عسل 🌱
#پارت13 #پرازخالی دزده دوباره برگشته؟ مرتصی به امیر خیره ماند و حرفی نزد. امیر گفت برو بهش بگو برن
اید.میلاد هم مسلما چون ماشینش هنوز در تعمیرگاه است با امیر می اید ارش هم که سرش با رویا و نامزد بازی هایشان گرم است و کسی حواسش به من نیست . من هم سه ساعت زمان دارم اگر یک ساعت و نیم مسیر رفت و برگشت داشته باشم یک ساعت و نیم هم وقت اضافه دارم. تمام مسیر را ذکر میگفتم و خدارا صدا میزدم. به اکباتان رسیدم. خوشبختانه ساختمان شهروز جدا از جایی بود که نگهبان داشته باشد و استنطاقم کنند. ماشین را پارک کردم و وارد ساختمان شدم ، اسانسور را زدم. استرس اجازه صبر کردن به من را نداد که اسانسور از طبقه دهم به پایین بیاید سه طبقه ارزش وقت تلف کردن نداشت به سراع راه پله رفتم و نفس زنان خودم را به طبقه سوم رساندم. نگاهی به اطرافم انداختم واحد چهار را از بین شش واحد انتخاب کردم گوشم را به در چسباندم از سکوت حاکم شده بر خانه از خالی بودنش مطمئن شدم . برای احتیاط دستکشم را پوشیدم و در را گشودم سراسیمه وارد خانه شدم اطرافم را نگریستم. روی میز جلو مبلی که نیست. روی اپن هم نیست . پنجره را باز کردم نگاهی به ماشینم انداختم و به اتاق خواب رفتم . لپ تابش روی میز کامپیوترش بود. سریع پرتهایش را خارج کردم و ان را بستم زیر بغلم زدم و دوان دوان از اتاق خارج شدم. با دیدن شهروز وسط خانه و ان لبخند حرص در بیارش جیغی کشیدم و عقب رفتم. دو گام جلو امدو گفت به به کتی جون. با پای خودش برای خدمتگذاری تشریف اورده. عقب عقب رفتم و گفتم جلو نیا جیغ میزنم چرا تو جیغ بزنی؟ میخوای من داد بکشم بگم ای دزد؟ میخوای زنگ بزنم به پلیس؟ یا نه، پای پلیس و باز نکنیم زنگ بزنم به میلاد؟ عقب عقب رفتم به دیوار که خوردم نگاهی به کنارم انداختم با دیدن پنجره نیمه باز، فکری به ذهنم خطور کرد و لپتابرا با تمام قدرت از پنجره به بیرون انداختم صدای اژیر ماشینم و لرزش ریموت در جیبم بلند شد. نگاهی به چهره عبوس شهروز انداختم و او با خشم گفت چه غلطی کردی؟ چنگی به مقنعه م زد و گفت دختره احمق؟ جیع کشیدم و گفتم ولم کن سیلی محکم شهروز مرا پرتاب کرد روی زمین افتادم با صدای مرد دیگری که گفت اینجاچه خبره؟ به طرف صدا چرخیدم و با دیدن اقای شرفی ، نمیدانستم ناراحت باشم یا خوشحال.