◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۳ من خانمی هستم ؛ و میگفتم همون یکی هم زیاده و کلی غر زدم و گریه کردم، دلم پر بود که
#تجربه_من ۴۱۴
#سرنوشت
#قسمت_اول
من خانمی ۳۲ ساله هستم با ۴ برادر و یک خواهر که تو ۷ سالگی مادر جوانم رو بخاطر سرطان معده از دست دادم. بهتره بگم که تقریبا من از ۴ سالگی اونو از دست داده بودم چون دکترا جوابش کرده بودنو و من اغلب خونه فامیل مخصوصا خونه خالم می موندم که هم شاهد دردای شدید مادرم نباشم و هم وابسته نشم چون مهمون یکی دو روز بود.
به خاطر روحیه بالای مادرم چند ماه مهلتش ۳ سال طول کشید و در اون سه سال ،خواهر و برادرام رو متاهل کرد و موندم من و برادرم که ۶ سال ازم بزرگتر بود یعنی من ۷ ساله با برادر ۱۳ ساله که کلاس اول راهنمایی بود.
۴ سال فلاکت بار گذروندیم چون خونه ای داشتیم بی مادر و برادرهام تبریز زندگی میکردن و خواهرم تهران و ما تو یکی از شهرستان ها و عملا ۳ تایی تنها بودیم و حتی از شانس بد، شیفت های مدرسه مون هم با برادرم اغلب یکی نمی افتاد و پدرم مغازه لوازم خانگی داشت و ما همیشه تنها تو خونه می موندیم.
بیچاره برادر کوچکم تو سن بلوغ و بحران باید از خواهر بسیار شلوغش که من باشم نگهداری میکرد و غذا می پخت و خونه رو تمیز میکرد و خلاصه همه کار.
خاله ها و دایی هایی که موقع زنده بودن مادرم چند روز چند روز خونه ما اتراق میکردن، دیگه از یتیماش حتی حالی هم نمی پرسیدن چه برسه بیان تو خونه و کمک حالمون باشن.
خلاصه بعد از ۴ سال سختی به اصرار خواهرم، پدرم به خاطر ما ازدواج کرد. کلاس چهارم بودم که یک روز یک خانمی با خواهرم اومد خونمون و از خواهرم پرسیدم: آبجی این کیه؟ اونم گفت از این به بعد این خانم مامانته...
روز های خوب و بدی با هم داشتیم. در کل خانم خوبی بود و در حقمون مادری کرد ولی خوشی مون زیاد دووم نیاورد. ۳ سال بعد، پدرم رو هم بر اثر سکته قلبی از دست دادم. از این جا به بعد حالا سختی های اصلی شروع شد. خیلی سال های بدی رو تا وقتی که دانشگاه برم و برای خودم زندگی مستقل داشته باشم متحمل شدم. بدترین سن یک دختر که زمان بلوغ و درگیری های روحی خاص اون دوران هست رو با بی مادری و بی پدری در خانه های برادرهام به عنوان یک مزاحم همیشگی زندگیشون گذروندم.
۲ سال خونه یکی، ۲/۵ خونه یکی دیگه و چند ماه خونه یکی دیگه... خلاصه با خیلی از کمبود ها بزرگ شدم. علی الخصوص کمبود محبت. با اینکه زن برادرها و برادرهام با من بدرفتاری نمیکردن و بهم محبت میکردن ولی هیچ موقع مثل بچه هاشون که الان می بینم چه جورین با اونها، باهام نبودن و انتظاری جز این هم نبود چون من هیچ موقع بچشون نبودم. خواهری بودم که به ناچار انجام وظیفه میکردن و بازم الان هم از صمیم قلب ازشون تشکر میکنم خیلی کار بزرگی کردن.
میخوام اینو بگم که با همه مشکلاتی که من داشتم ولی باز همیشه خدارو شکر میکنم اگه من برادر خواهر نداشتم کجا میموندم بعد مرگ پدر مادرم؟ خونه دایی؟ خونه عمو؟
۲ سال خونه برادر دومم تو تبریز بودم بعد دو سال گفتن که چند سالی هم برم خونه یکی دیگه بمونم و من رو برادر سومم که تو قم طلبه بود ،برد خونه اش و ۲/۵ سال خونه اونا بودم.
عوض شدن شهر و رفتن به فضای دیگه خیلی برام سخت بود ولی خانم حضرت معصومه خودش سرپرستی منو به عهده گرفت و مأمن تنهایی هام و گوش دهنده ی درددلام بود و یک آرامشی به من داد که الان الانه که یکی از آرزوهای بزرگم زندگی در قم در جوار خانم معصومه هست.
دانشگاه آزاد تبریز قبول شدم با مخالفت سرسخت برادر خواهرام عزم رفتن به دانشگاه کردم چون اونا عقیده بر هوش زیاد من داشتن و حیف میدونستن که برم آزاد درس بخونم. ترم یک دانشگاه آزاد گذشت و من چند ماهی خونه برادر اولم بودم تا اینکه اونا رو راضی کردم خونه مستقل داشته باشم و با یکی که از لحاظ اعتقادی مثل خودمه هم خونه بشم. ترم اول رشته ریاضی محض رو با معدل خوب گذروندم ولی ته قلبم پشیمون بودم چون میدیدم علاقه ای به رشتم ندارم دلو زدم به دریا و بدون اطلاع خانوادم انصراف دادم و ترم دو رو شروع نکردم و از بهمن ماه نشستم تو خونه.
اسفند و تعطیلات فروردین گذشت که شب ۱۳ بدر بود مثل اینکه یک تشت آب داغو رو سر من ریختن. با خودم میگفتم که دختر به هیچ کس نگفتی انصراف دادی و حالا هم درس نمیخونی؟؟ اینطور شد که من از ۱۴ فروردین شروع کردم به درس خوندن با روزی ۱۴ ساعت. با این تلاش ها و لطف خدا و البته کمی هم هوش خودم😉 تونستم با رتبه عالی ۱۰۶ تو دانشگاه قبول بشم.
من ورودی بهمن بودم. شهریور موقع ثبت نام رئیس دانشگاه باهام مصاحبه کرد و به خاطر فعالیت های جنبی زیاد در زمان دانش آموزی و دانش آموز نمونه کشوری و سردبیر مجله بودنو اینا با یکی از مسئول های دانشگاه تلفنی تماس گرفت و گفت خانم فلانی رو پیش شما میفرستم و از فردا تو دانشگاه استفاده کنین از ایشون. اینطور شد که من شدم تقریبا کارمند قراردادی دانشگاه.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۴ #ازدواج_آسان #قسمت_دوم ۱۵ مهر اولین نمایشگاه بین المللی قرآن تو دانشگاه ما برگزار ش
#تجربه_من ۴۱۴
#سرنوشت
#قسمت_سوم
بعد از ۳ جلسه، مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم. چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود.
اولش فکر کردم که یک توطئه ای شده تا منو به اونجا بکشونن که بعدا با قسم دوستم مبنی بر بی اطلاعی از ماجرای ما، من قانع شدم. ولی خونه که اومدم تصمیمم رو گرفتم دیگه نرم به نمایشگاه و به هم خونه م گفتم. اونم کمی منو سرزنش کرد که یعنی چی این حرفها! ممکنه یکی از یکی خواستگاری کنه و جواب رد بشنوه تو به خاطر امام حسین اونجایی نه کس دیگه، پس بچه بازی هارو کنار بذارو از این حرفا... که من قانع شدم.
نمایشگاه دهه اول محرم بود، و در حد یک سلام مثل بقیه همکارا با هم ارتباط داشتیم. روزای آخر نمایشگاه یکی از برادرام به نمایشگاه اومده بودن که من یکی از خانم ها رو واسطه کردم که به ایشون بگن که پایین تو سالن نیان که سوء تفاهمی پیش نیاد که ایشون پیام فرستاده بودن که اتفاقا میخوام بیام و صحبتی دارم با برادرشون که خودم بالا رفتم و جلوشونو گرفتم و گفتم که اول باید با من صحبت کنین...
بعد از رفتن برادرم، دوباره ازم خواستگاری کردن و گفتن که اصلا نمیتونم فراموشت کنم و واقعا زندگیم داغون شده. میگفت که اتاقشم برده بود زیرزمین خونه که کسی رو نبینه حتی بعضا برای غذا هم بالا نمیومده و کاملا بهم ریخته بود.
بعد از خواستگاری دوم دل منم لرزید و به این فکر میکردم که این واقعا منو دوس داره که بعد اون همه توهینای خانوادم و جواب رد من دوباره خواستگاری کرده. حتی همسر دوست من که دوست اون بود دختر خوبی رو بهش معرفی کرده بود، اونم اصلا قبول نکرده بود و گفته بود من اصلا نمیتونم از فکر اون دربیام. برای بار دوم با خانوادم مطرح کردم مخصوصا الان که در حال استخدام شدن در وزارت دفاع بود و شرایط شغلیش خیلی بهتر میشد ولی باز هم بدتر از قبل شد و توهین های بدتر و دل شکننده تر مثل اینکه، خوب زیر چادر هر کاری میکنی و از اعتماد ما سوء استفاده میکنی و... توهین ها و حرف هایی که الان بعد گذشت ۱۳ سال از اون ماجرا، وقتی یادش می افتم هنوز قلبم تیر میکشه.
خلاصه بازم همین جوری بلاتکلیف موند و من بهش گفتم که خانوادم مخالفن و من نمیتونم چیزی بگم، میترسیدم چون پشتوانه ای به نام خونه پدر نداشتم که تکیه گاهم باشه. عید شد و اردیبهشت ماه بود که من چون به آقا سید به عنوان کارمند دانشگاه سپرده بودم وقت عمره دانشجویی شد به من اطلاع بدن و ایشون یک روز اردیبهشت ماه تماس گرفتن و تمام مدارک مبنی بر ثبت نام رو که پر کرده بودن برای امضا بهم دادن و کمک کردن تا حج ثبت نام کنم من تا مرداد ماه که وقت رفتن به حج بود خیلی حالم خراب بود و داغون بودم.
یتیمی مخصوصا بی مادری بی تابم کرده بود. اصلا نمیتونم اون روزا و شبا رو توصیف کنم، معدل الف دانشگاه به زور درس پاس میکرد، تنهایی امون مو بریده بود، بیشتر از قبل از خانوادم دور شده بودم. خواهرم رو که مثل مادرم می پنداشتم کاملا پشتمو خالی کرده بود و حتی جز مخالفین صددرصد قضیه بود و بیشتر از همه اون دلمو میشکست. قبلا که هر ۱۵ روز میرفتم خونه شون دیگه چند ماه بود هیچ کدوم رو نمیدیدم و اونا هم مثل اینکه خواهری مثل من ندارن دریغ از یک تماس. و این رفتارهای ضد و نقیضشون بیشتر قلب منو به درد می آورد. فقط میتونم این دعا رو بکنم که خدا هیچ یتیمی رو تو اون حال و روز نندازه.
همون ایام در رادیو در مورد چله ای با توسل به خانم فاطمه زهرا(س) شنیدم و چله رو شروع کردم که ایشون برام مادری کنند و راهو بهم نشون بدن تا تصمیم بزرگی رو بگیرم. که چند روز مونده به اتمام چله خوابی دیدم که جز رازهای زندگیم هست با اون خواب من تصمیم بزرگ زندگیمو گرفتم و فهمیدم خانم فاطمه به این وصلت راضی هست.
رفتم مکه با پول خودم، طلاهامو فروختم و بقیه رو دانشگاه وام داد. وقت رفتن هم به جز یکیشون یک قرون تو جیب من نذاشتن که این میره مملکت غریب و اصلا نپرسیدن که پول حج رو از کجا آوردی؟ حرفاشون به گوشم رسیده بود که یکیشون گفته بود مگه ما تو این سنمون مکه رفتیم این بخواد بره. ولی آقا سید اون موقع ۵۰ دلار توسط دوستم به من رسونده بود تو پاکت و روش نوشته بود که بعد رسیدن باز کنم که نتونم برگردونم بهش.
رفتم حج، خیلی روزای خاصی بود. شنیده بودم در خانه خدا هر حاجتی داشته باشی، خدا اجابت خواهد کرد. به خدا گفتم: خدا جونم خسته شدم از این زندگی، دیگه خودت داری می بینی و نیاز به توضیح نیس خدا جونم خودت تکلیف منو مشخص کن، اگه صلاحه زود تمومش کن و اگه صلاح نیس بازم زود تمومش کن که همدیگرو فراموش کنیم و بعد یک ثانیه دلم از حرف خودم لرزید و برگشتم با گریه به خدا گفتم خدا جونم غلط کردم، خودت یه جوری قسمت کن و صلاحم قرار بده...😅
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۴ #ازدواج_جوانان #خواست_خدا من تقریبا ۶ سال پیش، وقتی دانشجوی یک شهر دیگه بودم، بواسطه
#تجربه_من ۴۶۵
#ازدواج_آسان
#سرنوشت
#قسمت_اول
سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه سه رقمی، مشاوره دانشگاه تهران قبول شدم و راهی خوابگاه دانشجویی شدم. تا قبل از کنکور اصلا صحبت ازدواج تو خونه مون نمیشد، بعد از قبولی دانشگاه ولی کمکم زمزمهها شروع شد.
از همون موقع آمادگی ازدواجو داشتم ولی قسمت نمیشد و کلا در امر ازدواج به شدت به بحث قسمت اعتقاد داشتم و دارم.
خیلیها میاومدن و با اینکه به شرایطی که مد نظر من بودو داشتن ولی رد میشدن و... بالاخره قسمت نبود تا اینکه فروردین ۹۴ صحبت یک بنده خدایی پیش اومد که از نظر من خیلی به هم میخوردیم ولی قسمت نشد و من از نظر روحی به شدت به هم ریختم، تو این بازه با سخنرانیهای تنها مسیر حاج آقا پناهیان آشنا شدم و الحمدلله تونستم کنار بیام با قضیه و خدا قسمت کرد شهریور همون سال با یکی از اقوام عقد کردیم.
هر وقت به گذشته فکر میکنم احساس میکنم اینا همه عین تیکههای پازل چیده شده بود تا منو به سمت این ازدواج سوق بده، و الا در حالت عادی به نظرم هیچ وقت به همسرم جواب مثبت نمیدادم.
بالاخره گذشت و من درحالی که وارد سال چهارم دانشگاه میشدم عقد کردم و مصرانه هم اصرار داشتم که مهریه ام ۱۴ سکه باشه و همین هم شد.
همسرم هم دانشجو بودن و تقریبا نزدیک بودیم به هم و آخر هفتهها همدیگهرو میدیدیم.
من اصرار داشتم زودتر عروسی بگیریم که مستقل شیم ولی ایشون بخاطر هزینهها نگران بودن و بالاخره فروردین ۹۵ مراسم عروسی گرفتیم و واقعا سعی کردیم در همه چیز صرفه جویی کنیم. اینم بگم که کل هزینه عروسیمون ۵ میلیون تومان شد از تالار و آتلیه و گل و آرایشگاه و... همه چی روی هم.
درمورد جهیزیه هم، پدر من تمکن مالی داشتند الحمدلله اما چون ابتدای زندگی بود ازشون خواستم که وسایل زندگی برام نگیرن و بجاش هزینه شو در اختیارمون بذارن ایشون هم یک قطعه زمین به من دادن که هر کاری خودمون صلاح میدونیم انجام بدیم.
بعد از عروسی من دانشگاهم تموم شده بود و همسرم هم برای یکسری دورههای آموزشی قبل استخدام باید میرفتن یکی از شهرهای شمالی کشور و با یک ساک لباس راهی شمال شدیم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم
#تجربه_من ۴۶۸
#فرزندآوری
#مادری
#سرنوشت
#قسمت_دوم
بله اشتباه بود چون بعد از مشکلاتی که برام بوجود اومد و مجبور شدم دوباره به سونوگرافی برم، سونوگرافیست با تعجب به من گفت به تو گفتن چندتاست؟ گفتم دوتا ... گفت نه خیر اینها دوتا نیستن سه تا هستن😍 خیلی خوشحال بودم از اینکه به آرزوم که فرزند زیاد هست میرسم. دختر و پسرم هم از اینکه قراره سه تا نی نی داشته باشیم خیلی ذوق میکردند.
بارداری سختی بود با اینکه ماه های اول بودم اما به شدت سنگین بودم و دکتر گفته بود باید استراحت مطلق کنی و تا ده شب هر شب آمپول بزنی. ویار شدیدی داشتم و دو بچه تقریبا کوچک که هنوز احتیاج به مراقبت داشتند اما من نمی تونستم کاری انجام بدم و ویارم به حدی بود که اگر داخل آشپزخانه میرفتم بالا می آوردم. اما این بین که من و همسرم تقریبا دست تنها بودیم، همسرم به شدت حمایتم کرد و نمی گذاشت کوچکترین سختی به من بگذره توی کارهای خونه به شدت کمک میکرد و حتی غذا درست میکرد.
تا هفته شانزدهم بارداری به همین شکل و سختی و مشکلات خودم خیلی طولانی برما گذشت که من احساس کردم دوباره مشکل جدیدی برام بوجود اومده و کیسه آب بچه داره تخلیه میشه😔 وقتی به سونو رفتم گفت کیسه آب یکی از بچه ها تخلیه شده و اونجا بود که بهم گفت سه تا شون هم دخترن و همسان هستن و از یک جفت تغذیه میکنن. من خیلی خوشحال بودم که خداوند برکتش رو سه چندان کرده و قراره مادر چهار دختر بشم.❤️ خدا میدونه من و همسرم با وجود استرس دادن بعضی از اطرافیان کوچکترین نگرانی برای اینکه چطور بزرگشان کنیم و خرجشان را بدیم نداشتیم و به شدت عقیده مون بر این بود که هر کدام از اینها روزی و برکت زیادی برای ما می آورند. اما فردای همون شب بعد از شدت گرفتن مشکلم وقتی به دکتر رفتم گفت متاسفانه شرایط بسیار خطرناکی داری و باید ختم بارداری بدیم چون بچه ها همسان و از یک جفت و یک کیسه اصلی هستند هیچ کاری نمیشه برات کرد.
نمیتونم توصیف کنم که بعد از اینکه دکترم که خانم مقید و مذهبی بود این حرف رو به من زد چه حالی داشتم و فقط زار زار گریه میکردم و گفتم من هرگز چنین کاری رو انجام نمیدم باورم نمی شد همه آرزوهام داره بر باد میره، با گریه و بی حالی شدید که حتی توان ایستادن نداشتم از زایشگاه بیرون آمدم و نمی تونستم به چشمهای منتظر همسرم نگاه کنم و زار زار اشک می ریختم😭
پرستار برای همسرم توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و حال همسرم هم دست کمی از من نداشت با کمک همسرم به نمازخانه رفتیم. همسرم خیلی سعی داشت آرامم کنه اما من آرام نمی شدم یعنی اصلا باورم نمی شد چنین چیزی اتفاق بیافته...
تلفنی با دکتر دیگری مشورت کردیم و آن شب چندین بیمارستان مختلف سطح شهر رو رفتیم و همه دکترها بعد از مشورت نظرشان همین بود و می گفتند برای خودت خطر مرگ داره و من با دادن امضای رضایتنامه مرگ خودم از بیمارستانها بیرون می رفتم. اون شب به حرم امام رضا ع رفتم و با چشمانی اشکبار از امام رضا ع خواستم کمکم کنه و راه درست رو به من نشون بده چون من دو فرزند زنده داشتم و در قبال آنها برای حفظ خودم مسئول بودم.
همان شب با یکی از علما مشورت کردیم و نظر ایشان این بود. که استخاره راه نداره و اگر خطر جانی برای مادر هست مشکلی در انجام این کار نیست. به آخرین بیمارستانی که به نظرم می آمد می تونن کمکم کنند رفتم و تا صبح بستری شدم و فقط دعا کردم. صبح باز هم همه پزشکان نظرشان برهمین خطر و ختم بارداری بود😭
من با حالی خراب در قسمت بارداری پرخطر بستری شدم. بعد از انجام آزمایشات و سونو برای قلب و ... و مصرف چند نوبت آنتی بیوتیک شروع به خوردن قرص برای ختم بارداری کردم😭
روزهای خیلی سختی بود این بار هم صلاح خدا نبود من برای بار سوم لذت بارداری رو بچشم.
خیلی ها به من میگن دیگه حالا حالاها به بچه فکر نکن اما من با توکل بر خدا این راه رو ادامه میدم و بعد از یک مدت تقویت خودم انشاءالله اگر خدا به من عنایت کنه تصمیم دارم باز اقدام کنم و به نظرم راهی نیست که من ازش دست بردارم و خداوند داره به وسیله ی علائقم من رو آزمایش میکنه و من هم با خدا معامله کردم و از خودش خواستم برام جبران کنه که قطعا میکنه و توی این قضایا حتما خیر و حکمتی نهفته و من به لطف خداوند به شدت امیدوارم.
البته هنوز حال روحی قبلی رو به دست نیاوردم و حال جسمی خوبی هم ندارم اما ناشکری نمی کنم. من همیشه در هر جمع و گروهی از فرزند آوری حمایت کردم و به عقیده من باید به ندای رهبرمان برای فرزند آوری لبیک بگیم و هیچوقت نگفتم که نه بچه نمیخوام.
خواهش میکنم از همه اعضای کانال دعا کنند اگر به صلاح من هست خداوند فرزندان صالح وسالم و زیاد نصیب همه آرزومندان و من حقیر بکنه و دامن همه بانوانی که آرزوی فرزند دارند رو سبز بکنه🙏🙏
🆔 @asanezdevag