◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۴ #سرنوشت #قسمت_اول من خانمی ۳۲ ساله هستم با ۴ برادر و یک خواهر که تو ۷ سالگی مادر جو
۴۱۴ ۱۵ مهر اولین نمایشگاه بین المللی قرآن تو دانشگاه ما برگزار شد که من معاون دبیرخانه نمایشگاه بودم و تقریبا همه کاره نمایشگاه.... تو نمایشگاه یکی از کارمندا که چند روز قبل از شروع نمایشگاه از عمره دانشجویی اومده بودن، ازم خواستگاری کرد. آقا سید در مکه از خدا از ته دل همسر مناسب خواسته بودن که خدا خودش بهش نشون بده. و می گفتن همون لحظه اول که منو دیده بودن تو دلش افتاده بود که این همونه که من میخوام و خدا بهم رسونده. تو این ۱۵ روز هم بیکار ننشسته بودن و تا جد و آبادم رو درآورده بودن و با چند بار تعقیب و پرس و جو از همسایه های خونه ای که ساکنش بودم حسابی تحقیق کرده بودن و پاپیش گذاشته بودن و از همه جیک و پوک زندگیم باخبر بودن موقع خواستگاری. طوری که من به محض صحبت در مورد شرایط خانوادم و فوت پدر مادرم اجازه ادامه ندادن و گفتن که من از همه چیز خبر دارم و جلو اومدم. جواب من منفی بود و به ایشون حتی شماره تماسی مبنی بر تماس خانواده هم ندادم ولی ایشون مصمم بودن و عصری با خواهر و مادرش دوباره خواستگاری کردن که باز هم با جواب منفی من روبرو شدن. من باز به خانوادش هم شماره تماسی ندادم که بعد از رفتن اون ها ایشون به بنده گفتن که پرونده شما رو من دیدم و همه شماره هاتونو دارم ولی دوس دارم که خودتون لطف کنین بدین و انقدر خواهش کردن که لااقل یک ربعی بهشون فرصت بدم تا در مورد خودشون صحبت کنن. که من زشت دونستم که این اجازه رو با اصرار زیاد ایشون ندم و فرداش توی آموزشگاه زبان که میرفتم قرار گذاشتم و با ایشون یک ربعی شاید کمتر از اون هم صحبت کردم. من یک کلمه هم حرف نزدم فقط اون صحبت کرد ولی یک ربع سرنوشت ساز که کاملا نظرمو در مورد ازدواج و ایشون عوض کرد. نمیدونم چرا یه جوری منو علاقه مند خودش کرد چون خیلی چیزا که معیارهای ازدواج تو ذهنم بود رو اون داشت تقریبا ۹۰ درصد و اینجور شد که مشکل عظما شروع شد. خانوادمو در جریان گذاشتم که با واکنش خیلی خیلی بد مواجه شدم با توهین ها هم به من و هم به ایشون. خواهرم رفته بود به دانشگاهو و باهاش حرفای خوبی نزده بود و آخر کلام گفته بود که خواهر ما رو فریب دادی و ... فقط به این دلیل که ایشون هیچی نداشتن و دانشجو لیسانس بودن. از نظر اونها، همسر من باید خونه و ماشین می داشت و حداقل مدرک فوق لیسانس و با خانواده مرفه. بلاخره با چند روز دوندگی ایشون و تحقیرای خانواده من، علی رغم میل باطنیم جواب منفی دادم. من دوس داشتم خب کسی رو داشته باشم که دوسم داشته باشه و دوسش داشته باشم. مخصوصا که از وقتی خونه مجردی بودم کاملا خواهر برادرها منو فراموش کرده بودن. من شاید بعضی موقع ها ماه ها خونه برادرم نمیرفتم ولی کوچکترین تماسی مبنی بر حتی جویای احوال من بودن نداشتن. من حقوق خیلی کمی از پدرم داشتم از لحاظ مالی هم مستقل بودم ولی یک بار حتی یک بار هم نشد که یکیشون بهم زنگ بزنه بگه کم و کسری نداری؟! با وجود اینکه اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و لباس و درس دانشگاه که معماری می خوندم خرج خیلی زیادی داشت. واقعا بعضی ماه ها مجبور میشدم بین بچه های خوابگاه دانشگاه های دیگه که شناخته نشم، لباس بفروشم تا کمک خرجم باشه با اینکه برادر و خواهرای خیلی پولدار و هردو هم آقا و هم خانم حقوق بگیر بودن و وقتی خونه پدرم بودم در نهایت رفاه بزرگ شده بودم. میخوام اینو بگم با این اوصاف دم از این میزدن که تو امانتی دست ما، در صورتی که فقط حرف مردم و حرف مردم و حرف مردم ملاک بود براشون. که فامیل چی میگه به ما. عرضه نداشتین خواهرتونو دادین به یه پسرِ.... ۵ ماه گذشت و دانشگاه من شروع شد. تو این مدت دیگه هیچ موقع آقا سید رو ندیدم. بعدها متوجه شدم که ایشون با مسئولش صحبت کرده بود که بره تو دانشگاه، جایی کار کنه که مراجعه کننده نداشته باشه. بهمن ماه بود که من از طریق یکی از دوستام که تو بسیج دانشگاه آزاد باهاش دوس شده بود و این دوستی بعد انصرافم هم ادامه داشت به همکاری در یک نمایشگاه با موضوع محرم دعوت شدم به عنوان مسئول کتاب و نرم افزار. که باید کتاب و نرم افزار میاوردم و تو نمایشگاه فروخته و خرج نمایشگاه میشد. تو جلسات هماهنگی قبل شروع نمایشگاه من این بحث رو می کردم که میرم از قم با انتشارات قرارداد میبندم و از ترمینال کتابا رو میفرستن و اینا و برآورد بودجه میکردم و پول میخواستم و هی میگفتن مسئول امور مالی مون کلاس داشته نیومده که بعد از ۳ جلسه مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم .چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag