا با خانوادهام تماس بگیرم. به خاطر درگیری در عملیات نتوانسته بودم با ایران تماس بگیرم، تا شب ولادت حضرت زهرا و روز زن را که هفته پیش بود تبریک بگویم بعد از آن هم فقط یکی دوبار موفق شده بودم تماس داشته باشم. خیلی دلتنگ و نگران بودند. ابراهیم هم بعد از من رفت تا با خانواده اش تماس بگیرد وقتی از اتاق تلفن بیرون آمد قیافش مثل دفعات قبل که با بچه ها صحبت می کرد نبود ظاهراً حرف زدن با همسر و خصوصاً دخترانش او را اینطور کرده بود.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_و_نهم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... نمی دانم در آخرین مکالمات بین شان چه گذشت، اما دیگر با من حرفی نزد و رفت نشست گوشه اتاق و به سقف چشم دوخت و به فکر فرو رفت. دخترانش نمی دانستند که این آخرین باری است که صدای او را میشنوند؛ وگرنه...
کمی گذشت؛ من هم در این فرصت، کمی با عمار صحبت کردم. ابراهیم که حالش بهتر شد، رفتیم خلصه برای استراحت.
بعد از نظافت اسلحه هایمان تا ظهر خوابیدیم. قرار بود بعد از نماز ظهر و عصر به اتفاق ابراهیم برویم به وضعیت نیروهای مان سرکشی کنیم؛ اما خستگی شب های قبل و خصوصاً عملیات دیشب، اجازه این کار را ندارد و بعد از ناهار دوباره خواب مان برد. وقتی بیدار شدیم، غروب شده بود. نزدیک اذان مغرب بود. شروع کردیم به نوشتن گزارش عملیات دیشب. نماز را که خواندیم، با ابراهیم و حیدر و ابومحسن مشغول تجزیه و تحلیل عملیات ناتمام شب گذشته شدیم. مشکلات مختلف و طرح های مختلف بررسی شد. همه مطالب و نتایج جلسه را هم در دفترچه گزارشم یادداشت کردم برای ثبت تجربه. ابراهیم هم همین طور. شب به نیمه رسیده بود. هوا خیلی سرد و هیزم ها تمام شده بود. اتاق باید با یک بخاری گازوئیلی گرم می شد، اما خیلی کارایی نداشت و فقط تا شعاع یک متری اطرافش را گرم می کرد.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_چهل_و_دوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... میگفت: «اول رفتیم سراغ فرمانده خط که از بچه های تیپ نوهد ارتش بود»
اطلاعات خیلی خوبی از آنها راجع به منطقه و تحرکات دشمن از شب گذشته تا حالا گرفته بود، در کل از این روش های خاص ابراهیم در هر کاری لذت میبردم. تمام جوانب را بررسی میکرد و تا می توانست از تمامی منابع و روشهای مختلفی که به ذهن فعالش خطور میکرد بهره می گرفت تا با کمترین اشتباه کارش را انجام دهد.
برادر شهباز که فرمانده شان بود تاکید داشت که بعد از عملیات دیشب دشمن خیلی حساس شده و منطقهشان را هم با نیرو و هم با تجهیزات زیادی تقویت کردهاند.
سفارش اکید داشت که نباید اینجا عمل کنید. ابراهیم حرفهای او را تایید میکرد و میگفت: «دلایلش کاملاً منطقی است.»
مشغول ادامه شناسایی و بررسی منطقه برای جمعآوری اطلاعات شدیم. حین دوربین کشی از سنگر شماره ۸ ناگهان ابراهیم تعداد ۷ نفر از نیروهای دشمن را دید که در حال حرکت در زمین مسطح و باز بودند.
یکی از برادران ارتشی سریع رفت پایین و گفت با خمپاره میزنیم. ابراهیم هم سریع و بادقت، گرا و مسافت را محاسبه کرد و به خمپاره چی داد.
سرعت محاسبه و دقت ابراهیم برایم جالب بود آخر او مدتی در دانشگاه رشته ریاضی محض خوانده بود اما به علتی انصراف داد و وارد سپاه شد.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
📚 سرانجام به لطف و عنایت خداوند متعال، طرح بازخوانی گزیدههایی از کتاب ده روز آخر (از شهود تا شهادت) با همراهی و پیگیری اعضای محترم گروه به پایان رسید. باتشکر از حمایت های شما.
⭕️جهت مطالعه و جستجوی مطالب این کتاب در گروه، میتوانید از هشتگهای زیر استفاده بفرمایید:
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#فصل_دوم
#فصل_سوم
#فصل_چهارم
#فصل_پنجم
#فصل_ششم
#فصل_هفتم
#فصل_هشتم
#فصل_نهم
#فصل_دهم
#فصل_یازدهم
#فصل_آخـر
انشاءالله سعی خواهیم کرد طی روزهای آینده گوشههایی از زندگینامه پرفراز و نشیب و سراسر تلاش و جهاد این شهید والامقام را هم که در انتهای کتاب بهطور خلاصه ضمیمه شده است خدمت اعضای محترم کانال عارفان مجاهد تقدیم نماییم.
التماس دعا
•┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈•
#عارفان_مجاهد #مدافع_حرم
#شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
🔗 | @arefanemojahed