◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۲۱ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول من و همسرم اواخر سال ۹۰ عقد ک
#تجربه_من ۴۲۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
دختر سومم الان ٢ ساله است و خواهراش حسابی باهاش حال میکنن.
با به دنیا اومدن هر کدوم از بچه ها من یک سال و نیم مرخصی تحصیلی میگرفتم تا بدون دغدغه بتونم کنار بچه ها باشم.
بعد از یک سال و نیم هم، هر روز همسرم لطف میکرد و چند ساعتی بچه ها رو نگه میداشت تا من برم سر کلاس و اگر این امکان برای همسرم فراهم نبود که از بچه ها نگهداری کنه قطعا درسم رو رها میکردم و ادامه نمیدادم، چون به هیچ عنوان حاضر نبودم بچه هام رو به مهد بسپرم و به درسم برسم و عقیده دارم که بچه تا قبل از هفت سالگی به محیط خونه و بودن کنار پدر و مادرش نیاز داره👨👩👧👧
یه مسئله ای که در زمینه درس خوندن برای خودم جالب بود اینه که من وقتی بچه دار شدم طبیعتاً فرصتم برای درس خوندن خیلی کمتر شد اما نمره هام خیلی بهتر شد و پیشرفت کردم🤩
به این نتیجه رسیدم که خدا علاوه بر رزق مادی، روزی های معنوی هم با متولد شدن هر بچه ای میدن😍
مثلاً ترمهای قبل که من دوتا بچه کوچیک داشتم و باردار هم بودم به شکل باور نکردنی همه ی نمره هام خوب شد😍
من با تماااام وجودم رزاقیت خدا رو توی قضیه فرزندآوری حس کردم😍
ما از اول ازدواج چون شهر دیگه ای زندگی میکردیم دااائم توی رفت و آمد بودیم و همه ی تعطیلات و آخر هفته ها رو میومدیم پیش خانواده هامون، منتها چون پراید داشتیم، خانواده همسرم به خاطر عدم ایمنی اش، بهمون اجازه نمیدادن باهاش بریم تو جاده، بنابراین با قطار و اتوبوس میرفتیم و برمیگشتیم.
برامون سخت بود که با بچه ی کوچیک و همزمان بارداری دومم با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد کنیم.
یکی دو سال بود که خیلی جدی تلاش میکردیم ماشین مناسب جاده بخریم ولی واقعا اصلااا پولمون نمیرسید. تا سر دختر دومم که من ۷ ماهه باردار بودم و به طرز باور نکردنی یه مقداری پول از جایی که اصلا حسابش رو نمی کردیم، برامون جور شد و تونستیم ماشین بخریم و از اون شرایط سخت بیرون بیایم😊. من یقین دارم که روزی بچه بود و به خاطر اون خدا به ما این لطف رو کرد و اگه با حساب کتابای خودمون بود، هنووووز هم نمیتونستیم ماشین بخریم.
توی بارداری سومم که درس همسرم تموم شد، تصمیم گرفتیم برگردیم به تهران پیش پدر و مادرهامون😊😍
میخواستیم خونه ی پدر شوهرم که به ما لطف کرده بودن و این چند سال اجازه داده بودن اونجا بشینیم رو، توی شهرستان اجاره بدیم و با پولش تهران اجاره کنیم، اما هرچی قیمت گرفتیم و پرسیدیم، فهمیدیم که با اجاره دادن اون خونه توی شهرستان، یه خونه به اندازه نصف و یا حتی کوچک تر از نصف اون خونه میتونیم اجاره کنیم😔
واقعا فکرش هم برام سخت بود که حالا که داره بچه هام سه تا میشن بخواد خونه مون نصصصف بشه😔 یعنی حتی باید خیلی از وسایلممون رو هم میبردیم میذاشتیم خونه ی فامیلامون چون اصلا جا نمیشد توی اون خونه ها😔
اما واقعااااا یقین داشتم که وعده ی خدا حقه و من که به وظیفه ام عمل کردم خدا هم حتما به وعده اش عمل میکنه و یه جای خوب برامون جور میشه☺️🙏🏻
دو سه ماه مشغول جستجو برای خونه بودیم تا اینکه یکی از آشناهامون بدون اینکه اصلا ما ازشون درخواست کمک کنیم، خودشون اومدن کم و کسری پول ما رو بهمون دادن و گفتن برین یه خونه بزرگتر پیدا کنین😳 و ما تونستیم یه خونه با همون متراژ خونه قبلمون پیدا کنیم. یعنی ما باورمون نمی شد که انقدر عجیب خدا بخواد برامون جور کنه.
با تمام وجودم به این نتیجه رسیدم که این ما نیستیم که خرج و مخارج خودمون و بچه رو میرسونیم بلکه خداست که به همه روزی میده و حتی ما پدر و مادر ها از برکت وجود بچه هاست که روزی میخوریم و از کنار روزی اون ها ما هم استفاده میکنیم😍😍
من از همون بچگی، با این شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" مشکل داشتم.😒😒
وقتی میدیدم روی انواع خوراکی ها این جمله نوشته شده کللللی ناراحت میشدم. 😔
توی دلم میگفتم مگه ما بچه ها چه گناهی کردیم که درباره مون اینطوری حرف میزنن که هرچی کمتر باشیم، بهتره!! 😭😔
مثلا میرفتیم پفک میخریدیم، میدیدم روی بسته اش این جمله نوشته شده، به بزرگتر هام میگفتم آخه چرا دیگه روی پفک این جمله رو نوشتن؟؟!! اگه بچه ها نباشن کی میخواد پفک بخره؟؟ اینجوری که خودشون ضرر میکنن😒😏
خدا رو شکر من دو تا خواهر و دو تا برادر دارم، همسرم هم دو تا برادر دارن.
همیشه کلی خدا رو شکر میکنم که بچه هام خاله و دایی و عمو دارن و این عنوان ها براشون غریبه و ناآشنا نیست😊
حالا که دخترهام کمی بزرگ شدن خودشون همه اش میگن ما چرا عمه نداریم و دلشون عمه هم میخواد😄😊
خدا رو شکر وقتی با برادرها و خواهرهام دور هم جمع میشیم، بچه هام کلی همبازی دارن و دائم سرشون گرمه.😍
البته گاهی با هم دعوا هم میکنن ولی همون دعوا هم باعث رشدشون میشه و یاد میگیرن که وقتی بزرگ شدن چجوری از پس مشکلاتشون بر بیان.😉
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۲۳ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #قسمت_اول اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من دختری ۱۶ سال
#تجربه_من ۴۲۳
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
از خود مطب دکتر تا خونه رو گریه کردم، که خدایا سالم باشند، طوری که وقتی رسیدم خونه همسرم از چهره ام وحشت کرده بود. وقتی دوقلو بودن بچه ها رو فهمید، خیییلی خوشحال شد.😁
هفته ۲۰ فهمیدم قل دوم دختره، خیلی خوشحال بودم که هم دختر دار شده بودم هم پسر، این هم بگم که بعد از اولین سونو و خطرناک بودن وضعیتم باید کنار مادرم می موندم و حتی رفتن به مطب دکتر هم برام ضرر داشت.
تا بلاخره غروب روزه ۲۸ دی ماه بچه ها دنیا اومدن. خدا رو شکر با این که زود دنیا اومده بودند به دستگاه احتیاج نداشتند.
هر دو زردی داشتند، یکی بیشتر و یکی کمتر و هر دو احتیاج به دستگاه مهتابی 😔 اما هیچ بیمارستانی جا نداشت، آخر دستگاه رو به خونه آوردیم، خیلی روز های سختی بود، هر وقت نگاه من به بچه ها میافتاد از غصه دلم میخواست دق کنم، یه مشکل دیگه این بود که دوست داشتم فقط شیر خودم رو بخورند، اما انگار سیر نمی شدند و به خاطر همین زردی شون روز به روز بیشتر میشد، آخر با اصراره مادرم شروع به دادن شیر خشک کردم، عذاب وجدان داشتم با غصه بهشون شیر خشک میدادم. تا بالاخره زردی خوب شد و دوماه خونه مادرم گذشت. حالا باید به خونه خودمون که طبقه همکف خانواده همسر بود، می رفتیم.
هم کار خونه، هم رسیدگی به بچه ها، بچه هایی که رفلکس داشتند و دارو و شربت دادن بهشون واقعا سخت بود، دلم نمی خواست کسی کمکم کنه، دوست داشتم فقط خودم باشم و دوتا بچه شیطون.
سال ۹۰ خونه ثبت نام کردیم و سال ۹۴ ساکن خونه خودمون شدیم. دیگه صاحب خونه شده بودیم.🤩
سال ۹۵ بود و دوقلو های ما ۴ ساله بودند که کم کم دلم بچه خواست، اصلا بارداری و لذت های بارداری و تکون های یه بچه رو احساس نکرده بودم، دلم میخواست اون ها رو هم تجربه کنم.
در آخرین روز های ماه مبارک فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم با این که اطرافیان خیلی خوشحال نشدند😆سختی های زیادی رو تحمل کردم از استرس برای چسبندگی رحم که اشتباه تشخیص داده بودند تا بعضی از تیکه ها و حرف ها که دل آدم رو بد میسوزند، حتی مادرم هم از این بارداری ناراحت بود اما مهم خودمون بودیم و بچه هامون.
برکاتی که این بچه با خودش آورد از قبل از دنیا اومدن شروع شد☺ همسرم در مسابقات حفظ کل قرآن سوم شد، خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم ماشین رو عوض کنیم اما نمی شد تا با قدم این بچه ماشین هم عوض شد😉 تا قبل از این هر کی میگفت بیا روضه بیا مسجد و کلاس های مختلف، می گفتم دوتا بچه دارم وقت نمیکنم اما همون موقع که زینب خانم ما نوزاد بود همراه من و خواهر و برادرش به کلاس کامپیوتر، خیاطی میومد😅 و هر کس می شنید تعجب میکرد که چطور با ۳ تا بچه این کلاس ها رو شرکت میکنی.
منی که اصلا از خیاطی خوشم نمی اومد حالا پشیمونم که چرا وقتی عسلویه بودم و وقت باز تر بود این کار رو نکردم البته حتما از برکات وجود بچه هاست.
حالا مادری هستم ، دارای سه فرزند و مشغول کلاس های کیک، نان و دسر آنلاین با دوقلو هایم.
نه از ازدواج زود، نه از داشتن ۳ فرزند پشیمون نیستم، درسته که خیلی سخته اما خدا رو شاکر هستم که بچه هایی سالم و شاداب رو به من و همسرم عنایت کردند.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۳۲ #جنایت_سقط_جنین #فرزندآوری #ناباروری #قسمت_اول سال ۷۹ یکسال زودتر از سنم همزمان و
#تجربه_من ۴۳۲
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
انگار تازه داشتیم تاوان گناهمون رو پس میدادیم. دعا و راز و نیاز تنها چاره بود باور کردنی نبود مایی که دفعه قبل خیلی راحت بچه دار شده بودیم، رفتم آی یو آی دوبار... آی یو آی ناموفق و یه میکرو ناموفق و ناامیدی کامل من...
رفتم طب سنتی پیش دکتری حاذق که اتفاقا ماما هم بود و ایشون هم گفتن برو دنبال تخمک اهدایی چیزی که هرگز خودم و همسرم نمیخواستیم. دست به دامن همسرم شدم ما که وضع مالی خوبی داریم، بریم یه دختر بیاریم بزرگ کنیم. مشکل محرمیت رو هم با شیر دادن اطرافیان حل میکردیم ولی قبول نکردن...
یه مدت بی خیال شدم ولی دیدن بچه کوچیک دوباره حسرت رو به یادم میاورد. دوباره دعا...
همسرم دکتر رفتن مجدد رو قدغن کرده بود. تو همین اوضاع پسرم دچار بیماری شد. دکترا قطع امید کردن، گفتن بیماری مادرزاد لاعلاج یه تومور سرطانی نادر و اینکه نهایتا تا چند ماه دیگه فوت میکنه و ما حق نداریم دوباره بچه دار بشم. چون اگه دختر بشه حتما بیماری رو به بچه اش منتقل میکنه. داشتم دیوانه میشدم یه ماه کارم گریه بود ... تا اینکه گفتن تشخیص اشتباه بود و یه تومور خوش خیمه که با چند تا عمل و لیزر رفع شد البته من میگم معجزه ولی دکتر میگن اشتباه پزشکی چون هفته ای که قرار بود جواب نهایی رو بدن سه روزه بردیمش کربلا...
پسرم خیلی با عمل و لیزر اذیت شد ولی بخاطر اینکه بهش قول دادم اگه طاقت بیاره، براش همبازی میاریم. طاقت آورد و با انیگزه تمام مراحل درمان رو طی کرد.
تو کربلا به خدا گفتم من مادرم، جلوی بچه م منو شرمنده نکن، بدقول نشم و با کلی نذر و نیاز برگشتیم.
همسرم بعد بیماری پسرم متحول شده بود و قبول کرد. دوباره آماده شدم برای میکرو... شب انتقال جنین، همسرم رفت مشهد، ماموریت داشت میگفت دلم روشنه این یه نشونه است.
بعدا گفت شب تا صبح رو تو حرم دعا کرده صبح با دوستم رفتم واسه انتقال ۲۴ ماه رمضان بود. یکی از بهترین وقتها چون آدم بعد دعای شبهای قدر سبک شده و روح سبکی داره، دوهفته بعد آزمایش بود. روز دوازدهم طاقت نیاوردم بی بی چک گذاشتم منفی بود. نصف شب بود تا صبح گریه کردم، شاید بدترین حال ممکن رو داشتم گله گذاری به خدا... هرچی حرز همراهم بود کندم.
صبح روز بعد فقط یه جرقه به ذهنم رسید. دوستان سیدم رو پیدا کردم ۴۰ تا شدن خواهش کردم اونا برام دعا کنن ولی کلا منصرف شدم حتی قرار شد نرم آزمایش بدم شب ۱۳ دچار دندان درد وحشتناکی شدم رفتم دکتر آمپول زد. پرسید بارداری گفتم نه... همسرم پرسید چطور؟ گفت باید فردا آمپول بزنه اما اگه باردار باشه بچه معلول میشه صبح با اصرار همسرم رفتم مرکز ناباروری و آزمایش دادم. ظهر در کمال ناامیدی زنگ زدم برای جواب وقتی گفتن مثبته چنان جیغ کشیدم که بقیه حرف رو نفهمیدم و آزمایش مجدد بارداری و سونو گرافی مشخص شد. سه قلو باردارم که یه قل قلبش تشکیل نشد و قل دوم که پسر بود بدلیل شرایط روحی بد ماه چهارم از بین رفت و فقط موند دخترم که روز مادر خدا به ما هدیه داد. شد مایه آرامش ما حالا بماند که چه حرفهایی رو تو بارداری تحمل کردم که سر پیری و معرکه پیری و زنگوله پای تابوت و... و جالب اینکه دخترم با وجود شرایط خاص بارداری از نظر هوش و ذکاوت از برادرش بالاتره و همه رو متعجب کرده الان یه سال و نیمه است از پوشک گرفته شده و شعر میخونه خودش لباساشو عوض میکنه و....
سال قبل در حالیکه دکتر گفته بود من دارم یائسه میشم ناخواسته باردار شدم ولی در ماه سوم قلبش ایستاد. حالا انگیزه مجدد پیدا کردم در آستانه چهل سالگی آرزو دارم خدا دوتا بچه سالم و صالح و زیبا و باهوش مثل دوتا اولی بهمون بده الان پسرم مدرسه جهشی درس خوند و طلبه است و خدا رو شکر درسش خوبه...
من و همسرم سالهای زیادی رو بخاطر خودخواهی سوزوندیم. موقع ازدواج بچه هام ازشون میخوام اشتباه ما رو نکنن و پشتشون میمونم و تا آخرین توان از بچه هاشون نگه داری میکنم تا اونا بچه رو مانع پیشرفت ندونن شاید اگر خانواده من پیشم بود....شاید ...شاید بچه اول من الان زنده و دانشجو بود و هزاران شاید و افسوس دیگه که فایده ای نداره
تمام زندگی و تجربه های من عبرت هستش ...
فقط از خدا میخوام اولا نسل بچه شیعه اینقدر زیاد بشه که در عالم فراگیر بشه و همه سربازای خوبی واسه امام زمانمون تربیت کنیم.
همونطور که من مطالب شما رو میخونم و براتون دعا میکنم. خواهش میکنم شما هم با دعاتون منو برای رسیدن به آرزوهام کمک کنید.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۴۴ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزند_خداخواسته #قسمت_اول به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه
#تجربه_من ۴۴۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁
وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁
پسر آخریم تازه پنج ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه هام مادری میکنم که قبلا بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن...
اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی علیه السلام خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن...
حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊
اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه ی مادرشوهرم زندگی میکردیم...
ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت هاشون شرمندشون نشدیم...
هرچند که تو زندگی ما هزینه ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه هامون خودبه خود متفاوت هست. بچه های من یاد گرفتن که زیاده خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه ی قبلی براشون عادی هستش.
همه شون بچه های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی میخریم... به خاطر همین قدر داشته هاشونو میدونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن..
وسایل کاردستی تو خونه ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی های خالی و ظرف های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌
تو خونه ی ما شاید فقط بچه ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعا بود و نبودش تو خونه ی ما فرقی نمیکنه...
همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍
همه ی بچه های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #چندفرزندی #قسمت_اول سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرز
#تجربه_من ۴۵۲
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون خیلی از حرف دیگران واهمه داشتم و نگران بودم که نتونم درسم رو ادامه بدم اما همسرم خیلییی خوشحال شدن و با من حرف زدن که نگران نباش تو از پسش برمیای و اینکه دیگه راه دور تنها نیستی.
حرفهای همسرم من رو خیلی امیدوار میکرد اما تا به عکس العمل خانواده ام و دوستام فکر میکردم همه خوشحالیم از بین میرفت😕
چند ماه اول بارداریم، به خاطر نگرانی از حرفهای دیگران خیلی سخت گذشت اما روزی که مشخص شد کوچولویی که قراره به جمع دو نفره ما بیاد دختر😍هست، تمام غم هام از بین رفت و مشتاقانه به انتظار نشستم برای تولد دخترم😊
جالب اینجا بود که دو خواهرِ بزرگم همزمان با من باردار بودن، البته من یک ماه از اونها عقب بودم😁
ماه هفت بارداری بودم که به علت فشارخون بالا و مسمومیت بارداری توی بیمارستان بستری شدم که همزمان با بستری شدن من، خواهرم زایمان کرد و این طور شد که مامانم پیش خواهرم موندن و من توی بیمارستان تنها ...
البته نیاز به همراه نداشتم چون حالم خوب بود و میتونستم همه کارهام خودم انجام بدم اما تنهایی توی بیمارستان خیلی سخت بود برای من...
بعد از دو هفته بستری بودن و مدام دارو مصرف کردن و سرم زدن و آزمایش دادن خیلی خسته و بی حوصله از همسرم خواهش کردم که بیان بیمارستان و رضایت بدن که من مرخص بشم نفسی تازه کنم و دوباره برگردم. همسرم هم موافقت کردن و با اصرار برگه ترخیص رو گرفتیم و خوشحال و شاد راهی خونه شدیم. وقتی توی خیابون راه میرفتم انگار از زندان اومده بودم بیرون😁 خیلی شاد بودم.
چند روز گذشت و روزی که قرار بود مادرم همراه خواهرم برای زایمان به بیمارستان بره، همون روز کیسه آب منم پاره شد و دوباره راهی بیمارستان شدم😅 کیلومترها فاصله بود بین من و مادرم اما چاره ای نداشتم نباید میذاشتم مادرم متوجه بشه، برای همین فقط یکی از خواهر ها رو در جریان گذاشتم و رفتم. پسر خواهرم ساعت ۱۲ ظهربه دنیا اومد و دختر من هم همون روز ساعت ۴ بعد از ظهر یعنی ۴ ساعت فاصله سنی دارن😂و با دختر خواهر دیگه هم ۱۰ روز فاصله😂 مادرم نمیدونست پیش کدوم یکی از ما باشه😅 اما الان همش خاطره شده برامون😁
دخترم ۸ ماهه به دنیا اومد اما چون از قبل آمپول های تشکیل ریه جنین رو زده بودم دخترم الحمدلله ریه هاش تشکیل شده بود و نیاز نبود توی دستگاه بمونه همین شد که روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه😍
با مادرم مدام در تماس بودم و مادرم مدام بی تابی میکردن که بیاین پیش ما تا بتونم مواظب هردوی شما باشم چون خواهرم سزارین بود و اصلا نمیتونست تکون بخوره، مادرم حتما باید پیشش میبود اما من هم حالم اون قدر مساعد نبود که بتونم ۱۴ ساعت راه رو تحمل کنم.
سه روز بعد از به دنیا اومدن دخترم متوجه شدیم که زردی داره و بردیمش بیمارستان. دکترها گفتن باید بستری بشه چون زردیش بالا رفته با ناراحتی و بی تابی دوباره دخترم رو بستری کردیم و دوباره من بودم و تنهایی و بیمارستان، مادرم دیگه نتونست تحمل کنه همون روز راهی شد و اومد پیش من که دست تنها نباشم.(واقعا همینجا از مادرم حلالیت میطلبم چون خیلی زحمت کشیدن برای من. مامان دستت رو میبوسم😍)
بعداز دو روز دخترم که موقع به دنیا اومدن ۲ کیلو وزن داشت حالا حسابی ضعیف تر شده بود چون اصلا نمیتونست شیر بخوره و اصلا از خواب بیدار نمیشد و یا حتی گریه هم نمیکرد.
تصمیم گرفتیم دوباره از بیمارستان با رضایت خودمون بریم خونه و روشهای سنتی رو برای رفع شدن زردی در پیش بگیریم. اولین قدممون حجامت کردن بود که خیلی هم زود جواب داد و دخترم حالش خوب شد اما حالا مونده بودیم با بچه ای که شیر نمیخوره چیکار بکنیم. دوباره راهی دکتر شدیم و دکتر برامون توضیح داد که دختر من هنوز حس میکنه توی شکم مادر هست و باید خودم هر دو ساعت یکبار باید به زور سُرنگ یا قاشق بهش شیر بدم تا بالاخره جوون بگیره.
وسایلمون رو جمع کردیم و برای چند هفته رفتیم شهر خودمون تا مادرم راحت تر بتونه از من و خواهرم پرستاری کنه و هم اینکه منم بچه داری رو یاد بگیرم😅
بعد از چند هفته موعد خداحافظی رسید و من باید همراه همسرم و دخترم به خونه خودم میرفتم. خانوادم مخصوصا مادرم خیلی نگران بودن که چطور میتونم از یه نوزاد نگهداری کنم اما دیر یا زود من باید برمی گشتم خونه خودم.
خلاصه روزها میگذشت و من هر روز منتظر بودم کی دخترم بزرگ میشه تا با هم حرف بزنیم. بعد از سه ماه دخترم بالاخره شبیه نوزادهای معمولی شد و حالا دیگه من راحت تر بودم چون هر وقت شیر میخواست گریه میکرد یا چند ساعت در روز بیدار بود و میشد باهاش حرف زد و بازی کرد.😊
الان دخترم بسیار باهوش و زرنگه، دخترم و پسرخاله و دخترخاله اش که فاصله های کمی دارن، دوستهای خیلییی خوبی برای هم شدن و ما هم کنارشون لذت میبریم.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۶ #ناباروری #قسمت_اول چندسالی زمان بُرد تا بالاخره برچسب ناباروری به خودم و همسرم رو پ
#تجربه_من ۴۵۶
#ناباروری
#قسمت_دوم
گاهی اطرافیانم شماتتم میکنن و میگن دست و پای الکی نزن، مگه اولی رو چجوری بهت دادن؟ اصلا تا خدا نخواد برگی از درختی نمیفته!
ولی من هیچ وقت نمیفهمم چرا پیگیری های درمانی ما برای اونها اینجوری تلقی میشه و فکر میکنند دل ما به اسباب و علل خوشه و یادمون رفته که شافی فقط خداست!!
بالاخره ما سختی های درمان رو به جان میخریم از باب امید به لطف و عنایت حضرت الله دیگه.
بزرگی میفرمودن معنای توکل این نیست که پشت فرمون ماشین بشینی و بگی خدایا به تو توکل کردم پس چرا ماشینم حرکت نمیکنه!؟
در حالیکه وظیفه ی تو این بوده که اول باک بنزین رو پر کنی و بعد ماشین رو روشن کنی و گاز بدی!
تو وظیفه ی خودت رو درست و کامل انجام بده، بقیه ش با خداست!
اصلا بقول استاد پناهیان توی اون کلیپ مشهورشون که میگن: " خدا بعضی خواسته های ما رو عمدا میگذاره پشت پرده! یعنی خدا گاهی خواسته بنده ش رو استجابت نمیکنه تا واکنش دلبرانه ی بنده ش رو توی اوج احتیاج و اضطرار حاجتش بسنجه!"
وگرنه که روزی ما در ازدیاد نسل کاملا مقسوم و معین و معلومه! اما مهم اینکه که واکنش ما به این امتحان چیه؟؟
پریشونی
اضطرار
ناشکری
شماتت کردن اطرافیانمون و مقصریابی
بداخلاقی
بی خیالی و تنبلی
بی مسئولیتی
یا دلبری کردن از خدا!
به همین خاطر ما قصد داریم تا تمرین بندگی بکنیم و باور کنیم وظیفه ی ما فقط اینه که ناامید نشیم و به تلاشمون ادامه بدیم.
حالا اگه در این میدون امتحانت، خطایی هم از من و پدر و مادرم در گذشته سرزده که خب در برابر آستان پر کرامت حضرت الله اصلا مگه چیزی به حساب میاد!؟!
توبه پذیری صفت دوست داشتنی خدای ما خطاکاران است...
خدایا اگه اعمالم باعث تحبس الدعایی م شده ؛ استغفرالله...
اگه میخوای گوشمونو بپیچونی،خب اعتراف میکنم که بنده ی کند ذهنی هستم و هنووز متوجه خطام نشدم، بزرگی کن و مشکل مونو نشون مون بده،
اگه کفر پنهانی و شرک خفی داریم و به قدرت بنده هات و علم شون هنوز دلخوشیم، خب زودتر جلوه گری کن و قلب مونو رو مومن کن!
اگه جایی از مون انتظار داشتی و ناامیدت کردیم خودت آدم مون کن.
مگر نه اینکه همه ی ما عبد توایم و و محب خاندان آل الله!
و مگر نیت ما تلاش هرچند ناچیز و بی مقدار برای پروروندن نسلی علوی و فاطمی نیست و مگه دلمون نمیخواد که موثر باشیم در سپاه ظهور حتا به اندازه ی اضافه کردن یه سرباز ...
خب پس ناامیدمون نکن...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۷ #فرزندآوری #بارداری_پوچ #قسمت_اول در سن ۱۵ سالگی با وجود خواستگاران فراوان اصرار به
#تجربه_من ۴۵۷
#فرزندآوری
#بارداری_پوچ
#قسمت_دوم
توی راه خونه بی محابا توی خیابان ها قدم میزدم و پکر بودم که چطور این موضوع رو به همسرم بگم و این مساله رو یه جوری بهش گفتم و بعد هر نوع دمنوشی که توصیه کرده بودند برای سقط خوردم اما بی فایده بود چون من ۱۴ روز شیاف استفاده کردم و ساک حاملگی حسابی سفت شده بود.
خیلی ساده میگرفتم و فکر میکردم خودش کم کم دفع میشه ولی بی فایده بود دوبار سونو دادم اما هنوز ساک حاملگی سالم بود و از بین نرفته بود و در نهایت بعد از سونوی دوم و بعد از دوماه تلاش بطور سنتی آخر با قرص کمیابی که توسط یه متخصص دیگه برام تجویز شده بود که فقط با ارائه عقدنامه و دیگر مدارک میشد تهیه کرد، بالاخره یک روز جلوی چشمان پدر و مادر و همسرم درد زایمان رو توی خونه کشیدم و به حاملگی و فرصتی که از بین رفته بود اشک ریختم و دعا کردم هیچ مادری این لحظه رو تجربه نکنه.
بعد از اون سونویی دادم که دوباره بقایا داشتم و دکتر به من یه قرصی برای دفع بقایا داد که وقتی مصرف میکردم هیچ رمقی توی پاهام نداشتم و به سختی می ایستادم و از تجربه های سایر مادران گیاه مریم گلی و چند گیاه دیگه رو به صورت دمنوش مصرف میکردم و همچنین با مصرف روزی یه بار قرص ال دی بقایا دفع شد و الحمدلله در سونوی آخر همه چیز نرمال بود و من سر خود بین دوره هام قرص ال دی رو قطع کردم این کار خیلی بدنمو ضعیف کرد چون بعد از سقط کلا بهم ریختم و بعد از این کار دیگه حتی یه فولیکول بالغ هم نداشتم که بتونم باردار بشم
اوضاع بد خودم بخاطر اهمال و عجله خودم برای بارداری بود. وقتی که فهمیدم باردارم سریع بدون سونوگرافی مصرف شیاف سیکلوژست رو شروع کردم، در صورتی که دکترم گفت سونو رو بهم نشون بده بعد شیاف رو مصرف کن ولی من چون در مورد حاملگی پوچ هیچ پیش زمینه ای نداشتم و بیشتر بخاطر شادیم از بارداری، سریع شیاف مصرف کردم و باز هم به ضرر خودم تموم شد.
و بعد دوماه بخاطر بی تجربگی که فکر میکردم خونریزیم بخاطر نفاس بعد از سقط هست، مدام به خودم زمان دادم ولی در آخر سونوگرافی چیز دیگه ای میگفت و هنوز چیزی دفع نکرده بودم..
بعد از دفع بقایا دوماه صبر کردم و بخاطر عجله زیادم برای بارداری قرص ال دی رو در میان دوره اش کنار گذاشتم که این فقط به ضرر خودم تموم شد. چون داروی هورمونی رو فقط زیر نظر دکتر باید مصرف کرد و طبق دستورش باید رهاش کرد نه وسط دوره😪😪
اینا رو میگم به شما خواهرای گلم چون کسی نبود این حرفا رو به من بزنه، باشد که شما اشتباه منو تکرار نکنید.
بعد از اینهمه تلاش برای بارداری بخاطر رها کردن قرص ال دی وسط دوره، سه ماه از بارداری عقب افتادم و بعد از اینکه به دکتر مطرح کردم که حاملگی پوچ داشتم بهم توصیه کردن که حتما شوهرم آزمایش بده چون میگفتن حاملگی پوچ اکثرا بخاطر ضعیف بودن مرد هست.
من به توصیه ایشون و برای اطمینان از همسرم خواستم که به مرکز ناباروری برویم و این آزمایش سمن رو بدیم و بعد از اینکه جواب رو به دکتر نشون دادم متوجه شدم که همسرم ضعیف هستن و علت حاملگی پوچم بخاطر ضعیف بودن همسرم بود و با وجودی که یکبار بارداری موفق داشتم اما بخاطر شرایط کاری و استرس و وقایعی که توی زندگیم بوجود اومد همسرم یکدفعه نابارور شدن و دکتر گفتن با مصرف دارو خوب میشن و ان شاء الله که خوب بشن و امیدوارم که منم دوباره مادر شدن رو تجربه کنم.
خیلی التماس دعا دارم. این روزا خبر بارداری دیگران خیلی حسرت به دلم میذاره و دلم به یاد بچه ای باید تشکیل میشد ولی نشد که بمونه میشکنه و گریه امانم رو میبره.😭💔💔
از همه بیشتر دلم برای بچه شش ساله ام میسوزه که تک مونده و همش دلش همبازی میخواد و گاهی گریه میکنه که چرا همبازی نداره و همش بهم میگه خدا چرا به حرفم گوش نمیکنه و چرا آخه بهم نی نی نمیده ولی نمیدونه مادرش بخاطرش چه کارها که نکرده😭😭
از دوستان عزیزم که پیام من رو میخونن میخوام که همیشه زیر نظر دکتر دارو مصرف کنن یا رها کنن و اگر قصد اقدام داشتن زیر نظر دکتر مطمئن باشن که مثل من اینهمه اذیت نشن.
آزمایش سمن یه آزمایش تقریبا بی ضرر و کم هزینه برای همه قشر هست که مردها باید انجام بدهند تا خانم های عزیز بخاطر ضعیف بودن همسرشون اینهمه داروهای هورمونی مصرف نکنن چون مرد که قوی باشه با وجود تنبلی شدید خانم احتمال بارداری هست.
در آخر خانم های گلی که حرف من رو میشنوید بیخیالی و استرس نداشتن و آرامش بهترین و موثرترین راه برای بارداری هست و تا زمانی که نگران و عصبی هستید، شانس بارداری رو برای خودمون کاهش میدیم.
از همه دوستان عزیزم عاجزانه التماس دعا دارم و از حضرت فاطمه الزهرا (س) به حق فرزند سقط شده اشون التماس میکنم که یه نگاهی به همه چشمای منتظر بندازه و دامن همه مادران به حق ایشون سبز بشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۵ #ازدواج_آسان #سرنوشت #قسمت_اول سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه سه رقمی، مشاوره دانشگ
#تجربه_من ۴۶۵
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#تربیت_فرزند
#قسمت_دوم
از اول ازدواج حرف وحدیث زیاد بود درمورد همه چی ولی خب من سعی میکردم چیزی نگم اما بعد عروسیمون دیگه اوج گرفت، با اینکه فامیل بودیم ولی عقایدمون خیلی فرق داشت. من دنبال سادگی بودم و اونا برعکس، سر چیزای مختلف اختلاف ایجاد میشد و بحث میشد البته نه بین من و همسرم بین خانوادهها و یکسری اختلافات هم بین من و خانواده همسرم.
در همین گیر و دار من باردار شدم و این همزمان شد با ورود من به مقطع کارشناسی ارشد، که عمرش به دنیا نبود و سقط شد، و اختلافات به اوج خودش رسید و من این وسط فقط تلاش میکردم رابطه ام با همسرمو خوب نگه دارم اما بالاخره اونم تسلیم خانوادش شد و درخواست طلاق داد.
از خیلیا شنیدم که اگه مهریت بیشتر بود اونا جرات همچین کاری نداشتن، چون ساده گرفتی زندگیت اینجوری شد و... ولی سعی میکردم همش این ته ذهنم باشه که من با خدا معامله کردم و حضرت زهرا رو الگو قرار دادم و خدا خودش همه چیزو درست میکنه.
واقعا تو این دوران خانواده ام پشتم بودن و حمایتم کردن و برای حفظ زندگیم تلاش کردن و در مقابل خانواده همسرم سکوت کردن و واقعا ازشون ممنون هستم.
بعد از دادخواست طلاق، من هیچ اقدامی نکردم، فقط مدتی با همسرم قطع ارتباط کردم و گذاشتم با خودش فکراشو کنه. بعداز دو ماه همسرم برگشت.
خانواده همسرم منو طرد کرده بودن و من رفت و آمد نداشتم باهاشون و این از همه بیشتر برای همسرم سخت بود.
دیگه کلاسای حضوری من تمام شده بود و همسرمم منتقل شده بود به شهرستان خودمون و رفتیم سر زندگیمون و من باز باردار شدم که متاسفانه اون هم سقط شد.
شش ماه به همین منوال گذشت خرداد ۹۸ بود که متوجه شدم دوباره باردارم، به لطف خدا همه چیزش نرمال بود و ما منتظر حضورش در خونه مون که متاسفانه در تیر ماه برادرشوهرم رو از دست دادیم و همه عزادار شدیم. خیلی دوران سختی بود و همسرم ضربه روحی خیلی بدی خورد اما خداروشکر رزق و روزی معنوی تولد پسرم باعث شد رابطه من با خانواده همسرم به بهترین وجه درست شد و الان خیلی احترام منو دارن از طرفی حضور علیاصغر باعث شد که بتونن با غم از دست دادن پسرشون کنار بیان و پسر کوچولوی ما شده عزیز دله همه
رزق و روزی مادی هم با حضور پسرم به خونه ما سرازیر شد. زمینی که پدرم هدیه داده بودن رو تونستیم جابجا کنیم، من یه کسب و کار خونگی راه انداختم و خیلی دستمون باز شد خداروشکر.
تصمیم داریم ان شالله به زودی برای فرزند دوم اقدام کنیم. ان شالله که خدا به ما لطف کنه و فرزندان زیاد به ما عطا کنه
همسرم خداروشکر شخصیت آرومی داره و در زمینه تربیت هم با من همراهی میکنه، سعی میکنه براش وقت بذاره و باهاش بازی کنه روزی نیم ساعت تا ۱ ساعت که من بتونم به کارام برسم.
من به عنوان یک مادر ممکنه عصبانی بشم و احساس خستگی کنم و اینا کاملا طبیعیه، حتی سه چهار باری سرش داد زدم ولی به خودم قول دادم کنترل بیشتری داشته باشم و وقتی عصبی میشم از دستش به پشیمونی بعد از دعوا کردنش فکر میکنم.
البته این مسئله رو باید بگم که من و همسرم از نظر اعتقادی اختلافاتی داریم ولی سعی میکنیم بیشتر روی نقاط مشترکمون تاکید کنیم و من هم بدنبال تغییر همسرم نیستم و با خوبیها و بدیهاش پذیرفتمش، سعی میکنم خودمو اصلاح کنم و این بهترین روش برای تاثیرگذاری روی ایشونه. حتی در زمینه تربیت فرزند هم مهمترین اصل همینه.
مهمترین نقش رو در تربیت فرزند مادر داره و بچهها رفتار ما رو میبینن و به عینه تکرار میکنن. اگر ما رفتارمونو درست کنیم اونا هم درست تربیت خواهند شد.
من همسرم معتقد بود دوتا بچه کافیه، اونم با اختلاف زیاد ولی خب از وقتی پسرم دنیا اومده من سعی میکنم غر نزنمو همش از خوبیهای پسرمون و بچه زیاد و کم بودن فاصله سنی بچهها بگم که فعلا ترغیب شده به فرزند آوری.
نیت کنید برای فرزند آوری و ان شالله سرباز امام زمان آوردن، خدا خودش بقیه چیزها رو درست میکنه هم راضی شدن همسر و هم تربیت فرزند، حتی دل و جرات پیدا کردن خودتون برای فرزند آوری.
شاید خیلیها بیان کنند که بچه تو این شرایط درست تربیت نمیشه، ولی من مطمئنم و به خدا ایمان دارم و خوش بین هستم که خدا به نیت من توجه میکنه و نمیذاره بچه من به راه بد کشیده بشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم
#تجربه_من ۴۶۸
#فرزندآوری
#مادری
#سرنوشت
#قسمت_دوم
بله اشتباه بود چون بعد از مشکلاتی که برام بوجود اومد و مجبور شدم دوباره به سونوگرافی برم، سونوگرافیست با تعجب به من گفت به تو گفتن چندتاست؟ گفتم دوتا ... گفت نه خیر اینها دوتا نیستن سه تا هستن😍 خیلی خوشحال بودم از اینکه به آرزوم که فرزند زیاد هست میرسم. دختر و پسرم هم از اینکه قراره سه تا نی نی داشته باشیم خیلی ذوق میکردند.
بارداری سختی بود با اینکه ماه های اول بودم اما به شدت سنگین بودم و دکتر گفته بود باید استراحت مطلق کنی و تا ده شب هر شب آمپول بزنی. ویار شدیدی داشتم و دو بچه تقریبا کوچک که هنوز احتیاج به مراقبت داشتند اما من نمی تونستم کاری انجام بدم و ویارم به حدی بود که اگر داخل آشپزخانه میرفتم بالا می آوردم. اما این بین که من و همسرم تقریبا دست تنها بودیم، همسرم به شدت حمایتم کرد و نمی گذاشت کوچکترین سختی به من بگذره توی کارهای خونه به شدت کمک میکرد و حتی غذا درست میکرد.
تا هفته شانزدهم بارداری به همین شکل و سختی و مشکلات خودم خیلی طولانی برما گذشت که من احساس کردم دوباره مشکل جدیدی برام بوجود اومده و کیسه آب بچه داره تخلیه میشه😔 وقتی به سونو رفتم گفت کیسه آب یکی از بچه ها تخلیه شده و اونجا بود که بهم گفت سه تا شون هم دخترن و همسان هستن و از یک جفت تغذیه میکنن. من خیلی خوشحال بودم که خداوند برکتش رو سه چندان کرده و قراره مادر چهار دختر بشم.❤️ خدا میدونه من و همسرم با وجود استرس دادن بعضی از اطرافیان کوچکترین نگرانی برای اینکه چطور بزرگشان کنیم و خرجشان را بدیم نداشتیم و به شدت عقیده مون بر این بود که هر کدام از اینها روزی و برکت زیادی برای ما می آورند. اما فردای همون شب بعد از شدت گرفتن مشکلم وقتی به دکتر رفتم گفت متاسفانه شرایط بسیار خطرناکی داری و باید ختم بارداری بدیم چون بچه ها همسان و از یک جفت و یک کیسه اصلی هستند هیچ کاری نمیشه برات کرد.
نمیتونم توصیف کنم که بعد از اینکه دکترم که خانم مقید و مذهبی بود این حرف رو به من زد چه حالی داشتم و فقط زار زار گریه میکردم و گفتم من هرگز چنین کاری رو انجام نمیدم باورم نمی شد همه آرزوهام داره بر باد میره، با گریه و بی حالی شدید که حتی توان ایستادن نداشتم از زایشگاه بیرون آمدم و نمی تونستم به چشمهای منتظر همسرم نگاه کنم و زار زار اشک می ریختم😭
پرستار برای همسرم توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و حال همسرم هم دست کمی از من نداشت با کمک همسرم به نمازخانه رفتیم. همسرم خیلی سعی داشت آرامم کنه اما من آرام نمی شدم یعنی اصلا باورم نمی شد چنین چیزی اتفاق بیافته...
تلفنی با دکتر دیگری مشورت کردیم و آن شب چندین بیمارستان مختلف سطح شهر رو رفتیم و همه دکترها بعد از مشورت نظرشان همین بود و می گفتند برای خودت خطر مرگ داره و من با دادن امضای رضایتنامه مرگ خودم از بیمارستانها بیرون می رفتم. اون شب به حرم امام رضا ع رفتم و با چشمانی اشکبار از امام رضا ع خواستم کمکم کنه و راه درست رو به من نشون بده چون من دو فرزند زنده داشتم و در قبال آنها برای حفظ خودم مسئول بودم.
همان شب با یکی از علما مشورت کردیم و نظر ایشان این بود. که استخاره راه نداره و اگر خطر جانی برای مادر هست مشکلی در انجام این کار نیست. به آخرین بیمارستانی که به نظرم می آمد می تونن کمکم کنند رفتم و تا صبح بستری شدم و فقط دعا کردم. صبح باز هم همه پزشکان نظرشان برهمین خطر و ختم بارداری بود😭
من با حالی خراب در قسمت بارداری پرخطر بستری شدم. بعد از انجام آزمایشات و سونو برای قلب و ... و مصرف چند نوبت آنتی بیوتیک شروع به خوردن قرص برای ختم بارداری کردم😭
روزهای خیلی سختی بود این بار هم صلاح خدا نبود من برای بار سوم لذت بارداری رو بچشم.
خیلی ها به من میگن دیگه حالا حالاها به بچه فکر نکن اما من با توکل بر خدا این راه رو ادامه میدم و بعد از یک مدت تقویت خودم انشاءالله اگر خدا به من عنایت کنه تصمیم دارم باز اقدام کنم و به نظرم راهی نیست که من ازش دست بردارم و خداوند داره به وسیله ی علائقم من رو آزمایش میکنه و من هم با خدا معامله کردم و از خودش خواستم برام جبران کنه که قطعا میکنه و توی این قضایا حتما خیر و حکمتی نهفته و من به لطف خداوند به شدت امیدوارم.
البته هنوز حال روحی قبلی رو به دست نیاوردم و حال جسمی خوبی هم ندارم اما ناشکری نمی کنم. من همیشه در هر جمع و گروهی از فرزند آوری حمایت کردم و به عقیده من باید به ندای رهبرمان برای فرزند آوری لبیک بگیم و هیچوقت نگفتم که نه بچه نمیخوام.
خواهش میکنم از همه اعضای کانال دعا کنند اگر به صلاح من هست خداوند فرزندان صالح وسالم و زیاد نصیب همه آرزومندان و من حقیر بکنه و دامن همه بانوانی که آرزوی فرزند دارند رو سبز بکنه🙏🙏
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #قسمت_اول ۱۷ سالم بود که خواهر بزرگترم ازدواج کرد و
#تجربه_من ۴۸۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
خوشبختانه سید محمدصالح کولیکهای داداشش رو نداشت و ما از وجودش لذت میبردیم که خدا با دادن یه هدیه ی دیگه غافلگیرمون کرد. پسرم یک سال و ۹ ماهش بود که فهمیدم مجدد باردارم
با اینکه من خودم همیشه میگفتم ۴تا بچه میخوام، اما اول ناراحت شدم چون هنوز پسرم داشت شیر می خورد و دوست نداشتم این چندماه باقی مونده از نعمت شیر مادر محروم بشه...
دوباره ویار های شدید اومد سراغم و از ماه ۶ بارداری هر شب دردهای شدید داشتم بارداری سخت و داشتن بچه ی کوچیک و یه پسر کلاس اولی که اصلا حوصله ی درس و مشق رو نداشت خیلی بهم فشار میاورد به طوری که به همسرم میگفتم اگه من دوباره خواستم باردار بشم دعوام کن😂
البته الان همش شده خاطره و داریم به فرشته ی چهارممون فکر میکنیم😅
خلاصه این کوچولو هم عجله داشت و وارد ماه ۸ که شدم دردهام خیلی شدیدتر شد و مجبور شدم دو روز در بخش زایمان بستری بشم تا جایی که ممکنه از اومدن این فرشته ی عجولمون جلوگیری کنیم.
خداروشکر دردها کم شد و مرخص شدم و بعد از دوهفته فاطمه سادات خانم ۲۵ روز زودتر از موعدش به دنیا اومد😍
خوشبختانه با اومدنش زندگیمون شیرین تر شد.
هرچند داداشش کمی حسودی میکرد به طوری که اصلا نمیذاشت خواهرش رو شیر بدم، ولی به مرور بهتر شد و الان خیلی با هم خوب بازی میکنن و خیلی خوشحالم که تفاوت سنیشون کم هست. البته دعواهای خواهر برادری رو دارن ولی شیرینی های وجودشون خیلی بیشتره.
من و همسرم وقتی وارد زندگی مشترک شدیم که همسرم تازه سربازیشون تموم شد درست دو روز بعد از پایان خدمتشون😄
ولی لطف خدا همیشه همراهمون بوده و با کمک بزرگترامون تا الان زندگی خیلی شیرینی داشتیم.
شاید از لحاظ مالی خیلی خوب نباشیم و هنوز موفق به خرید خونه و ماشین نشدیم و با سه تا بچه ها تو آپارتمان ۷۰ متری هستیم و با وجود کرونا بچه ها کمی اذیت میشدن که مدام تو خونه باشن.
ولی برکت معنوی بچه ها خیییلی زیاد بوده و محبت من و همسرم هر روز بیشتر میشه.
به برکت وجود فاطمه سادات خانم همسرم در آزمون وکالت قبول شدن و الان در حال گذروندن دوره کار آموزیشون در یه شهر دیگه هستن.
من هم فعالیتهای اجتماعیم رو بیشتر کردم و سعی کردم در کنار مادر و همسر نمونه بودن، فرد مفیدی هم برای جامعه ام باشه.
یکی از خوبیای کرونا هم برای من این بود که با فضای مجازی بیشتر آشنا شدم و تو اون مدت کلی کلاسهای مختلف آنلاین شرکت کردم و سطح معلومات واطلاعاتم رو بالا بردم💪
ان شاالله اگه خدا بخواد نیت داریم یه فرشته ی دیگه هم وارد زندگیمون کنیم تا ان شاالله با یاری خدا و ائمه، سربازی بشه برای امام زمانش.
از همه ی عزیزان میخوام برام دعا کنن تا ان شاالله بارداریهام، راحت تر سپری بشه و ان شاالله بتونم امر رهبرم رو اطاعت کنم🙏
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۹ #ازدواج #قسمت_اول ۲۳ سالم بود و در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتم. از طریق یک واسطه م
#تجربه_من ۴۸۹
#ازدواج
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۳ ماه از دانشگاه جدید می گذشت و من ۲۷ سالم شده بود. که مجدد خواستگار قبلی، که دو سال به خاطرش صبر کرده بودم و با مخالف خانواده شون، منتفی شده بود، پیگیر شدن که من ازدواج کردم یا نه؟ خیلی خوشحال شدن از اینکه من ارشد قبول شدم، بهم گفتن که توی این ۲ سال هیچ جا خواستگاری با خانواده نرفتن و فهموندن که یا با این خانوم یا هیچ کس ... شهریور همون سال هم سفر کربلا داشتن و باز زیره قبه جدشون، من را خواسته بودن و همه ی دعاهاشون این بار مستجاب شده بود وخانواده شون این بار مشتاق این وصلت و بسیار عجول.
طی ۲۰ روز همه چیز انجام شد و ما صیغه محرمیت خوندیم و قرار شد بعد از امتحانات ترم اول من عقد کنیم. در بهمن ماه عقد کردیم و بسیاری از دوستان ایشون و بنده که مطلع از این جریان در طی این ۴سال بودن شگفت زده و خوشحال از این وصلت.
خلاصه بعد از ۱.۵ سال دوران عقد و تمام شدن درس من و استخدام شدن ایشون در یکی از بهترین ارگان ها که این هم ثمره ازدواج بود، رفتیم سره خونه زندگیمون. و من روزی هزاران بار شاکر خدای مهربون که آسونی پس از سختی رو بهم داده.
از اول با همسرم صحبت کردیم که زود بچه دار بشیم و حداقل ۳ تا بچه رو خدا روزیمون کنه. به همین خاطر ۳ماه پس از عروسی اقدام کردیم برای بچه دار شدن ومن هر ماه منتظر😉😉😉 تا اینکه پس از ۵ ماه در اولین عید نوروز زندگی مشترکمان فهمیدم باردارم.
دوران بارداری بسیار راحتی رو پشت سره گذاشتم و سید محمد من در یک زایمان بسیار سخت ولی طبیعی و شیرین به دنیا آمد. بسیار پسرک شلوغ و بازیگوش و باهوش از وقتی چهار دست و پا رفت دیگه من یادم رفت استراحت رو البته الحمدلله که سالم بود اطرافیان یه موقع هایی میگفتن خیلی صبروحوصله داری ولی من که سری کتاب های من ِدیگر ما از استاد عباسی ولدی رو خونده بودم، میدونستم تمام کارهاش و ریخت وپاش هاش تمام مراحل رشدش هست و کنار می آمدم و سخت نمی گرفتم طوری که از ۸ ماهگی از خواب که بیدار میشد یک راست می آمد سراغ کابینت قابلمه ها و شروع میکرد بازی وسروصدا تا خوابش میگرفت هر روز کارش بود تا این حد که من قابلمه میشستم نمی ذاشتم بالا میذاشتم کف آشپزخونه برا آقا😂😂😂
هر مرحله از رشدش کارهای خاص خودش رو داشت از ۲سالگی دیگه آمد تو فاز آشپزی و من هرکاری کردم نتونستم کاری کنم که نیاد فقط مواظب بودم اتفاق خطرناکی نیفته در حدی که ۴ سالگی قشنگ نیمرو می پخت خودش یه بار که خواب بودم پخته و خورده بود 😂😋😋😋 خلاصه میخوام بگم خیلی خیلی شلوغ بود و حتی یه فازی بود از رشدش من ۱۰ دقیقه خونه مامانم نمیتونستم بمونم از بس اذیت میکرد و شلوغ کاری ...
۳ سالش که شد دوباره آزمون استخدام آموزش وپرورش رو گذاشتن. و من که عااااشق معلمی بود خیلی دلم خواست شرکت کنم. توی منطقه ما ۲ نفر رو بیشتر نمیخواستن. یادمه ماه رمضون بود از سحر میخوندم تا ۱۰صبح که آقا بیدار میشد. بعد کارهای پسرم رو انجام میدادم. بعد میبردمش پارک بازی میکرد منم روی چمن ها خلاصه نویسی میکردم بعد تا ۲ظهر که همسرم می آمد با پسرم بود. خوابش میکردم همسری که می آمد می رفتم کتابخونه تا افطار. خداییش همسرم خیلی کمک حالم بود شب و روز خوندم و رتبه اول تو منطقه خودم شدم و بعد از کلی مراحل مصاحبه و این داستان ها به آرزوی خودم که معلمی بود رسیدم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۲ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #معرفی_پزشک #قسمت_اول سال ۹۲، ترم اول دانشگ
تجربه_من ۴۹۲
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
با تشخیص به موقع این سری دکتر معلوم شد که من بیماری دارم که در بارداری تشدید میشه و تا ختم بارداری صورت نگیرد بهبود پیدا نمیکنم، شب زایمان شب بسیار سختی بود هیچی همراهم نبود و به صورت کاملا اورژانسی رفتیم برای زایمان، دکتری بسیار متعهد و مومن خدا سر راهم گذاشت دکتری که برای کم کردن هزینه های بیمارستان و ان آی سیو ، حاضر شدن خودشون با ما سه تا بیمارستان بیان تا اونجایی که قیمتش و بیمه اش با ما خوب در میومد همونجا بستری شم.
به لطف خانم دکتر مهربان یه زایمان طبیعی رو تجربه کردم ولی خب دخترم به خاطر نارس بودن ۲۱ روز بیمارستان بستری بود و ما که نگران تامین هزینه ها بودیم از همه جا برامون پول میرسید و همه میگفتن نگران هزینه ها نباشید و با سفره های صلوات و نذری های زیاد دخترم به سلامتی از بیمارستان مرخص شد در واقع دخترم، جان منو از یه مرگ حتمی نجات داد، دستای دکتر خوب و مهربونم خانم امیرآبادی رو میبوسم.
یادم رفت بگم وقتی دختر اولم یه سال و نیمه شد خونه خریدیم اما چون همه پول اونو نداشتیم دادیم اجاره و بعد سه سال وقتی حاملگی سومم بود پول مستاجر رو تسویه کردیم و رفتیم خونه خودمون، الان ۷ سال از زندگی مشترکمون میگذره و همسرم تازه یه سال و چند ماهه که کار ثابت پیدا کردن و این مدت در شرکت های خصوصی کار میکردند و حتی دوره ای هم مجبور به کارگری شدند.اما هیچ وقت دست از تلاش برنداشتند و همواره دنبال کار بودند، خداروشکر که کار همسرم درست شد. همسرم قبل از من به خواستگاری یکی از دوستانم رفته بودند که ایشون به خاطر این که کار نداشتند جواب کرده بودند.
الان خداروشکر درس جفتمون تمام شده و ازدواج مانع از تحصیلم نشد، در بارداری اولم من یه ماه هم از دانشگاه مرخصی نگرفتم و کل دوره رو بدون مرخصی ادامه دادم لطف خداوند در زندگیمون همیشه جاری بوده
از دوستان میخوام که دعا کنند تا روند درمانم خوب جواب بده البته بیماری من یه بیماری ناعلاجه ولی بازم به لطف خدا ایمان دارم و از شما میخوام عاجزانه دعا کنید تا خداوند تجربه دوباره مادرشدن و از من نگیره.
برای همه کسایی که آرزوی مادرشدن دارم دعا میکنم تا خداوند زودی زود دامنشون و سبز کنه.
در پایان از مادر و پدر مهربانم کمال تشکر و دارم در تمام این مراحل یاری دهنده و همراه من بودند، خدا سایه همه پدر ها و مادرها رو بالای سر فرزندان حفظ کنند و شاکر خداوند همیشه بودم و خواهم بود.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۹ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت_اول تقریبا از سن ۱۲ سالگی خواستگار داشتم، من ک
#تجربه_من ۴۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما نتیجه قناعت کردنهای کوچیک کوچیک مون رو تو رزقوروزی که خدا چند برابر به ما میداد دیدیم 😊🤲😭 مثلاً من و همسرم نیازی به خریدن لباس خونگی جدید یا لوازم ارایشی زیاد یا لباس مجلسی خیلی کار شده و گرون نمیدیدیم و با خریدن یک کت و شلوار اسپرت ساده برای ایشون و یک لباس سفید ساده اما زیبا راضی شدیم و خرجهای آرایشگاه و آتلیه رو تا جایی که میتوانستیم پایین آوردیم بهطوریکه کل هزینه عقد ما کمتر از پنج میلیون تومان شد اما از اونجایی که اصرار خیلی زیادی به پسانداز کردن و انشاءالله خرید خونه داشتیم در عین رعایت این نکات من شروع کرده بودم به چله گرفتن و ادامهی همون نماز جعفر طیار، این شد که دو روز بعد از عقد بعد از نماز ظهر و خوندن نماز جعفر طیار همسرم تماس گرفت و گفتند که یکی از همکارای ما یک خونهای رو پیشنهاد کردن و از ما خواستند که بریم اون رو ببینیم اما بهشون گفتم که ما فقط دو روزه که عقد کردیم...
من از شنیدن این خبر تا حدودی شوکه و متعجب شده بودم اما گفتم که این حتما یک نشون از طرف خدا هستش شاید ما پول خرید اون خونه رو نداشته باشیم اما این هدیهای باشه و نباید پس بزنیم.
ازشون خواستم که برن خونه رو ببینن و اگر که به نظرشون خوب بود من رو هم ببرن و ببینم هفته بعد من هم برای دیدن اون خونه نقلی رفتم🥰 و از دیدن اون احساس رضایت داشتیم.
به لطف خدا و با حمایتهای پدر همسرم ما تونستیم اون خونه رو به قیمت ده میلیون رهن کنیم (😲نداشتیم خودمون)
و هفته بعد برای عقد قرارداد رفتیم.
اصلآ قرار نبود که توی اون خونه فعلا زندگی کنیم و قصد داشتیم که عقد بمونیم و فکر میکردیم که حالا حالا ها مستاجر اونجا میمونه🙈 اما در کمال تعجب چند روز بعد مستاجر از اونجا رفت...
این شد که تصمیم گرفتیم بیخودی خونه رو خالی نذاریم وسایل لازم رو کم کم آماده کنیم (خداشاهده کم کم میخواستیم و خدا سرعتی جور میکرد🙈)
این رو هم بگم توی این هفتهای که گذشت پدرم پنجاه میلیون تومان به من پول دادند و گفتند که جهیزیه رو با این بخر و من با یک برنامهریزی کلی و با همکاری پدرشوهرم که علاقه زیادی به خرید کردن و رفتوآمد داشتند با همدیگه به خرید رفتیم (فکر کنید نه با مادر و خواهرم یا پدرم با پدرشوهرم😁 این مسیرو طی کردم) و با هوشمندی تمام ایشون تو این مسائل شروع کردیم و قیمت اجناس و میپرسیدیم و مناسبترین و تا حد امکان وسایل ایرانی سفارش میدادیم. اینطوری جهیزیه ساده و جمعوجور و البته تماموکمال من طی یک هفته جور شد که با افتخآر به جز ۳ یا ۴ وسیله بقیه تماما ایرانی هستن 😍🙏
و این رو همهاش از برکات چله سوره واقعه و ایمان خودم و خانوادهام به جور شدن همه چیز به دست خدا و اطاعت از امر رهبر در مسیر خرید اجناس ایرانی میدونم .
به خاطر گرمای فصل تابستون اولین چیزی که من و همسرم قصد خریدش را داشتیم کولر بود و خب چون کولر قیمت بالایی داشت ما تصمیم گرفتیم که یک کولر دست دوم بخریم و با پرسوجویی فهمیدیم که یکی از دوستان همسرم یک کولر دستدوم دارند که میخوان بفروشن و با تخفیفهایی که در نظر گرفتن به قیمت شش میلیون تومان قسطی اون رو خریداری کردیم و همش دعاگوشونیم🙏
من و همسرم بیتوجه به تمسخرهای اطرافیان و کسایی که به ما میگفتند اره همش عجله دارین😏چتونهه🙃😬 و این حرفا ... به همه نشون دادیم ما قصد داریم زندگی کنیم و از تجملات و برنامهریزیهای ریز و درشت عروسی و رسم و رسومات وقتگیر و هزینهبردار متنفریم.
وقتی پدرم اصرار من را سر این قضیه دیدند و جهیزیه هم آماده بود، خودشون برای ما ماشین گرفتند و قبل از ورود به ماه صفر ما را به خونه مون فرستادند و به ما قول دادند بلافاصله بعد از ماه صفر برای ما یک ولیمه ای بدن و به طور رسمی ازدواج ما رو اعلام کنن.
ما که اصراری به برگزاری مراسم عروسی نداشتیم مخالفت کردیم و شروع زندگیمون رو همون لحظه میدونستیم به هر حال یک ماه بعد یک عروسی مختصری شکل گرفت که در عین سادگی و خلوتی و حضور افراد درجه یک فامیل بسیار شاد و پربرکت برگزار شد و خیلی خاطره خوبی برای ما ایجاد کرد. باز هم اینجا قناعت به خرج دادیم و تونستیم با پول وام ازدواج که ۳روز قبل از عروسی خدا رسوند یه پراید دست دوم ولی تمیز بخریم و با افتخار برای عروسیمون ماشین گرون از کسی قرض نکنیم و کلی پول هم بابت گل آرایی ندیم.
کل هزینه لباس آرایشگاه شد ۲ میلیون و آتلیه که هنوز وقت نکرده بود عکسای عقد مارو حاضر کنه😂 ۲میلیون هم باب کل عکسای عقد و عروسی از ما گرفت.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۱ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #قسمت_اول آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت و مذهبی بودم و به
#تجربه_من ۵۰۱
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
بعد از یک ماه، خبر پدر شدن را به همسرم دادم و ایشون واقعا خوشحال شدند اما به خاطر شرایط (بارداری پر خطر) تصمیم گرفتیم خانواده ها را تا خبر قطعی در جریان نگذاریم. بعد از ۴ ماه اطرافیان را مطلع کردیم که خیلی خوشحال شدند، کم کم همه مشتاق بودند جنسیت جنین را بدانند. اگرچه برای خودم فرقی نمی کرد اما دوست داشتم فرزند اولم دختر باشد اما خانواده همسرم با اینکه دختر نداشتند، پسر را ترجیح می دادند. جنسیت معلوم شد و خدا به ما فاطمه ی عزیزم را هدیه داد.
بارداری نسبتا سختی را پشت سر گذاشتم، دور از خانوادهها، خیلی غریب و به جای اینکه وزن اضافه کنم، ۱۳ کیلو وزن کم کردم، اما خدا را شکر دختر عزیزم با وزنی طبیعی به دنیا آمد. تا ۲ سالگی دخترم، از طرف اطرافیان سختی هایی تحمیل شد علاوه بر آن بیشتر اوقات همسرم شیفت کاری داشتند و دور از خانواده ها بودم و همسایه ها هم فرهنگی متفاوت داشتند و... که این امور باعث کمی حالات افسردگی شد.
از آنجا که خانواده همسرم می گفتند اگر پسر داشتید که کافی بود اما حالا که دختر دارید، یک پسر دیگر بیاورید، با یک لجبازی کودکانه تصمیم گرفتم تا زمانی که طرز تفکر شان را عوض نکنند بچه دار نشوم و فقط زمانی به دومی فکر کنم که در مورد جنسیت حرف نزنند.
غریب بودن باعث شد من و دخترم خیلی بهم نزدیک باشیم و با هم بازی کنیم اما با بزرگتر شدن دخترم نبود همبازی مناسب (از لحاظ فرهنگی و مذهبی) خیلی آزار دهنده شد، تا جایی که دخترم با گریه از ما خواهر و برادر ی برای بازی می خواست.
به دلیل ذخیره آهن پایین تمام دکترها باردار شدن را تا بهبودی کامل درست نمی دانستند، به همین خاطر درمان را شروع کردم. اما تمام درمان ها یک یا دو سال به طول می انجامید. زندگی یکنواخت شده بود، زندگی سه نفره، که اکثرا هم همسرم نبودند را خیلی سخت می کرد که ناگهان آزمون استخدامی آموزش و پرورش را اعلام کردند، به طور خیلی اتفاقی با خبر شدیم و تفریحی 😁 همسرم ثبت نام کردند تا جایی که برای آزمون ایشون نمی تونستند مرخصی بگیرند، اما خدا را شکر شرایط کاری ایشون عوض شد و در آزمون شرکت کردند، که پذیرفته شدند و برای مصاحبه و.. دعوت شدند.
شیفت کاری فشرده ایشون را خیلی خسته کرده بود و مخالفت خانواده شان با دبیری (چرا که از لحاظ مالی واقعا به صرفه نبود ) باعث شد منصرف شوند که با اصرار من، علیرغم میل باطنی، برای مصاحبه رفتیم، اگر چه همه قبولی را با پارتی می دانستند اما الحمدلله قبول شدند و دو ماه آموزشی را پشت سر گذاشتند و با عنایت الهی برای شغل دبیری ما به شهر خودمان بازگشتیم. (البته تمام این مراحل خیلی ناباورانه و با مخالفت شدید اطرافیان، تنها با توکل و توسل سپری شد ) پس از بازگشت چند ماهی درمان با داروهای شیمیایی که تقریباً بدون نتیجه بود را انجام دادم و این باعث شد به طب سنتی روی بیاورم که آن هم به دلیل طولانی بودن درمان واقعا خسته کننده بود، بنابراین تقریبا درمان را رها کردم، اما تصمیم گرفتم تا سنم بالاتر نرفته باردار شوم، پس نزد دکتر زنان رفتم و ایشون در کمال ناباوری بدون هیچ معاینه و صحبتی من را نابارور دانسته و گفتند باید با درمان (کاشت جنین )باردار شوید.
بعد از این صحبت، شوکه شدم و با پیشنهاد یکی از دوستان نزد دکتری دیگری رفتم و درمان کم خونی را شروع کردم. بعد از یک ماه درمانم کمی نتیجه داد که دکترم گفتند انشاءالله تا سه ماه دیگر کاملا بهبودی حاصل میشه که هنوز یک ماه نگذشته بود که احساس کردم باردار هستم. خیلی خوشحال از لطف الهی، از آنجایی که همیشه فرزندان زیادی دوست داشتم بر سالهایی که از دست داده بودم و حرص ها و مریضی هایی که کشیده بودم، افسوس خوردم.
از خدا خواستم فرزندم ابتدا سالم و صالح باشد و اگر صلاح هست پسر (چرا که من متاسفانه ظرفیت شنیدن حرف ناحق را از جانب اطرافیان ندارم و نمیتوانم بحث و جدل کنم) و الحمدلله لطف الهی مثل همیشه شامل حالم شد و خداوند پسری سالم، محمد عزیزم را به من هدیه داد.
دوستان گلم، تجربه را تجربه کردن خطاست، من با وجود اینکه فرزندان زیاد با فاصله سنی کم دوست داشتم، حرف های اطرافیان را اولویت قرار دادم و گاهی با شنیدن جملاتی (مثل اینکه اگر به نوزاد پسری توجه میکردم میگفتند، آرزوی پسر داری، میخواهی فرزند دار شوی تا بلاخره یکی پسر شود) ناراحت شدم و لطف الهی را فراموش کردم. اما خدای مهربان راه را به من نشان داد تا در فرصت اندک دنیا توشه ای برای آخرت فراهم کنم و ، من هم مصمم شدم. البته اگرچه اطرافیان هنوز هم بر نظرات خود پا فشاری می کنند که دوتا کافی است 😊😁اما با دعای خیر شما دوستان، از خداوند امانت های بیشتری را خواهانم. هیچ گاه راه درست را به خاطر حرف دیگران کج نکنیم.
التماس دعا
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۲ #فرزندآوری #آزمایش_الهی #قسمت_اول در سن ۲۴ سالگی بعد از اتمام لیسانس و شاغل شدن د
#تجربه_من ۵۰۲
#سختیهای_فرزندآوری
#قسمت_دوم
واقعیت وقتی اصرار همسر را برای بچه دار شدن می دیدم فکر می کردم دلش یک پسر دیگر می خواهد اما وقتی نازنین دخترم به دنیا آمد و برق شادی را در چشمان همسر دیدم، فهمیدم نه موضوع عمل به حرف رهبر عزیز بوده است. دختری که به اصرار پدر و انکار من به دنیا آمد الان عزیز دردانه خانه است و فقط خدا می داند چقدر دوستش دارم. دوست داشتنی و شیرین.
اما من که از جهت روحی و جسمی آمادگی نداشتم شروع کردم به سردرد.به حال بد.طاقت سرو صدای بچه ها را نداشتم و موضوع وقتی سخت تر شد که این بچه حدود نه ماهگی شروع کرد شبها ساعت ۴ تا ۷ صبح بی دلیل گریه گردن😭😭😭 و من باید ساعت ۸ مدرسه می بودم. همسر کمک می کرد در نگهداری ولی مگر میشد ساکتش کرد. روز به روز ناتوانتر از بچه داری و ناشکری😔😔😔
اینجا بود که با حال بد شروع کردم به ناشکری. چرا من با این شرایط سه تا بچه. کار بیرون چی کار کنم. در بین این ناشکری ها دختر بزرگم که با دختر کوچکم ۲ سال و ۱۱ ماه فاصله سنی دارند و از بچگی زیاد تب می کرد. این بار به دنبال تب تشنج کرد. وای نگویم برایتان از حالم در ان لحظه😔😔😔😔😢😢😢 یک لحظه به خودم آمدم فهمیدم ناشکری و دوست نداشتن این بچه باعث این اتفاق شده.
در آن لحظه یادم هست فقط حضرت رقیه را صدا زدم تا دخترم را صحیح و سالم به من برگرداند. الحمدلله دخترم خوب و سالم شد. من هم او را نذر حضرت رقیه کردم.
الان عاشق هر سه فرزندم هستم و امیدوارم خدا بر من ببخشاید لحظه های ناسپاسی و کم ظرفیت بودنم را. لحظه های خوب برای من از وقتی شروع شد که شبها به جای گله و شکایت به درگاه خدا از اینهمه بی کسی غربت بارداریهای سخت بچه های لجوج و گریه کن در کودکی همه را کنار گذاشتم و شب که می خوابم می گویم خدایا شکرت به خاطر همسر خوب و سالم و متدین. خدایا شکرت بابت بچه های سالم. خدایا شکرت بابت سرپناه. سلامتی و هزاران نعمت دیگه که از شمارش من ناقص خارج هست و در ان لحظه هست که میفهمم چقدر شرمنده خدا هستم😔
دوستان عزیز من الان خوشحالم که به حرف همسرم و رهبرم گوش کردم. الان کمی از سختیهای آن روزها کاسته شد هر چند بچه داری همیشه مسایل خودش را دارد. اما الان هم هر کجا گیر کنم و گره ای به زندگیم بیفتد تسبیحات حضرت زهرا را می گویم شروع میکنم دعای فرج را خواندن هر تعداد که حالم را بهتر کند و می گویم یا صاحب الزمان من فقط برای تعجیل در فرج شما دعا میکنم شما هم ما را دعا کن و در آن لحظه هست حال خوب به سراغم می آید و گره کارم باز می شود.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۳ #ازدواج_آسان #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول بهار سال ۹۷ عقد کردیم، تصمیم قطعی گرفته بو
#تجربه_من ۵۰۳
#سبک_زندگی_اسلامی
#مدیریت_اقتصادی
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
خلاصه همسرم تصمیم گرفت روی ماشین کار کنه و من هم بیکار ننشستم و شروع به تولید محصولات خانگی و فروش به اقوام خودم و همسرم کردم که البته در ابتدا با واکنش های شدیدی روبرو شدیم اما برام اهمیت نداشت چون کار خلاف شرعی نمیکردم و فقط خلاف عرف بود که میدونید این روزها خلاف عرف جرمش بیشتر از خلاف شرع هستش در جامعه ی ما...(وقتی شروع به این کار کردم اطرافیان میگفتن آبروی خودت و همسرت رو میبری با این کار اما من اعتقادم این بود که آبرو وقتی میره که دست جلوی دیگران دراز کنیم و با اینکه خودم هم تحصیلات دانشگاهی دارم در اون شرایط کار بهتری پیدا نمیکردم )
تقریبا یک سال و هشت ماه از عقدمون گذشت و با اینکه هر دو کار میکردیم تقریبا به هیچ جا نمیرسیدیم. بلاتکلیفی روحمون رو مثل خوره میخورد و اینکه هر روز قیمت کرایه خونه ها و وسایل خونه بالاتر میرفت و هرچی کار میکردیم به هدف نمیرسیدیم انگار روی تردمیل هستیم😣😣😣
از طرفی هم پدرم، هم پدرشوهرم اوضاع مالی خوبی داشتن اما در این مدت چنان اوضاعشون بهم ریخته شده بود که ما خودمون خجالت میکشیدیم از اینکه ازشون درخواست کمک کنیم چون بنده های خدا خودشون کلی عذاب وجدان داشتن بخاطر شرایط من و شوهرم...
من و همسرم که عاشقانه همو دوست داشتیم دیگه کم کم داشتیم از هم دلسرد میشدیم و حتی کارمون به بحث هم رسید که متاسفانه همش بخاطر شرایط بد اقتصادی حاکم بر کشور بود که روی زندگی خیلی ها تاثیر خودشو حسابی گذاشته بود. میدونستم جدا از تمام این چیزها اینا امتحان من و همسرم هستش و دلم نمیخواست کم بیارم.
بعد از چندین ماه بالاخره همسرم رو راضی کردم طلاهامو بفروشیم و با نصفش پول پیش خونه بدیم و نصف دیگه هم جهیزیه بخریم؛همونطور که گفتم خانواده هامون توی شرایط بدی بودند و نمیتونستند کمک کنند...
همسرم هم غرورش اجازه نمیداد که با پول طلاهای من خونه کرایه کنه ولی دیگه چاره ای نبود... یک ماه دنبال خونه گشتیم تا اینکه خدا یه خونه ی خوب و نقلی اما خیلی باصفا قسمت ما کرد و خداروشکر همسرم پول اومد دستشون و پول پیش خونه رو خودشون دادن و منم خیلی خوشحال بودم چون میدونستم اگر اینجوری نشه تا همیشه عذاب وجدان میگیرند.
اون روزا قشنگ ترین روزای زندگی من و همسرم بود.باهم خونه رو تمیز کردیم؛ باهم میرفتیم خرید جهیزیه؛باهم خونه رو چیدیم؛یکم عجیب بود اما دوست داشتنی؛ الانم هروقت سریالی یا فیلمی میبینیم که عروس و داماد میرند تو یه خونه ی حاضر و آماده و چیده شده هردو خندمون میگیره...
خداروشکر پدرشوهرم شرایطشون بهتر شد و خواستن واسمون یه عروسی مختصر بگیرند که الحمدلله کرونا اومد و نشد...اینکه میگم الحمدلله واسه اینه که میدونم حتی اگه تمام تلاشمم میکردم نمیشد بدون گناه باشه بخاطر شناختی که از اقوام خودم و همسرم دارم.
یک سال و نیم از زندگی دوست داشتنیمون گذشت و هر وقت مهمون میاد خونمون کلی از خونمون تعریف میکنه و میگن چقدر انرژی مثبت داره و همه دوست دارند خونمون بمونند اما جای کافی برای موندن همه نیست😆😆
تصمیم گرفتیم زود بچه دارشیم تا زندگیمون از اینم شیرین تر و خونه مون از اینم باصفاتر بشه اما خب نشد که بشه؛
هنوزم شوهرم رو ماشین کار میکنه ولی من دیگه کار نمیکنم چون پولی که شوهرم به خونه میاره برکت زیادی داره و جوابگوی زندگیمون هست خداروشکر.
اینکه تصمیم گرفتیم توی این شرایط بچه دارشیم فقط بخاطر اینه که همه جوره لطف خدارو تو زندگیمون دیدیم و میدونیم تنهامون نمیذاره و دلم میخواد به حرف رهبر عزیزم گوش بدم.
اقدام کردیم اما در کمال ناباوری هیچ خبری نشد تا اینکه دو ماه پیش متوجه شدم باردارم و با همسرم از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم تا اینکه بعد از کلی برو و بیا به مطب دکتر امروز آب پاکی رو ریختن رو دستم و گفتن جنین رشد نمیکنه با اینکه هفته ها گذشته، دعا کنید خداوند فرزندان سالم و صالح به من و همه چشم انتظارها عطا کنه.
راضی ام به رضای خدا...دلگرمم به یاری خدا...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۲۱ #فرزندآوری #فواید_و_برکات_فرزندآوری #قسمت_اول من در سن ۳۰ سالگی ازدواج کردم و الا
#تجربه_من ۵۲۱
#فرزندآوری
#فواید_و_برکات_فرزندآوری
#قسمت_دوم
الان که پسرم یه کم بزرگتر شده و متوجه بازی کردن شده، همش پیش آبجی هاش میره و با اونها سرش گرمه و کمتر به سراغ من میاد و چی میتونه بهتر از این باشه برای یک مادر که بچه ها بهونه نگیرن و با هم سرگرم باشن و خودشون با خودشون بازی کنند.☺️
که این فقط و فقط در صورتی شدنی هست که تعداد بچه ها زیاد باشه تا بتونند با هم همبازی بشن.
البته نمیگم همش هم در حال بازی هستند. مثل همه بچه های دیگه، به هر حال دعوا هم میکنند، بهونه هم میگیرند. ولی واقعاً واقعاً، با هم بودن و سرگرم شدنشون با همدیگه و بازی کردن و گهگاه دعوا کردن هاشون بسیار بسیار بهتر از شرایط دو بچه و یا تک بچه هست.
این رو خودم تجربه کردم که میگم.
میدونید عزیزان!!!
یکی دیگه از چیزهایی که همیشه از بزرگترها و دیگران شنیده بودم ولی باورم نمیشد، این بود که میگفتند بچه ها با هم بزرگ میشن و با هم تربیت میشن و تو نیاز نیست برای تربیت هر بچه جدا جدا زمان و انرژی بذاری و راه درست رو نشونش بدی!!!
و واقعا الان خودم این رو به عینه تجربه کردم که چقققدر بچه ها تحت تاثیر همدیگه هستند و راه همدیگه رو دنبال میکنند و "در اکثر موارد" لازم نیست یه مطلب یا تذکر درست رو به هر کدوم جدا جدا بگی و بچه ها بصورت خیلی جالب از هم تقلید میکنند و حتی در خیلی موارد حس رقابت بینشون پیش میاد که زودتر کار درست رو انجام بدند.😃😃 و همین موضوع کلی باعث شادی و سرگرمی در منزل میشه و چی بهتر از این!!☺️((البته در این مورد بچه ها که یه کم بزرگتر میشن و خوب و بد رو متوجه میشن میشه اجرا کرد.من الان بین دخترهام ، این حس رقابت رو اجرا میکنم))
و دیگه اینکه عزیزان فرزند سوم من به قدری با خودش برکت تو زندگی ما آورد که زندگی ما از این رو به اون رو شد و همسرم در یک سرمایه گذاری خوب که اصلا فکرش رو هم که نمیکردیم وارد شد😀 و الان الحمدالله در وضعیت مالی نسبتا مطلوبی قرار گرفتیم.
ببخشید خیلی طولانی شد ولی دلم نمیاد این رو نگم. چون با تمام وجودم از این موضوع خوشحالم😅 در حال حاضر، نسبت به زمان دو بچه، وقت آزاد من بسیار بیشتر شده و من خیلی از ساعتهای روز رو مشغول انجام کارهای شخصی و مورد علاقه ام هستم. چون همونطور که گفتم بچه ها با هم سرگرم میشن و کمتر سراغ مادر میان.🙂
دوستان عزیزم 🌷🌷🌷
اینکه برای آوردن بچه آدم بشینه،
حساب و کتاب بکنه که پولش رو از کجا بیارم!!! چه جوری سختیهاش رو تحمل کنم!!! تربیتشون رو چیکار کنم!!! عزیزان دلم در اشتباه هستیم (همونطور که من بودم)
فقط و فقط در این مسیر باید به خدا توکل کنیم و از خدا بخواهیم که هر چیزی که به خیر و مصلحت هست، سر راهمون قرار بده.
در این دور و زمونه که بخاطر عدم امکان ازدواج برای اکثر جوونها و ممانعت بیشتر زوجها از بچه آوری بیشتر از یکی دوتا!!! به نظرم ما که قدری اعتقاداتمون قویتره و توکل به خدا در همه امورات زندگیمون، سر منشاء کارهامون هست، نباید بخاطر بهونه های بیخودی و بخصوص تنبلی، از آوردن بچه غافل بشیم.((البته الان به این نتیجه رسیدم که قبلا راحتی خودم در اولویت زندگیم بود))
یک حدیث داریم از پیغمبر اکرم
«تَناکَحوا تَناسَلوا تَکثُروا»، خدای متعال از مسلمانها خواسته که زیاد بشوند، افزایش پیدا کنند.
به امید اصلاح و تربیت خودمان در ابتدا و بعد تربیت فرزندان امام زمانی که انشالله باعث خیر دنیا و آخرتمان بشوند.🙏🙏
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۳ #فرزندآوری #خداخواسته #سقط_جنین #قسمت_اول دقیقا پارسال اول محرم بود که فهمیدم بار
#تجربه_من ۵۵۳
#فرزندآوری
#خداخواسته
#سقط_جنین
#قسمت_دوم
وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسهام رو جمع کردم و رفتم خونه پدرم، تصورش رابکنید دختر بزرگم ۲۱ ساله، پسرم ۲۰ ساله، یکی از دخترام ازدواج کرده، من لباسام رو جمع کنم و برم خونه پدرم، واقعا برام خیلی سخت بود.
از طریق تلفن با همسرم در ارتباط بودم و باهاش حرف میزدم و او همچنان پافشاری میکرد تا اینکه برام پیام فرستاد که اگه بچه ها رو سقط نکنی طلاقت میدم، وقتی پیامک همسرم را دیدم واقعا دلم شکست و خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم، گوشیم رو خاموش کردم.
دوباره زیارت عاشورا خوندم و توسل کردم به امام حسین علیه السلام، خونه پدرم روضه داشتن، چون ایام محرم بود به روضه خوان گفتیم روضه حضرت علی اصغر علیه السلام بخونه و به همه گفتیم دعا کنن، دیگه هیچ ارتباطی با همسرم نداشتم فقط بچه هام بهم سر میزدن.
یک هفته گذشت و در کمال ناباوری دیدم که همسرم اومد دنبالم و بهم گفت واقعا نمیدونم چی بگم، من به خاطر خودت گفتم این بچه ها رو سقط کن ۳۹ سالته، بدنت ضعیفه، بارداری آخرت چقدر سخت بود و استراحت مطلق بودی... ولی واقعا نتونستم نظرت رو عوض کنم. بیا خونه ان شاءالله کمکت میکنم.
خدا رو شکر کردم، از امام حسین علیه السلام و حضرت علی اصغرعلیه السلام تشکر کردم و نذر کردم که ان شاءالله هر سال تو خونه مون روضه باشه والحمدلله به خونه برگشتم.
بعد از چند روز درد شکمم و کمرم شروع شد، رفتم دکتر گفت باید استراحت کنی و دارو برام نوشت، تا ۲۷ هفته استراحت مطلق بودم و دارو استفاده میکردم. هفته ۲۸ دردهای زیادی داشتم دقیقا مثل دردهای زایمان، بیمارستان که رفتم، گفتن احتمال زایمان زودرس هستش و بستری شدم.
خدا رو شکر دردها بهتر شد ولی دکتر گفت ما اینجا امکانات نداریم و بچه ها کوچیکن اگه باز درد داشتی باید بیمارستانی بری که nicu داشته باشه، چون شهری که من توش زندگی میکنم شهر کوچیکی هستش و تقریبا دو ساعت فاصله هست تاجایی که بیمارستان و امکانات بستری نوزاد نارس داشته باشه، مجبور شدم برم خونه خواهرم که تو مرکز استان بود و به بیمارستان نزدیک...
تو این مدت که استراحت مطلق بودم، چقدر همسرم و بچه هام کمکم کردند، غذا میپختن کارهای خونه را انجام میدادن، و...
خواهرم هم کوچیکتر از منه، وقتی خونه شون بودم خیلی به من محبت کرد و واقعا با تمام وجودش از من مراقبت کرد. خدا خیرش بده همیشه براش دعا میکنم.
دوباره دردهام شروع شد ولی ایندفعه با تدابیر طب اسلامی، الحمدلله باز هم دردهام قطع شد و تونستم بچه ها رو تا ۳۳ هفته نگه دارم.
خدا رو شکر بچه ها ۲۹ بهمن به دنیا اومدن و در بخش نوزادان دوهفته بستری شدن، و خدا رو شکر بچه هام الان وزن گرفتن و حالشون خوبه و همسرم خیلی خوشحاله و خیلی بچه ها رو دوست داره
درسته که همسرم اولش راضی نبود و میخواست که بچه ها رو سقط کنم ولی بعد که دید من راضی نیستم، خیلی کمک کرد. حواسش به بچه ها بود، به خصوص پسر ۵ سالم که خیلی بهانه گیر شده بود، آشپزی میکرد، ظرف می شست و...
خدا رو شکر وقتی دوقلوها بدنیا اومدن، یه پسر و یه دختر ناز و ریزه میزه، همه خیلی خوشحال شدیم بخصوص همسرم، درطول این دو هفته که بچه ها بستری بودن و من هم پیششون بودم در کنارم بود لحظه ای منو تنها نگذاشت، چقدر به من دلداری میداد، چون خیلی نگران بودم برای دوقلوها، الحمدلله وقتی مرخص شدن و به خونه رفتیم، بچه ها خیلی خوشحال بودن بلاخره مادرشون و دوقلوها بعد از تقریبا دوماه ونیم به خونه برگشتن.
کلا خونه مون حال و هوای دیگه داشت، پسر کوچیکم خیلی خوشحال بود و مرتب بچه ها رو میبوسد، همسرم و بچه ها خیلی کمکم کردند، دوقلوها خیلی کوچیک بودن و احتیاج به مراقبت بیشتری داشتن، خودم هم چون سزارین کرده بودم، زیاد حالم خوب نبود و بدنم خیلی ضعیف شده بود.
الان همسرم اینقدر این بچه ها رو دوست داره و ازشون مراقبت میکنه، من که مادرشون هستم اینقدر حساس نیستم. من و همسرم خدا را هزار مرتبه شکر میکنیم به خاطر نعمت فرزندآوری
درپایان میخواستم بگم هیچوقت به خاطر حرف مردم و یا خرج و مخارج زیاد و یا فشار همسر، بچه تون رو سقط نکنید، امیدوار باشید و با مشکلات بجنگید
الان و در این زمان واقعا فرزندآوری جهاد است، وقتی یه عمریه برای ظهور امام زمان عجل الله فرجه دعا می کنیم خدای بزرگ و مهربان من و همسرم رو امتحان کرد که آیا میتونیم برای ظهور حضرت سرباز آماده کنیم و میتونیم سختی های این مسیر رو تحمل کنیم.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۴ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا
#تجربه_من ۵۵۴
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#بازنشر
#قسمت_دوم
تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچهها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم...
برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن...
در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب.
گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم.
من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن.
این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه.
۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و...
من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۶۷ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #ساده_زیستی #قسمت_اول من متولد ۶۳ هستم. سال ۸۱ وارد شریف
#تجربه_من ۵۶۷
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
از خیر دانشگاه گذشتن خیلی برام سخت بود. تمام بچگی و نوجوانی و جوانی من به این گذشته بود که خوب درس بخونم و موقعیت خوب اجتماعی به دست بیارم. اصلا هیچ ارزشی جز این مسأله برام تعریف نشده بود و درس خواندن جزئی از وجودم بود. این هایی که میگم فقط برای من نبود ها. برای همهی دختران و پسران نسل ما و حتی همین الان بوده و هست. حالا یکی بر حسب استعداد یا موقعیت یا تلاشش به دست میاره و هم خودش هم خانواده اش باهاش حال میکنن، یا به دست نمیاره و و حسرت میخوره یا سرخورده میشه یا...
برای منم خیلی سخت بود مخصوصا وقتی دوستان دیگه ام رو میدیدم که علی رغم رزومه ضعیفتر از من دارن درس میخونن و دانشگاه میرن ولی من فقط بچه داری میکردم. البته در این برهه دچار یه دو گانه ای شده بودم. هم از دانشگاه نرفتن حسرت میخوردم، هم از اینکه کار مهمی کرده بودم و در شرایطی که هیچ کس اونجا بچه نمی آورد، بچه آورده بودم، خوشحال بودم.
وقتی پسرم شش ماهه شد دوباره تصمیم گرفتم برای یه دانشگاه دیگه که تو اون شهر بود اقدام کنم. ولی اولا پسرم فقط شیر میخورد و غذا خور نبود و من نمیتونستم حتی برای ساعاتی ولش کنم و دوماً دچار یه تغییرات فکری عمیق و خوب شده بودم که فقط از الطاف خدا بود.
گاهی بعضی تصمیمات، مسیر زندگی آدم رو کاملا عوض میکنه و البته لطف خدا را به زندگی سرشار میکنه. نمیخواستم دوران طلایی بچه آوردن رو صرف درس خواندن بکنم و از این امر مهم زندگیم غافل بشم، بچه آوردم. بعد خدا لطف کرد و دریچه های تازه فکری و معرفتی به روم باز شد.
یه استادی میگفتن آدم ها سه جور زندگی میکنن. برخی در زندگی همون کارهایی رو انجام میدن که همه انجام میدن، همه مثل هم در یه نقشهِ شکل گرفته، حرکت میکنند. زندگی اکثر ما اینجوریه... بعضی آدم ها بر اساس علایقشون زندگی میکنن. این شیوه زندگی بهتره، چون حداقل انسان بی فکر و اندیشه زندگیش رو به خاطر یه الگوی اجتماعی از پیش تعیین شده که هیچ تناسبی هم با توانایی ها و شرایط و علایق فرد نداره، تباه نمیکنه... ولی بعضی آدم ها بر اساس وظایفشون زندگی میکنن. یعنی نگاه میکنن که توی این دنیا باید چیکار کنن بعد حساب شده زندگی میکنن.
حضرت زهرا سلام الله علیها یه دعایی دارن که میگن خدایا کمک کن که بر اساس وظایفمون زندگی کنیم و وظایفمون رو خوب انجام بدیم.
این چیزهایی که بالا گفتم رو بعدا خوندم و شنیدم ولی واقعیتش اینه که بعد از تولد پسرم خیلی از مادر بودن لذت میبردم و همش هم خدا رو شکر میکردم که بدون دغدغه کار و درس به بچه داری میرسم.
کم کم به این نتیجه رسیدم که اصلا از ابتدا زندگی ما اشتباه بوده. این اشتباه بود که اینهمه بُعد درس و فعالیت های اجتماعی رو در نظر ما با ارزش کردن و هیچ وقت به ارزش واقعی زن بودن و مادر بودن و حفظ حریم خانواده برامون صحبت نشد.
خیلی از دوستان و فامیل ازم سوال میکردن که چرا درسم رو تموم نکردم؟! منم میگفتم چون میخواستم به کار مهمتر از درس بپردازم. همین مسأله خیلی روی زنان فامیلمون تاثیر داشت. خوب کسانیکه ما رو به درس خون بودن و باهوش بودن میشناختند وقتی میدیدند که من با قاطعیت و از روی فکر بچه آوردم و خیلی هم راضی ام براشون جالب بود.
من بعد ها به دوستام میگفتم که ما به یک قیام و جهاد زنان تحصیلکرده در امر فرزندآوری نیاز داریم. چون از حدود مثلاً صد سال پیش که تحت تاثیر فرهنگ غربی بحث تحصیل و کار زن در جامعه ارزش شد، همزمان خانه داری و فرزند آوری بی کلاسی و بی سوادی و ضد ارزش شد. در اینچنین فضایی اگر یه خانم دیپلمه بچه زیاد بیاره و خانه دار باشه، اگرچه که در نزد خدا کارش بسیار ارزشمنده ولی جامعه فکر میکنه از سر ناچاری و بی کلاسی بچه آورده، ولی اگه یک زن در موقعیت خوب تحصیلی و اجتماعی برگرده به اصل نیاز خانواده و با اقتدار بچه زیاد بیاره، این فرهنگ و باور غلط فرهنگی در جامعه کم کم از بین میره انشاالله
پسرم که دو ساله شد، پسر دومم رو باردار شدم و بعد هم به ایران برگشتیم. اختلاف سنی شون دو سال و هشت ماه شد. البته با اینکه این بار ایران بودیم ولی مامانم مریض بودن و سر این یکی هم خیلی نتونستن کمکی کنن. همسرم هم هیات علمی یکی از دانشگاه های تهران شدند و خیلی سرشون شلوغ بود.
وقتی اومدیم ایران با همه پس انداز مون یه آپارتمان کوچیک خریدیم که چون قرض مون زیاد بود نتونستیم توش بشینیم. از وسایل هم فقط یه گاز و یه یخچال و یک ماشین لباسشویی همه ایرانی خریدیم. فرش هم از یکی از اقوام گرفتیم و با ظرف و ظروفی که از جهازم باقی مانده بود زندگی رو در ایران شروع کردیم.
ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۶۸ #ازدواج_آسان #معرفی_پزشک #خواستگاری #قسمت_اول یکی ازاقواممون تعریف میکرد متولد سال
#تجربه_من ۵۶۸
#ازدواج_آسان
#معرفی_پزشک
#خواستگاری
#قسمت_دوم
البته فاطمه خانم کاراشون خودشون انجام میدادند فقط فاطمه زهراخانم پیششون بودندکه تنهانباشندخدایی نکرده مشکلی پیش نیاد
پزشک فاطمه خانم (خانم دکترسکینه سادات لطیفی بودند)
فاطمه خانم به سلامتی فارق شدندو دروزن ۱.۳۰۰و۱.۱۰۰و۱.۲۰۰و۱پ۱.۱۰۰بدنیاآمدندصحیح و سالم
درسن ۳۱سالگی فاطمه خانم
به اسم های فاطمه معصومه،فاطمه زینب،آقاامیرعباس وآقاامین
فاطمه زهراخانم به مادرشون دررسیدگی به بچه هاکمک می کرد وفاطمه خانم تاجایی که میتونست خونه مرتب وتمییزمیکردند
و روضه و مولودی هم میگرفتن درمنزلشون ودربسیج هم فعالیت می کنند
همین امر باعث شد جمع وخانوادشون صمیمی تر بشه و رزقشون بیشتربشه البته خونه حیاط دارخریدن دریکی از روستاهای قم آنجاسکونت دارند
البته رزق مادرشون چندسال بعداتفاق افتاد یکی ازدوستان کویتی آقا علی تاجرهستند تابلو فرش سفارش میدهند هرماه به فاطمه خانم فاطمه خانم هم بابرنامه ریزی که میکنه هرماه ۱۰تابلوفرش وبلکه هم بیشتر می بافند ودستمزدقابل توجهی هم دریافت می کنند
دردوسالگی ۴قلوها آقا علی آمدندایران وبه فاطمه خانم درکارهای منزل کمک کردند وعید ۹۵سال تحویل مشهدبودند
مسافرت رفتند و کیش و قشم هم رفتند
که بعدازعید فاطمه زهراخانم ووملیحه خانم خبربارداریشون دادندکه خوشحالی این خانواده دوچندان شد 😍
سال ۹۶ نوه هاشون بدنیااومدند
فاطمه خانم هم میرفت به دخترش سرمیزدوهم به عروسش درکارها تاجایی که می تونست کمکشون میکرد
آقامحسن برای راحتی خانمشون خدمتکارگرفت وآقاعلی هم براراحتی دخترش خدمت کارگرفت
فاطمه خانم یه مقدارازخیال فاطمه زهراوملیحه خانم آسوده شد وسرگرم خونه زندگیش شد
ولی سرمیزدبه خونشون یادرحد تماس تلفنی حداقل نمی توانست سربزند به دختروعروسش جویای احوالشون بود
حالاچهارقلوها سه سال شده بودند کلاس قرآن وشناثبت نامشون کرد وفاطمه خانم بااتومبیلشون بچه هاراکلاس می بردومیاورد
فاطمه خانم متوجه هوش واستعداد بچه ها شده بود تصمیم گرفت یه مقدار بابچه درحدکلاس اول کارکند چون خودفاطمه خانم معلم کلاس اول هستش
بچه هااستعدادشون نشان دادندو فاطمه خانم باعلی آقامشورت کرد بچه هارامدرسه ثبت نام کرد
بچه هاباعشق وعلاقه شروع کردن به درس خواندن چندسال هم جهشی خواندند
بچه ها که پنج ساله شده بودند فاطمه خانم متوجه شدبارداره سال ۹۶فاطمه خانم توکل کردبرخدا بچه هارانگهداشت
چون علی آقامخالف بودن میگفتن(مافرزندآوریمون کردیم)هرطوری بود فاطمه خانم علی آقاراراضی کردند
اقدامات لازم وانجام دادند
بچه ها ۸قلو بودند😍😍۴پسرو۴دختر
علی آقا متوجه شد رفت کیک وشیرینی خرید فاطمه زهراوهمسرش وفرزندانش ومحسنوخانمش وفرزندانش دعوت کرد
جشن گرفتن ازکویت هم برای فاطمه خانم آدم آهنی خریدن که درکارهای منزل به فاطمه خانم کمک کنددرمواقعی که علی آقانیستن علی آقاتا۴سالگی ۸قلوایران بودن و دوباره رفتن کویت ولی درهمین حین تابستان وعیدمسافرتهاشون می رفتن وفاطمه خانم هم قالی بافیشون انجام می دادند
فاطمه خانم چنددخترخانمی که خرج زندگیشون بایددرمی آوردند کمک کرد که قالی بافی یادبگیرند تا کمک خرج خانواده هاشون باشند
درهمین حین موقع کرونا یکی ازدخترخانمهاازدواج کردند فاطمه خانم و علی آقا هزینه جهیزیه ساده دخترخانم تدارک دیدند
فاطمه خانم همه این کارهاراتنهاانجام میدادعلی آقاچون کشوردیگه بودند فقط میتونستن کمک مالی کنند
فاطمه خانم و علی آقاتاجایی که بتوانند همسن و سالهای خودشون تشویق می کنندبه فرزندآوری اگرهم ازنظری مشکل داشتند کمک می کنند
فاطمه خانم میگه(خانمهاتا۶۰سالگی هم می توانندفرزندبیاورند وبلکه هم بیشتر)
خودشان قصد دارند اقدام کنندبه فرزندآوری
وفرزندانشون نذرظهورمی کنند خودامام زمان کمکشون می کند
ببخشیدطولانی شد
توصیه به خانواده های عزیزدارم خواهشادرامرازدواج سخت گیری نکنید
التماس دعا فرج
یاعلی❤️
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #فرزندآوری #قسمت_اول سال ۱۳۸۵ وقتی من تقریبا ۱۶
#تجربه_من ۵۷۵
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
پسرم خیلی تنها بود، خیلی خوب میشد اگه یه همبازی پیدا میکرد. تصمیم داشتیم که بچه دار بشیم، پسرم که دقیقا سه ساله بود متوجه شدم باردارم اما نمیدونستم چطور باید به خانوادم قضیه ی بارداریم رو بگم چون میدونستم اصلا واکنش خوبی نشون نمیدن، مامانم به شدت مخالف بچه دار شدن من بود و همیشه میگفت بچه دوتا خوبه ولی برا تو که مستاجری و شوهرت تو رو برده شهر غربت، همین یکی بسه.
خلاصه روز موعود فرا رسید و خانوادم فهمیدن که من باردارم، مامانم از همون اول بهم گفت که کاری نداره و چون به حرفش گوش ندادم برای زایمانم نمیاد ،اما بعدش دلش سوخت و گفت دعا میکنه که این یکی دختر بشه که دیگه نیارم😔 خواه ناخواه حرفهای دیگران داشت روم تاثیر منفی می ذاشت، دست خودم نبود شهر غربت، تنهایی، دوتا بچه، مستاجری....... و خیلی حرفهای دیگه که ازش تو ذهنم غول ساخته بودن، من تقریبا اعتقادی به روزی مادی و معنوی که بچه با خودش میاره نداشتم، اینقدر که تو گوشم خونده بودن همه چیز گرونه، زندگی سخته، کی گفته خدا الکی روزی میده، خدا عقل داده باید فکرتو به کار بندازی بعد بگی خدا گفته و..........
ذهن من پر از این افکار منفی بود، این بار هم خدای مهربونم بهمون یه پسر خوشگل هدیه داد و من رو متوجه کرد هیچ چیز بی خواست و ارادش شکل نمیگیره...
مامانم برا زایمانم نیومد ولی خدای بزرگم منو تنها نگذاشت و یکی از بهترین دوستانم رو بدون اینکه بهش بگم که دارم میرم بیمارستان و از طریق پسر کوچیکم متوجه شده بود به بالینم فرستاد که کمکم کنه و تا عمر دارم شرمنده ی دوستم هستم بعد زایمانم با دیدنش گل از گلم شکفت، منتظره هیچکس نبودم و ناراحت اما خدا میدونه وقتی دوستم رو پشت در اتاق زایمان دیدم چقدر خوشحال شدم.
این بار هم به خواست و اراده ی خداوند زایمان نسبتا راحتتری از قبل داشتم و پسرم رو که پر از روزی معنوی بود در آغوش کشیدم. شاید روزی مادی پسر دومم خیلی محسوس نبود یا به چشم من نیومد اما به شدت روزی معنوی زیادی داشت که قابل شمارش نیست.
پسر دومم هم خیلی زود قد کشید و بزرگ شد و هم چنان تیکه و کنایه های خانواده تمومی نداشت و وجود من رو پر از اضطراب میکرد.
نزدیکای اربعین امام حسین علیه السلام بود که همسرم قصد سفر به کربلا کردن، خیلی دوست داشتیم که با هم بریم اما نشد، همسرم گفت به نیابت از من این سفر رو میرن و اولین نگاهی که به حرم ابا عبدلله انداختن حاجت من رو میخوان، ازم پرسید حاجتت چیه من هم گفتم به امام حسین بگو از طرف من، سومین بچه مون دختر باشه 👧
سومین بچم رو بعد از برگشت همسرم از کربلا باردار شدم به صورت خیلی اتفاقی🤔 وقتی فهمیدم باردارم تا چند روز اشکم تموم نمیشد و گریم بند نمیومد نه از این که چرا باردار شدم، استرس و اضطراب بازخورد خانواده ها علی الخصوص مادرم برام کاملا روشن بود، من تو خونواده ای بزرگ شده بودم که دو بچه زیاد محسوب میشد چه برسه به سه تا😰.
مدتی گذشت و سعی کردم اول با خودم کنار بیام، همسرجان هم خیلی کمکم کرد و با صحبتهاش بهم انرژی مثبت می داد از روزی های فراوون خدا و نعمتهایی که بهمون داده که توان لحظه ای شکر گذاریش رو نداریم تا سلامتی بچه ها و بارداری آسون و ........
اول بارداریم رو با مادرشوهرم درمیون گذاشتم و خداروشکر خیلی دعوا نکرد🤗 و گفت آب و نون شون که با خودتونه، سختی های بزرگ کردنشم با خودتون، هر چی دوست دارید بیارید😄
دو ماهم بود که مادرم متوجه بارداریم شد و خدا میدونه که از اون به بعد به من چی گذشت، هفت ماه چرا به فکر خودت نیستی، زندگی سخته، بچه ی زیاد تربیتش سخته، تو که نه ماشین داری نه خونه ... اما جالب اینجاس از اون جایی که خدای مهربون حاضر و ناظر به اعمالمون هست و به پیغمبرشون در قرآن فرمودن( و یرزقهم من حیث لا یحتسب) ما تونستیم همون ماه اول بارداریم، صاحب ماشین بشیم 🚖 تقریبا سر و صداها کم شد ولی مادرم هم چنان سر سنگین و ناراحت از من بود.
روزها می گذشت و من منتطر روزی بودم که نوبت سونو گرافیم برسه و منتظر حاجت روا شدنم بودن، اگه بچم دختر میشد همه میگفتن خوب دختر میخواست و بهش رسید و اگه پسر میشد میگفتن خوب پس باز میاره تا دختر بشه، تا اون روز حرف دیگران برام خیلی زیاد مهم بود یعنی بهتره بگم اصلا بنای زندگی من حرفهای اطرافیانم بود، اینکه چه کاری رو دوست دارن من انجام بدم و این که از چه کاری خوششون نمیاد من انجام ندم.
چهار ماهم بود که با کلی نذر و نیاز راهی مطب دکتر شدم و با استرس خیلی زیاد روی تخت دراز کشیدم قلبم تند تند میزد خانم دکتر گفت چندتا بچه داری گفتم دوتا گفت جنسیت شون؟ گفتم پسر گفت مبارک باشه پسره😄گفتم خانم دکتر مطمئنید گفت بله مطمئن😄
ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۸ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول من متولد ۶۸ هستم و عید غدیر امسال
#تجربه_من ۵۷۸
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
حالم انقدر بد بود که همسرم با وجود اینکه معتقد بودند خانم باردار هیچ وقت نباید بره مسافرت، خودش برنامه ریزی کرد و اسفند ۹۸ چند روزی بود که کرونا شروع شده بود منو برد مشهد، عجب مشهدی بود😍 اسفند ماه مشهد که خلوته و زمانیکه ما رفتیم هنوز ضریح رو نبسته بودن، ۲یا۳ روز بود که فراگیری کرونا در ایران اعلام شده بود. در اون سفر من نماز واجب می خوندم و بعدش فقط کنار ضریح می نشستم و گریه می کردم و با امام رضا درد دل می کردم.
بعد از سفر مشهد حالم بهتر شد. بعد از مشهد لطف امام رضا شامل حالم شد بعد از مدتها کم کم حال روحیم بهتر شد و با تولد پسر سومم بعد از عید فطر ۹۹ این حال، خوبه خوب شد.
الان بعد از تولد فرزندی که خدا به ما داد، حال من چنان تغییر کرده که هر کسی منو می بینه می گه خوش به حالت چقدر شاد و شنگولی😂 برداشت خودم اینه که روزی دوتا پسر اول که علاوه بر خواست خدا اراده ماهم در تولدشون دخیل بود مادی بود و با خودشون نعمت به زندگی ما آوردن اما پسر سومم که ۱۰۰% اراده خدا در تولدش دخیل بود روزیش معنوی بود و رحمت با خودش آورد و اون حال خوبی بود که یک مادر باید داشته باشه تا بتونه جامعه سازی کنه.
هر روز و هر لحظه به بچه ها میگم شما هدیه های خدا هستین به من و اونام این 🤩🤩🤩 شکلی میشن، اِنقدر حال من در این یک سال خوب بوده که حرف مردم و امان از حرف مردم: آخی ۳تا پسر داری، ایشالا خدا یه دختر بهت بده، آخی سومی آوردی دختر بشه اما پسر شد و.... ذره ای تاثیر در روحیه هم نذاشته و فقط در دلم دعا می کنم روزی برسه مردم متوجه یک سری سوالات و حرفا بشن که خصوصی هستن و نباید مدام نظر بدن.
از جمله حال خوبه من این هست که به فکر چهارمی هستم و تنها با نیت حفظ کشوری که پرچم دار حکومت مهدوی هست و دعا کنید که نیتم اِنقدر خالص باشه که در محضر خدای مهربون پذیرفته بشه. از جمله حال خوبه دیگم اینکه دوازده سال از زندگی مشترکم می گذره و😍😍😍😍😍 جملات از توصیفش عاجز هستن.
انشاالله به برکت این دهه خداوند بصیرتی به زنان و مردان سرزمینم بده که بخاطر امام زمانشون کمی سختی امروز تحمل کنن تا از این بحران در بیایم🤲 و به امید فردای زیبا و مهدوی🙏
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۱ #رزاقیت_خداوند #ساده_زیستی #فرزندآوری #سختیها_و_مشکلات #قسمت_اول سال ۸۳ در سن ۱۹
#تجربه_من ۵۹۱
#فرزندآوری
#مادری
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خدارو شکر زندگی خوبی داشتیم اینکه میگم خوب در حد رفع نیاز خودمون نه شاهانه، از همون اول زندگی همسرم با هزینه های بی مورد موافق نبود، خیلی زود تونست من رو هم با خودشون همراه کنن ، پدرم همیشه وقتی بچه هاش گلایه داشتن از زندگی میگفتن اگه توقعتون رو کم کنید همه چیز درست میشه میگفت همینجوری که نمیمونه
👌همسرم اهل تفریح بودن با موتور معمولا جمعه ها جاهای مختلف میبردنمون گاهی تو مسیر برگشت بچه خوابش میبرد متکای کوچیکی همراهمون بود روی فرمون موتور میزاشتیم سرشو روش میذاشت با خیال راحت می خوابید😁
باهمسرم خدارو شکر همیشه نظرمون بر این بود که فاصله ی سنی بچه ها کم باشه، بچه ی اولم سه سال و نیمش بود که اقدام کردیم واسه بچه ی دوم، دوماه بعد باردار شدم ، وقتی واسه آزمایش دوران بارداری رفتم مسول آزمایشگاه بچه ی اولمو تو بغلم دید بجای تبریک گفتن، بهم گفت ظلم کردی در حق بچه ی اولت ، واسه من اون موقع که تمام زندگیم حرف و نظر دیگران بود خیلی ناراحت شدم 😔 خدا بهش رحم کرد اطلاعات الان رو نداشتم وگرنه یه جواب خیلی خوب واسشون داشتم😂
خیلی خوشحال بودم احساس آرامش خاصی داشتم چون یکسالی قبل از بارداری دومم با طب سنتی آشنا شده بودیم خدارو شکر دیگه خبری از اون ویار وحشتناک نبود، همسرم خیلی مواظب بود تغذیه ی سالمی داشته باشم، هنوز سونو نرفته بودم یه روز از خواب بیدار شدم میخواستم تشک خواب رو بردارم سنگین بود، دچار مشکل شدم. خیلی نگران شدم با همسرم تماس گرفتم رفتم درمانگاه گفتن باید سونو گرافی بری، وقتی رفتیم سونو گرافی تو مسیر خیلی می ترسیدم وقتی ماشین تکون میخورد دلم میریخت جرات نمیکردم تکون بخورم میگفتم الان بچه سقط میشه😭
سونو رو که دکتر دید گفت خدارو شکر وضعیت بچه خوبه فقط جفتت پایینه باید استراحت کنی، خیلی خوشحال شدیم آخه فهمیدیم که جنسمونم جور شده☺️
اطرافیانمونم خیلی خوشحال شدن
به لطف خدا بچه ی دوممون صحیح و سالم به دنیا اومد زایمان راحتی داشتم بر عکس زایمان اولم، مادرم بعد از ده روز رفت وقتی مادرم رفت یک روز تمام گریه کردم😔 اما ایندفعه تجربه ی بچه داری داشتم خیییلی بهتر به بچه میرسیدم ، بهتر بگم باهاش کیف میکردم انگار بیشتر من نیاز به وجودش داشتم تا بچه به محبت مادر😍 خدارو شکر روزای خوبی بود.
با اینکه همسرم شغل خوب و راحتی داشت، ولی هر چند وقت یکبار به فکر عوض کردن شغلش میفتادیم، آخه ما اعتقاد داشتیم کاری که آدم انجام میده باید هر چقدر میتونی منفعت بیشتری به مردم برسونی، هفت سال بود که شغلش همین بود، درآمدش به نسبت خوب بود، شریک خیلی خوب و مومنی داشتیم، وقت اذان باهم واسه نماز به مسجد میرفتن، وقتی میومدن مشتریاشون صف کشیده بودن تا از مسجد بیان، با این همه شغلشون جوری بود که بیشتر از اینکه سودی برسونه، وقت مردم رو تلف میکرد، با اینکه درآمدش شرعی بود ولی دوست داشتیم خدا کمکمون کنه یه کار دیگه ای انجام بدیم، بالاخره یه دفعه همسرم رفتن از زیارت آقا امام رضا( ع) برگشتن تصمیم گرفتیم که به آقا متوسل بشیم که بتونیم دل از این کار بکنیم، همین جورم شد تو مدت چند ماه موفق شدیم دل از شغلی که خیلیا آرزوشو داشتن، بکنیم یعنی در واقع بخاطر خدا و توسل تونستیم که بر خدا توکل کنیم.
ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #فرزندآوری #اشتغال_زنان #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت
#تجربه_من ۵۹۸
#فرزندآوری
#مادری
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
لازم به ذکره که بگم تو یه گروه خیریه عضو هستم و فعالیت اجتماعی هم در کنار فرزندانم دارم و از این طریق تونستم به هموطنام کمک کنم و شایدم دعای اوناس که بدرقه ی راه زندگیم هست.
ببخشید سرتونو درد آوردم ولی بگم اگر برگردم عقب هم باز همین راه رو ادامه میدم. البته تو این زندگی خیلی سختیها و مشکلات کشیدیم ولی باز کنار هم موندیم و اینکه خدا صدام رو میشنوه برام دلگرمی بود.
من نخواستم ناراحتتون کنم و سعی کردم قسمت های خوبش رو براتون بگم😁 به امید خدا و دعاهای شما میخوام ارشد شرکت کنم و به خاطر فرزندانم تحصیلاتم رو ارتقاء بدم.
نا گفته نمونه به شکرانه ی نعمات خدا قبل تولد فرزند دومم حامی یه فرزند شدیم که نتایج و برکاتش تو زندگیمون جاریه و حسش میکنیم، و در واقع ما چهار فرزند( بدون احتساب دو سقط اون وسط مسطا ) داریم😁
برای پسرم دعا کنید پشت کنکوریه😉
راحت نیست ولی بگم که خودم یه کوچولو دارم به فرزند چهارم (شما بخوانید پنجم) فکر میکنم و منتظرم که پسر چهارده ماهم رو از شیر بگیرمو اقدام کنم😅
میدونم که کلی حرف و حدیث هم خواهم شنید از بعضیا ولی برام مهم نیست چون من به آینده ی بچه هام و کشورم فکر میکنم و فرمان جهاد رهبر عزیزم و اینکه ( خدایا به من فرزندان بسیار عطا فرما تا در سپاه مهدی(عج) لشگری از خون من باشد 🙏)
🆔 @asanezdevag