#پارت56
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم
_اقا فرهاد ؟
فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت
_بله
_میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد
فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت
_ برو بخواب
روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت
صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟
از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه
تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت
_ چرا تلفن را جواب نمیدی؟
ارام گفتم
_ سلام
نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت
_تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد.
در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت
_لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟
همینطور که نزدیکم میشد گفت
_ مگه با تونیستم؟
من دستپاچه گفتم
_چی بگم خوب؟
چرا تلفن و جواب ندادی؟
_نمیدونستم که باید جواب بدم.
_تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟
_ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی.
فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت
_چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی
از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س
_خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن
سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت
_صبحونت امادس؟
_بله
یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود
گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد
گوشی را برداشتم و گفتم
_بله بفرمایید
اقای جوانی به گرمی گفت
_سلام ، عسل خانم چشم قشنگ
_شما؟
_من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم
_اقا مزاحم نشو من شوهر دارم
_منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین.
_شما از کجا میدونی؟
_من میشناسمش.
_من برام مهم نیست
_باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم
لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد
_بیا جلو در بهت بدم
_برام مهم نیست
صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت
_ بیا عکس هارو بگیر
_از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو
_از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش
وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود
دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم
اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟
دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا
_دیدی
_اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه
_برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری
_برام مهم نیست خداحافظ
گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت
_عسل
نزدیکش شدم و گفتم
_سلام
نگاهی به من انداخت و گفت
_چی شده؟
کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی.
کمی جا خوردم و گفتم
_ من چیزی نگفتم که
_وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی
خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت
_ عکس ها کو؟
از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت
_ همش دروغه
سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت
_تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟
مکثی کردو گفت
_بیا اینجا ببینم
با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت
_شماره منو که میشناسی ؟
_بله
_مرجان و شهرام را