eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
999 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۹۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #قسمت_اول من ۲۴ سالمه، در خانواده ای مذهبی بزرگ شدم
۲۹۲ دوران بسیار سختی بود از نظر روحی و جسمی روی من خیلی فشار بود، دخترم فقط یک سال و چهار ماهش بود و شیر خودمو میخورد. همسرم هم که دانشجو بود، کارش هم که پاره وقت بود، تصادف هم کرده بودن و حدود دو ماه هم در خانه بستری بودن. البته همش میگم که کار خدا بود که ما بیاییم پیش مادرشوهرمینا، از حق نگذریم واقعا کمکم بودن، هم کاری، هم مالی و هم معنوی. خدا خیرشون بده و همیشه ممنونشون هستم. همچنین خانواده خودم که به شدت کنارمون بودن و تنهامون نذاشتن. بعد از حدود سه ماه از تصادف همسرم، متاسفانه پدرشوهرم سکته ی مغزی کردن. حالا دیگه خودشون هم از نظر مالی تحت فشار بودن. همسرم مجبور شد زودتر از آن چه که باید بره سرکار و به دلیل از دست دادن شغل مجبور شدن راننده ی اسنپ و تپسی بشن. به همین دلیل از نظر جسمی خیلی روشون فشار اومد. دوران خیلی سختی به همه ی ما گذشت. بیشتر روحی چون پدرشوهرم خیلی در خانواده عزیز بودن و خیلی ماشاالله رو پا، هیچ کس فکرشم نمیکرد این اتفاق برای ایشون بیفته... خلاصه این دوران هم با تمام سختی هاش گذشت و ما تصمیم گرفتیم فرزند دوممون رو بیاریم دخترم دو سال و ۴ ماهه بود که من باردار شدم. هنوز هم از نظر مالی مشکلات داشتیم ولی خداروشکر مانع بچه دار شدنمون نشد و توکلمون به خدا بود. خداروصد هزار مرتبه شکر تا به امروز لنگ نشدیم شاید کمتر خوردیم یا پوشیدیم ولی هیچ کم و کسری ای نداشتیم در زندگیمون و در حد نیاز هم خوردیم، هم پوشیدیم. دوران بارداری دومم کمی سخت تر از بارداری اولم بود، کمی ویار داشتم ماه های اول و زایمانم هم کمی سخت تر بود ولی خداروشاکرم که در سن ۲۳ سالگی فرزند دومم هم به صورت طبیعی خداروشکر آقا محمد حسین به دنیا اومد. بعد از سه هفته از زایمانم همسرم گفتن بریم مشهد؟ منم از خدا خواسته گفتم بریم. گفتن من پول ندارم و مجبوریم که با اتوبوس بریم، گفتم امام رضا رو پیاده هم میام چه برسه با اتوبوس. خداروشکر پول کرایه ی منزل هم ندادیم و از یکی از بستگان مادرم که مشهد منزل داشتن خونه گرفتیم. باورتون نمیشه که با همه ی گرونیا چون همه ی آشپزیارم خودم کردم و از خونه وسیله برده بودیم با ۸۰۰ هزار تومن رفتیم مشهد و برگشتیم و بسیار بهمون خوش گذشت و جالبه که یک ماهگی پسرم در حرم امام رضا بودیم. حالا هم بعد از گذشت ۵ سال و نیم از زندگیمون، همسرم پس فردا عازم سربازی هستن. من میمونم و یه دختر ۴ ساله و یه پسر ۱۰ ماهه الانم جفتمون مایل به آوردن بچه ی سومو هستیم ولی به دلیل سربازی همسرم کمی دست نگه داشتیم تا دوره ی آموزشی شون تموم بشه. خداروشاکرم به خاطر نعمت های زیادی که به من داده و قابل وصف و گفتن نیستن... اینم بگم که از اول دوران نامزدی و عقد عشق عجیبی بین من و همسرم بود و این عشق به لطف خدا هر روز بیشتر شده و با اومدن هر کدوم از بچه هامون عشق و علاقه ی ما نسبت به همدیگه بیشترو بیشتر شده، با این که ما از قبل همدیگرو ندیده بودیم و به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۹۷ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #بارداری_بعداز_35_سالگی #قسمت_اول من در یک خانواده
۲۹۷ الحمدلله الان ۸ تا فرزند دارم، البته ۹۰ درصد اطرافیان با فرزندآوری ما مخالفت می کردند. هرچند این مخالفت از روی دلسوزی بود. اینکه الان متوجه نیستی چند سال دیگه پدرت درمیاد. تربیت سخته زمانه بد شده، مدیریت بچه‌ها، تحصیل شون و... اما من خیلی بچه دوستم البته در کنار محبت، در مواقع لزوم جدی هستم. سعی میکنم در باب تربیت بچه ها، با همسرم در یک جناح باشم. هر چند اگر اختلاف نظر تربیتی داشته باشیم، باید دونست خیلی مهمه که بچه‌ها حس کنن حرف والدین یکی هست. خصوصا اگر خانوما جایگاه پدر رو تو خانواده تکریم کنن و پدر رو اصل نشان بدن در مواقع حساس تربیت خیلی تاثیرگذار هست. انصافا سخته برای منی که ذاتا شخصیت خیلی آرامی ندارم، بتونم خودمو کنترل کنم، اما از اونجایی که رشته تحصیلیم روانشناسی بود و در بین کارها اگر برسم مباحث مهارتهای ارتباطی زوجین و والدین و فرزندان رو مثل برنامه خوش بخت در شبکه قرآن دنبال میکنم واقعا مفیده و با مقتضیات زمانی ما مطرح میشه، سعی میکنم نگاهم به بچه‌ها امانتهای الهی و معصوم باشه. باید سعی کرد شخصیت و نقاط مثبت هر فرزندی رو شناخت و با برجسته کردن نقاط مثبت، به او شخصیت داد و در کنارش نقاط ضعف رو متذکر شد. باید مدام دعا کرد و به معصومین سلام الله علیهم متوسل شد و از اونا خواست که پشت و پناه خانواده مون باشن، همانطور که میگیم رازق خداست و ما فقط طبق وظیفه عمل میکنیم در باب تدبیر امور هم همینه. "الهی اغننی بتدبیرک لی عن تدبیری" در حال حاضر ۵ تا از بچه ها تو خونه هستن و ۳ تا هم ازدواج کردند. بزرگشونم ۱۱ سالشه، معمولا حدود ۲۰ دقیقه به نماز صبح بیدار میشیم، بین طلوعین که درهای روزی (اعم از رزق معنوی و مادی) بازه رو هم بیدار میمونیم البته اگر تو این فاصله کودک شیرخواره ام گریه کنه و مجبور بشم شیرش بدم معمولا خوابم میبره در هر صورت دخترم که شیفت ثابته حدود ۷ صبح می رفت مدرسه، قبلش با سختی باید بیدارش کنم چند لقمه بهش بدم و ساندویچم برا مدرسه اش بذارم و بعد پسرم که شیفت مدرسه اش چرخشیه، اگر صبحی باشه، وقتی راهی مدرسه شد. اگر کوچولوها بیدار نشن یه ساعتی میخوابم و بعد از بیداری تعویض بچه‌ها و صبحانه که به نظرم سخت ترین وعده هست، چون ازطرفی مهمترین وعده محسوب میشه و از طرف دیگه با اینکه فاصله زمانی زیادی از شام میگذره و قطعا قندخون بچه‌ها پایین اومده، بازم اشتهایی ندارن. متاسفانه بچه‌های ما بدخور و بدخوابن بیشترین وقت من صرف تغذیه بچه‌ها و خواب کوچولوهاست. ننو و گهواره رو امتحان کردیم تا حدود ۶ ماهگی باز شرایط بهتره، ولی بعد ازون دیگه قبول نمیکنن عملا نه همسرم نه دیگری هم نمیتونن بخوابونن به شدت وابسته به شیر مادر هستند. هیچکدوم نه پستانکی بودن نه به هیچ وجه شیشه، کل کارِ خونه با خودمه. با ۴ تا بچه تو آپارتمان ۹۰ متری بودیم و مستاجر، تا اینکه الحمدلله بعد از اون همسرم زمینی گرفتن و خودشون خونه ساختن. گاهی حساب کردم صبحانه تا یک ساعت طول میکشه هر روز، حداقل یک تا حداکثر ۲ ساعت وقت برای برنامه درسی خصوصا پسرم که کلاس اولیه میذارم ناهار اگر خورشتی یا آش باشه که همون اول صبح بار میذارم. در غیر اینصورت بعد از صبحانه، میرم سراغ ناهار، بیشتر وقت بیداریم میشه گفت تو آشپزخونه ام، یکی گوشت و مرغ دوست نداره، یکی عاشق مرغه یکی فقط گوشت چرخ کرده میخوره یکی نباید تو غذاش پیاز یا گوجه باشه یکی نیمرو میخوره یکی فقط پنیر تازه و گردو و چای شیرین و.... هزار جور اختلاف نظر جدی، که مجبورم اگر یه وعده غذایی یکی سیر نشد، وعده بعدی هواشو داشته باشمو چیزی درست کنم که بخوره، این چیزا واقعا با لحاظ تغذیه سالم و متنوع سخته و من با توجه به مواد غذایی موجود در خونه و سلیقه بچه ها و سلامتیشون فکر میکنم که چی بپزم. میان وعده بچه ها هم، میوه و شیر هست. سعی میکنم هفته ای یکبار کیک درست کنم. تو ماه رمضونی هم با کمک دخترم چند بار زولبیا بامیه درست کردیم و رنگینگ و حلوا هم بخاطر بچه ها درست می کنم. مفتخرم تا الان یک پیتزا از بیرون نخریدم، البته گاهی بخاطر بچه ها در منزل درست میکنم، میدونید علاوه بر سلامتی چقدر هم صرفه جویی میشه، من فرصت خرید از بیرونم خیلی کمه، گاهی از حراجهای اینترنتی خرید میکنم گاهی نزدیکانم که خرید میکنن خصوصا درحراجیها، از مراکز خرید عکس لباسه رو برام میفرستن و در صورت پسند زحمت خریدشو میکشن. همسرم خیلی به لبنیات اهمیت میدن، شیر زیاد میخرند و من شیر رو میجوشونم، بعد مقداری شو ماست درست میکنم، سرشیر شو میذارم فریزر، بعد از مدتی، به همراه سرشیر های قبلی، روغن زرد درست میکنم. سبزی خوردن و آش هم خودم پاک میکنم چون حاضری هاش رو نمیپسندم فقط سبزی خورشتی رو آماده میگیرم. 🍀ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۰۳ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول من تک دختر بودم و سه تا دا
۳۰۳ پسرم یک سالش شده بود من از راکد بودن خسته بودم انقدر گشتم تا کلاس حفظ قرآن پیدا کردم تو مسجد نزدیک خونمون. میرفتم کلاس حفظ فک کنم ۹ جزء حفظ کرده بودم که دختر سومم به دنیا اومد و ما یه خونه بزرگتر خریدیم الحمدلله من با سه تا بچه کوچک ده جور فعالیت فرهنگی میکردم تو خونمون جلسات مذهبی میگرفتیم، تو خیابون خیمه شادی و عزای ائمه رو برپا میکردیم. در کنارش قرآن هم حفظ میکردم الحمدلله این بار فاصله بچه ها بیشتر شد، دخترم سه سالش بود که دختر چهارمم به دنیا اومد الحمدلله و من هم هنوز مثل لاک پشت در کنار تمام وظایف خونه و بچه ها قرآنم رو حفظ میکردم. همه همکلاسی هام از من جلو زدن خیلی ها حفظشون تموم شد ولی من ناامید نشدم و ادامه دادم میگفتم عیب نداره دیر و زود داره سوخت و سوز نداره، همسرم هم در این مسیر بسیار کمکم بودن به طوری که اگر هدایت و پشتیبانی ایشون نبود هیچ وقت اینجایی که هستم نبودم. خلاصه بعد یک سال و هشت ماه از آخرین فرزندم دوباره باردار شدم. اما همون اوایل کرونا بود که بعد از ۳ ماه و ۱۰ روز جنینم سقط شد و چقدر دوران سختی بود خصوصا برای همسرم. دختر بزرگم که الان ۱۱ سالشه برام کاچی درست میکرد و بهم رسیدگی میکرد. نمیدونین چقدر تو همون بارداری بهم می رسید ماشاءالله خانوم شده همه کار بلده. غذا درست کردن ، بچه داری کردن، خونه تمیز کردن، به مامان باردار یا زائو رسیدگی کردن، قرآن خوندن و حفظ کردن، بچه ها رو مدیریت کردن، خلاصه با این تعداد بچه، خودش بزرگ شده و خواهرا و برادرش هم همینطور. جونم براتون بگه که بعد دو ماه از سقط به فرمان رهبرم دوباره باردارم😍 الحمدلله که زندگی مون عین وعده ای که خدا داده شیرین و دوست داشتنیه. و روز بروز برکت مادی و معنوی زندگی مون بیشتر میشه و ما راهمون رو با قدرت تر از قبل پیگیری میکنیم. به امید خدا 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۰۴ #فرزندآوری #فواید_و_برکات_فرزندآوری #قسمت_اول من در سن ۳۰ سالگی ازدواج کردم و الا
۳۰۴ الان که پسرم یه کم بزرگتر شده و متوجه بازی کردن شده، همش پیش آبجی هاش میره و با اونها سرش گرمه و کمتر به سراغ من میاد و چی میتونه بهتر از این باشه برای یک مادر که بچه ها بهونه نگیرن و با هم سرگرم باشن و خودشون با خودشون بازی کنند.☺️ که این فقط و فقط در صورتی شدنی هست که تعداد بچه ها زیاد باشه تا بتونند با هم همبازی بشن. البته نمیگم همش هم در حال بازی هستند. مثل همه بچه های دیگه، به هر حال دعوا هم میکنند، بهونه هم میگیرند. ولی واقعاً واقعاً، با هم بودن و سرگرم شدنشون با همدیگه و بازی کردن و گهگاه دعوا کردن هاشون بسیار بسیار بهتر از شرایط دو بچه و یا تک بچه هست. این رو خودم تجربه کردم که میگم. میدونید عزیزان!!! یکی دیگه از چیزهایی که همیشه از بزرگترها و دیگران شنیده بودم ولی باورم نمیشد، این بود که میگفتند بچه ها با هم بزرگ میشن و با هم تربیت میشن و تو نیاز نیست برای تربیت هر بچه جدا جدا زمان و انرژی بذاری و راه درست رو نشونش بدی!!! و واقعا الان خودم این رو به عینه تجربه کردم که چقققدر بچه ها تحت تاثیر همدیگه هستند و راه همدیگه رو دنبال میکنند و "در اکثر موارد" لازم نیست یه مطلب یا تذکر درست رو به هر کدوم جدا جدا بگی و بچه ها بصورت خیلی جالب از هم تقلید میکنند و حتی در خیلی موارد حس رقابت بینشون پیش میاد که زودتر کار درست رو انجام بدند.😃😃 و همین موضوع کلی باعث شادی و سرگرمی در منزل میشه و چی بهتر از این!!☺️((البته در این مورد بچه ها که یه کم بزرگتر میشن و خوب و بد رو متوجه میشن میشه اجرا کرد.من الان بین دخترهام که ۷ساله و ۴ ساله هستند، این حس رقابت رو اجرا میکنم)) و دیگه اینکه عزیزان فرزند سوم من به قدری با خودش برکت تو زندگی ما آورد که زندگی ما از این رو به اون رو شد و همسرم در یک سرمایه گذاری خوب که اصلا فکرش رو هم که نمیکردیم وارد شد😀 و الان الحمدالله در وضعیت مالی نسبتا مطلوبی قرار گرفتیم. ببخشید خیلی طولانی شد ولی دلم نمیاد این رو نگم. چون با تمام وجودم از این موضوع خوشحالم😅 در حال حاضر، نسبت به زمان دو بچه، وقت آزاد من بسیار بیشتر شده و من خیلی از ساعتهای روز رو مشغول انجام کارهای شخصی و مورد علاقه ام هستم. چون همونطور که گفتم بچه ها با هم سرگرم میشن و کمتر سراغ مادر میان.🙂 دوستان عزیزم 🌷🌷🌷 اینکه برای آوردن بچه آدم بشینه، حساب و کتاب بکنه که پولش رو از کجا بیارم!!! چه جوری سختیهاش رو تحمل کنم!!! تربیتشون رو چیکار کنم!!! عزیزان دلم در اشتباه هستیم (همونطور که من بودم) فقط و فقط در این مسیر باید به خدا توکل کنیم و از خدا بخواهیم که هر چیزی که به خیر و مصلحت هست، سر راهمون قرار بده. در این دور و زمونه که بخاطر عدم امکان ازدواج برای اکثر جوونها و ممانعت بیشتر زوجها از بچه آوری بیشتر از یکی دوتا!!! به نظرم ما که قدری اعتقاداتمون قویتره و توکل به خدا در همه امورات زندگیمون، سر منشاء کارهامون هست، نباید بخاطر بهونه های بیخودی و بخصوص تنبلی، از آوردن بچه غافل بشیم.((البته الان به این نتیجه رسیدم که قبلا راحتی خودم در اولویت زندگیم بود)) یک حدیث داریم از پیغمبر اکرم «تَناکَحوا تَناسَلوا تَکثُروا»، خدای متعال از مسلمانها خواسته که زیاد بشوند، افزایش پیدا کنند. به امید اصلاح و تربیت خودمان در ابتدا و بعد تربیت فرزندان امام زمانی که انشالله باعث خیر دنیا و آخرتمان بشوند.🙏🙏 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۰۷ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین #معرفی_پزشک #قسمت_اول
۳۰۷ دی ماه سال ۹۸، هشت ماهه بودم که همسرم گفتن باید خونه رو ببریم تهران چون دیگه میتونست روزانه بیاد خونه و ما خیلی خوشحال بودیم. با دغدغه زایمان طبیعی، وسایل خونه رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم. حالا روز از نو روزی از نو... دنبال دکتر خصوصی میگشتم که قبول کنن وی بک انجام بدن اونم تو بیمارستان خصوصی که با بیمه همسرم قرارداد داشته باشه و ماما همراه بتونم ببرم بلا تشبیه مثل پیدا کردن سوزن بود تو انباره کاه ... بعد از کلی فکر تصمیم گرفتیم واسه زایمان بریم قم چون هم دکتر و ماما و و هم بیمارستان مد نظرم رو پیدا کرده بودیم و فقط میترسیدم زایمان یهویی نشه که مجبور بشم سزارین کنم. تو این یک ماهی که اومده بودم تهران برای ویزیت پیش دکترم که قبول کرده بودند وی بک انجام بدم میرفتم قم و باز برمیگشتیم. همه چیز از قرار معلوم تحت کنترل بود فقط اینو بگم که تو تموم این مدت هنوز هم از زایمان طبیعی به شدت میترسیدم اما اراده کرده بودم و این بار میخواستم انجامش بدم. اخرای هفته ۳۷ بارداری بودم که احساس کردم درد های زایمانی داره شروع میشه و با مامای همراهم تماس گرفتم. گفتند اول به بیمارستان تهران برو و اگر همه چیز خوب بود و هنوز وقت داشتی بیا قم. من وقتی به بیمارستان رفتم ساعت ۲ نیمه شب بود دکتر زنان با پرستار و ماما همه تعجب کرده بودند از تصمیمم و من مصمم گفتم اگه وقت دارم بهم بگید دکتر زنان گفت همین امشب برو قم تا خیالت راحت باشه و ما مستقیم از بیمارستان راهی قم شدیم. تو شهر قم با اینکه خونه خواهرم بود اما چون ماه آخر بودم همسرم یک سوئیت برامون گرفت. فردای اون شب پیش دکترم رفتم و دوباره سونو و دکترم گفت هنوز وقتش نشده و باید صبر کنی .. من فقط یک هفته وقت داشتم چون دقیقا همون هفته به همسرم مرخصی داده بودند و میتونستیم با خیال راحت قم بمونیم و هم اینکه دکترم گفتن اگه تا آخر هفته زایمان نکنی نهایت سزارین باید بشی.. این نکته یادم نره که تعجب میکنم با اینکه دکترم زایمان های وی بک زیادی رو انجام دادند تا حالا هر دفعه به من میگفتند بیا سزارینت کنم میگفتم من بچه کمش چهارتا میخوام وسزارین برام سنگینه که میگفتند تو شش تا بیار خودم همه رو واست سزارین میکنم 😳 و من مصمم که نه فقط طبیعی. با مامام همیشه در تماس بودم ورزش و پیاده روی برام خیلی خوب بود و آخرای بهمن بود و به همین بهونه ما هر روز میرفتیم خرید و کلی خوش میگذشت شبها هم میرفتیم حرم . خلاصه یه مسافرت بیاد ماندنی شده بود واسه ما و فقط منتظر دختر گلمون بودیم که بیاد و چشم هممون رو روشن کنه. دقیقا یک هفته بعد از اومدن به قم یکبار دیگه دردهای زایمانیم شروع شدن و خیلی زود پیشرفت کرد که موقع اذان صبح وارد بیمارستان شدیم. به مامام زنگ زدم گفت برو بستری بشو منم میام. از بیمارستان با دکترم تماس گرفتند که دکترم در اوج ناباوری گفتن نمیتونن بیان وخانوم دکتر زهرا قاسمی رو گفتند که ایشون بیاد. و چند ساعت مونده به زایمان به من استرس شدید وارد کردند. وقتی به همسرم گفتم گفتند با توکل بر خدا برو واسه طبیعی ان شالله خیره. و من بستری شدم. با مامام تماس گرفتم و در کمال تعجب ایشون هم گفتم نمیتونن بیان و مامای دومم میاد که من هیچ شناختی از ایشون نداشتم. فقط اینو بگم که کل خانواده از پدرومادرها و خواهرم و شوهرم تموم این چند ساعت برام دست به دعا شدند که بتونم زایمان طبیعی خوبی داشته باشم و هم خودم و هم بچه سالم باشیم. فقط ۲ ساعت بعد بستری شدن تو بخش زایمان دخترم با درد خیلی زیاد اما قابل تحمل و بدون هیچ مشکلی الحمدلله دنیا اومدن وشیرین ترین لحظه رو تجربه کردم. دکترم خانم قاسمی و مامای همراهم، بسیار مهربانانه و صبور کمکم کردند و لحظه به لحظه بالای سرم بودند. و احساسم اینه اگه دکتر خودم بود، شاید نیمه های راه به سزارین ختم میشد در حالی که به من نه آمپول فشار زدند و نه امپول بی حسی و خدا کمکم کرد ذره ای جای بخیه سزارین حین زایمان درد نگرفت و فقط درد زایمان بود که اونم کاملا طبیعی بود. در آخر تو این پیام میخواستم از همسرم که همیشه همراهم بودند و تو هر تصمیمی پشت من بودند نهایت تشکر داشته باشم. شاید هر کس دیگه ای بود این هزینه رو متقبل نمیشدند. در حالی که من میتونستم تو بهترین بیمارستان خصوصی تهران و با دکتر خوب سزارین کنم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۱۷ #فرزندآوری #اشتغال_زنان #قسمت_اول ۳۷ ساله ام، دو پسر دارم و یک دختر و همسری که مهر
۳۱۷ وضعیت مالی فعلی ما، خدا رو شکر بدک نیست و میشه گفت متوسط هست. تو این دوران نابسامان اقتصادی یه آپارتمان ۱۱۰ متری داریم (که متاسفانه به خاطر اینکه همسایه ها اذیت نشن توش نمیشینیم ). یه ماشین داریم و حقوقی که خدا رو شکر از پس هزینه هامون بر میام. ما آدمای پرهزینه ای نیستیم، لباسهای پسر بزرگم رو نگه میدارم برا پسر کوچیکم، لباسای برادرزاده هام و خواهر زاده هام رو استفاده می کنم و برعکس. هزینه های پوشک و شیر خشک رو حس کردیم که چه طوریه، بچه هامو آتلیه نبردم تا حالا ـ ما خیلی رستوران نمیریم ـ فست فود زیاد نمیخوریم و بیشتر خودمون درست می کنیم، بچه هامون هر چی بخوان در اختیارشون قرار نمیدیم. بعضی وقتا واقعا نمیتونیم حتی اگه بخوایم ... خیلیا شماتتم می کنن و میگن تو که شاغلی میخواستی چیکار سه تا بچه رو؟ اصلا وقت می کنی به خودت برسی؟ وقت می کنی مسافرت بری؟ از زندگی چه لذتی می بری؟ گاهی میگن خب معلومه چون مادرشوهرش بچه هاشو نگه میداره خیالش راحته ... خودش که کاری نمیکنه ... بعضی وقتا نمی فهممشون، لبخندی میزنم و میگم آره همینطوره، به نظرم ارزش بحث کردن نداره چون از همون اول هم محکومم پس سر خودمو با حرفهای ـ صد تا یه غازشون ـ درد نیارم ... بله که لذت میبرم از زندگی، سرکار میرم، خسته بر می گردم، ناهار نداشته باشم باید به فکرش باشم، بعضی وقتا به بچه ها التماس میکنم سروصدا نکنن تا یه کم بخوابم، که اغلب نمیذارن. مثل همه ی خانوما با مسأله مهم و اساسی " چی بپزم؟" در گیرم، تو فضای مجازی هستم ـ ۲۴ ساعته نه ولی همیشه باید مواظب باشم تا مسحور این جادوگر نشم ـ برای مسافرت چون خانواده پدریم در شهرستان هستن سالی دو یا سه بار میرم پیششون، شمال، مشهد میریم و ... پارسال با سه تا بچه رفتیم کربلا، سختی هم داشت خب مگه چیه؟ فقط تو نجف یه کم به خاطر کم آبی اذیت شدم همین ... اینا میگذره. هر روز جدیدی که میاد خدا فرصت دوباره برای لذت بردن از نعمت حیات و هم چنین جبران اشتباهاتمون بهمون میده و هیچ وقت دیر نیست. با اینکه آگاهانه به این فکر کرده بودم که به ۳ تا بچه اکتفا نکنم اما مدتی بود که بیخیال این موضوع شده بودم شاید تذکرات منفی اطرافیان داشت کم کم اثرشو میذاشت با خودم می گفتم ولش کن نهایتا اگه بازم بخوام بعد از بازنشستگی اقدام می کنم و ... تا اینکه با خوندن تجربه های خانم های پرانرژی و امیدوار به این فکر افتادم که اولاً بازم بچه دار بشم دوماً فاصله زیاد نندازم بین بچه ها، اما... راستش می ترسم، مرخصی زایمان زنان شاغل، شامل سه فرزند میشه ـ از هر کی میپرسم که قانون جدیدی، ماده ای ، تبصره ای، آئین نامه ای نیست آیا که مشکل منو حل کنه ؟ یا نمیدونن یا مثل همیشه میگن واقعاً میخوای بازم بچه بیاری؟ من دلم نمیاد اگه بچه چهارم رو بیارم از همون نوزادی تنهاش بذارم و برم سرکار . بچه های زنان شاغل مثل بچه یتیم بزرگ میشن ولی من دلم میسوزه نوزادم رو تنها بذارم ... گاهی به فکر بازنشستگی زود هنگام میافتم اما می بینم شرایطشو ندارم، گاهی با خودم میگم خب خودت نرو سرکار ولی دلم نمیاد هفده سال زحمتم رو بی سرانجام رها کنم... گاهی کلاً خسته و داغونم از این جابجا شدن نقشم در زندگی ... من مادرم ... چرا به جای اینکه صبحها نوزادم رو نوازش و بو کنم و لذت ببرم باید سر کار برم، چرا به جای اینکه برای بچه هام صبحانه و ناهار درست کنم باید با کلی ارباب رجوع همیشه نالان و شاکی سروکله بزنم، چرا باید به جای اینکه تو خونه بمونم و خودم رو برای شوهرم آرایش و پیرایش کنم باید سرکار باشم و رفتار مردانه از خود بروز دهم که محیط کاری ام سالم بماند و خیلی چراهای دیگر ... بگذریم درد دل زیاده ولی به قول حضرت علی : یا باید راهی پیدا کنم و با توکل پیش برم یا اگه راهی نبود رهاش کنم و بسپرمش به خدا و جزع و فزع نکنم . من از تجارب دوستان یاد گرفتم که خدا روزی همه رو خودش میده و فراتر از آن به این رسیدم که اگه بچه ی دیگه ای بیارم علاوه بر روزی ، خداوند خودش از جایی که فکر ناقص من بهش راهی نداره مشکلات رو هموار میکنه پس چرا من غصه ی این مسائل رو بخورم میسپرم به خودش و هم ضرورت ازدیاد نسل رو فدای مسائل کم اهمیت نمیکنم و هم اینکه ببینم چطور از پس این امتحان برمیام.... بالاخره وقتی ادعای شیعه بودن برای امام زمان رو دارم ؛ خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هر که در او غش باشد. " شک نکنید" که دعای خیرتان برام برکات زیادی میاره ، التماس دعا. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۲۸ #پیاده_روی_اربعین #قسمت_اول به لطف امام حسین علیه السلام ما هم کربلایی شدیم... س
۳۲۸ به هیچکس نمیتونم بگم کمک میخوام، همه حالشون بده... پس این ماشین کو؟!!! بچه هام آب ندارن... گفتم بشینید اینجا تا من بیام، میخوام برم آب بیارم... آماده شدم برم، یهو یکی صدا زد بیاید ماشین پیدا شد... بدویید... پاشید...یکی از اقایون ماشین گرفته ... اما!!! من کدوم رو ببرم؟! کالسکه وسایل رو که خیلی سنگین بود... تو اون زمین خاکی راه نمی رفت... کالسکه بچه رو یا بچه هام رو که حال راه رفتن نداشتن!! اول پسر کوچکم رو بغل کردم و از عرض جاده سریع رد شدم... باید کالسکه رو هم تحویل بدم. پسر بزرگم داره کالسکه وسایل رو میاره... گیر کرده... داره زور میزنه... بچه رو میدم بغل یکی از همراهان... کالسکه رو میدم به راننده بذاره بالا... اون یکی پسرم کو؟؟؟ بدو بدو میرم به سمت جایی که نشسته بودیم.. لب جاده ایستاده... میرم سریع میارم... حال نداره بیاد میکشم و میارم... وسط راه میرم کمک پسرم کالسکه رو هل میدیم... حالت تهوع دارم... نگران بچه ها هستم... همسرم کجاست؟ چرا نیومده؟ نکنه ما بریم اون بمونه... دست تنهام... بچه ها رو سوار میکنم... کلی راه تا نجف مونده... باید غذا و آب بردارم، به اندازه تو راه... دوباره یه ساک رو برمیگردونم... ذهنم کار نمیکنه... دیگه چی لازم دارم... یادم نمیاد... آب نداریم... چه کنم؟! ساعت یک بعد از ظهره... میرم تو ماشین... یا خداااااااا... ماشین مثل کوره آتیش شده... حتی هوا واسه نفس کشیدن نیست، چون ماشین خاموشه کولر کار نمیکنه... دوست دارم ماشین زودتر حرکت کنه... اما نه، همسرم هنوز نیومده... برم دنبالش؟! کجا رو بگردم؟! بچه ها حالشون بد شده.... همسرم رو از دور می بینم. لبخند میزنم بین اون همه سختی ، پیدا شدن یه محرم یه امید، یک لحظه همه جا رو برات بهشت میکنه... جا تنگه اما مهم نیست، فقط دوست دارم زودتر حرکت کنیم... خدا رو شکر گذشت، خدا رو شکر کسی به بچه هایم بی احترامی نکرد... کسی بچه ها را نزد. گوشی پاره نشد... بچه ای گم نشد.. کسی سنگ نزد... مسخره نکرد.. خدا را شکر... در راه آب هم به دستمان رسید... هوا هم خنک شد... بعد از نجف رفتیم کربلا... الحمد لله در راه دوستان عراقی مثل پادشاهان از ما پذیرایی می کردند الحمد لله امام حسین علیه السلام خوب جبران کرد برامون.. لبخند از روی صورت بچه هام نمی افته.... رسیدیم کربلا... کربلااااااا... پی نوشت: "ما فقط سه ساعت تو صحرا، زیر آفتاب، توی گرما، با آب و غذا!! مونده بودیم... فقط سه ساعت!!!!!!" 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۳۴ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین #معرفی_پزشک #قسمت_اول ۳۳ساله
۳۳۴ رفتم پیش خانم دکتر آیتی در مشهد و چقدر صبورانه به حرفام گوش کردند و موافقت کردن و من چقدر خوشحال شدم. ایشون چند سال هستش که زایمان وی بک قبول میکنن و بسیار صبور مؤمن و مشوق فرزندآوری هستن. خلاصه من روزها رو مشتاقانه می شمردم و هرچیزی که کمکم میکرد برای زایمان تا جایی که میتونستم پیگیری میکردم. یکی از انگیزه های قوی من برای بارداری، تجربه های شیرین عزیزان بود. همینطور راهنمایی هایی که تو نی نی سایت برای زایمان طبیعی پس از سزارین داشتن. روزها گذشت و دردای من شروع شدن اینبار تا آخرین روز خونه خودم موندم تمام دوران بارداری تنها خودم کارام رو کردم و حمایت آنچنانی نداشتم همون ماه های اول مرخصی تحصیلی گرفتم. بعد از نماز صبح دردام شدت گرفتن و رفتم بیمارستان که متاسفانه بهم گفتن دکتر آیتی مریض شدن و نمیتونن بیان به جاشون دکتر قدسیه علوی میان راستش دلهره داشتم میترسیدم. دلم نمیخواست که دوباره سزارین بشم. خلاصه دردها زیااااد شدن و ماما های خوب و صبوری کنارم بودن مدام چک میشدم تا اتفاقی نیفته و بخیه های سزارین باز نشن و جنین هم افت ضربان پیدا نکنه با همراهی ماماهای خوبم و دکتر علوی نازنین و صبوری خوبشون، بعد از ۲ بار سزارین، پسرم رو تونستم طبیعی به دنیا بیارم. اعتراف میکنم زایمان طبیعی خیییییلی بهتر و شیرین تر از سزارین هستش خدارو شاکرم منو لایق دونست و کمکم کرد، همراهم بود، با تمام مشقت و سختی که داشت تونستم طبیعی زایمان کنم. الان ۴۰ روز از تولد پسرم میگذره. خوشحالم که دوباره مزه نااااب مادری رو میچشم و افسوس و حسرت میخورم که چرا ۸ سال فاصله افتاد بین بچه هام کاش زودتر به این نتیجه می رسیدم که رسالت زن فرزندآوری و فرزندپروریه، درس و تفریح و استراحت و راحتی همیشه هست اما مادرشدن یه محدوده سنی و جسمی داره. از همه خوبان کانالتون میخوام برام دعا کنند که یه بار دیگه هم بتونم طعم مادر شدن رو بچشم. امیدوارم همه عزیزانی که چشم انتظار این موهبت شیرین الهی هستن به حق این روزای عزیز حسینی به این هدیه برسند التماس دعا. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۳۶ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت_اول متولد ۶۸ هستم، مهر ۹۵ ازدواج کردم، با ف
۳۳۶ پسرم تا ۲۴ ساعت شیر نخورد، البته گفتن مشکلی نیست فرایند زایمان سخت بوده خسته ست 🤗 از روز دوم داستان زردی شروع شد تا دو ماهگی که بعد از آزمایشات و دکترها و.... نهایتا تشخیص دادن مشکلی نیست و زردی از شیر مادر هست، با وجود تجویز دکترا به دادن شیرخشک، اعتقادی به شیرخشک نداشتم و همچنان با کنترل هفتگی زردی دوس داشتم بچه رو با شیره وجود خودم بزرگ کنم... قبل تشخیص چند سری دستگاه گرفتیم توی منزل زردی پایین میومد و دوباره... با حجامت هم همینطور... و بعدا متوجه شدیم بعد خوردن شیر دوباره زردی بالا می‌رفته... بهبودی بعد از زایمان و بخیه ها، ۲ ماه طول کشید، همسرم هم ۲۰ روزگی گل پسرش رفت خادمی و ۴۰ روزگی ش برگشت... تو این شرایط خودم باید بچه رو دکتر می‌برد، زردی ش بالا رفته بود دستگاه می‌گرفتم و تا صبح بیدار می موندم که بچه دست به چشمش نزنه، نور بخوره تو صورتش، غلت نزنه، دو ساعت یه بار بیارمش بیرون، در طول روز هم از کولیک و بدقلقیش نمی شد بخوابم... تا سه چهار ماهگی حسین کوچولو، وقت غذا درست کردن که هیچ، وقت غذا گرم کردن هم نبود... گاهی تا بعد از ظهر گرسنه بودم، شبها نمیذاشت بخوابیم و صبح ها ترجیح میدادم بجای صبحانه تا وقتی خوابه یکم بخوابم، بعدشم که بلند میشد تا وقتی بخوابه یکسره گریه و کولیک و بدقلقی بود... نهایتا همسرم شب میومد بچه رو نگه می‌داشت شام میذاشتم... سختیش چند ماه اول زیاد بود، کم کم بهتر شد شرایط، ولی تمام این اتفاقات با این وزنه سنگین بی‌خوابی و گرسنگی و خستگی یه طرفِ داستان بود، وزنه قوی تر مادر شدن بود... لذتش از وقتی شروع می‌شه که بعد زایمان بچه رو میارن و میذارن تو بغلت... تا لحظه لحظه هایی که باهاش خاطراتت رو مرور میکنی... تمام جاهایی که ۹ ماه باهاش رفتی، حرفایی که در گوشی با هم زدید قول‌هایی که دادید... و بعد ۹ ماه هم که دو نفره هاتون شروع میشه💞 مسجد و گردش و منزل شهدا و قطعه شهدا و... خلاصه هرچیزی که دوس داشتم زودتر از همه باهاش آشنا بشه و اولین چیزایی باشه که میبینه حسین یکسال ش رو رد کرده بود که دردای کمرم بیشتر شد و ام آر آی سه تا دیسک بیرون زده رو نشون داد و تنگی کانال... دکتر هم اعلام کرد تا خوب نشدن اوضاع و نگذشتن زمان اگر باردار بشید استراحت مطلق در انتظارتونه... 😑 دکترا حق دارن طب رو تشخیص میدن، ولی انتظار ما از دکترای فوق تخصص تری هست که همیشه خواسته هامون رو با یکم خواهش زودتر اجابت میکنن... یاعلی بحق فاطمه... و اینطوری شد که ۹ ماه بارداری مهدی بدون یه کمردرد ساده سپری شد... ساده تر از چیزی که بشه باورش کرد... بالاخره آقا رو اسم خانمش هم حساسه... حسین ۲ سال و ۲ ماهه بود و خواب... که رفتیم سمت بیمارستان... بچه بریچ بود و با وجود تلاش های زیاد نچرخیده بود و دکتر گفته به محض شروع درد بیاید چون توی حالت بریچ کیسه آب پاره بشه خطرناکه... ولی خب اگر سریع میرفتیم همون لحظه سزارین در پیش داشتیم، بنابراین ۴ صبح تا ساعت ۹ درد رو تحمل کردم و بعد رفتیم دکتر میگفت چرا زودتر نیومدی سزارین ات کنم😄 الان شرایطت یکم آماده تره برای طبیعی دلم نمیاد صبر نکنم... رغبت ما رو به طبیعی که دید فرستاد عکس رادیولوژی بگیریم که اگر شرایط خوب باشه اجازه زایمان طبیعی بده... البته با پر کردن رضایت نامه توسط پدر و مادر، چون یکم خطر داره... تا اونجایی که من تحقیق کردم تو کشورای خارجی خیلی زایمان بریچ انجام میدن اونم تو شرایطی که مثلا خانم کیسه آبش هم پاره شده یا حالش بده یا... ولی اینجا از اول صورت مسئله رو پاک میکنن... خلاصه شرایط مهیا بود، عکس خوب بود، رضایت نامه پر شد، خانم دکتر نفیسه ظفرقندی دکتری متعهد و با ایمان و خوش اخلاق همراه ما شد... در طی فرایند خانم دکتر ترکستانی هم بدلیل حساس بودن شرایط خودشون اومدن که صد البته دکتر حاذقی هستن و گل پسر دوم ما با فرایند زایمان طبیعی بصورت بریچ با پا متولد شد، الحمدلله صحیح و سالم... 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۴۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی #قسمت_اول من ۲۱ سالمه که با همسرم ازدواج کردیم. م
۳۴۲ خلاصه سرتون رو درد نیارم😊 من و همسرم تنها وارد شهر تهران با اون کرایه های سنگین خونه شدیم 😅 خانواده هامون کمک حالمون بودند ولی ما درخواست پول نمی‌کردیم و سعی می‌کردیم رو پای خودمون باشیم. حتی همون ماه های اول حلقه ی همسرم رو فروختیم تا بتونیم از پس بعضی مخارجمون بر بیایم و خدارو شکر تونستیم زندگیمون رو سر پا نگهداریم. دلیل این که من این همه به داستان ازدواجمون پرداختم اینه که بنظرم یکی از دلایلی مهمی که باعث فرزندآوری زیاد میشه ازدواج به موقع و در اوایل جوانی هست، قطعا مادری که در ۲۰ سالگی برای بار اول بچه دار میشه نسبت به مادری در سن ۳۰ سالگی، فرصت بیشتری برای آوردن فرزند داره .‌.. من از ماه اول ازدواجمون، به فکر بچه بودم و همسرم هم باهام هم نظر بود خدارو شکر. بعد از پنج شش ماه اقدام به بارداری و موفق نشدنم و کمردرد عجیبی که گرفته بودم تصمیم گرفتم به دکتر زنان مراجعه کنم. مشکل منو عفونت تشخیص دادند و بهم قرص و دارو دادند و سونوگرافی نوشتند اما من خیلی از معاینات ترس داشتم. آزمایشات قبل از بارداری رو‌ دادم اما هیچ مشکلی نداشتم خدارو شکر اما نه علت کمردردم رو می‌فهمیدم و نه این که چرا باردار نمیشم. تو همین ایام بود که به کرونا خوردیم 😕 کمردردم همچنان باهام بود. به قدری زیاد بود که نمیدونستم درست نماز بخونم و کارای شخصیمو انجام بدم برای همین تصمیم گرفتم اول کمرمو درست کنم بعد به فکر بچه باشم که بتونم مادر سالمی براش باشم. تهران رفتم پیش یه دکتر طب ایرانی_اسلامی دکتر آقا رفیعی طرفای میدان امام حسین، ایشون تشخیص سودا در بدنم رو دادند و گفتند تا میتونم سفر برم از تهران خارج بشم، تنها نمونم، قرآن بخونم و.. علاوه بر این ها برام حجامت نوشتند و با وجود این که خیلی می‌ترسیدم اما انجام دادم. ایشون برای من و همسرم رژیم غذایی نوشتند و از همسرم هم خواستند حجامت کنند. علاوه بر داروهایی که برای خروج سودا در بدن من برام تجویز کردند، ژل رویال هم نوشتند و ما مصرف کردیم. ما از تهران برگشتیم و رفتیم پیش خانواده همسرم نزدیکی اون ها یک خونه رهن کردیم تا هم حال من بهتر بشه و هم فشارهای مالی از ما برداشته بشه. و بنظرم بسیار کارخوبی کردیم هم خانواده ها خوشحال ترند و هم خدا. 😇 چون از تهران خارج شدیم، همسرم کمتر تونستند سرکار برن برای همین تصمیم گرفتیم در کنار کاری که دارند، برای بیشتر شدن رزقمون کنارش یه کارخونگی هم راه بندازیم که هم از نظر مالی اوضاعمون بهتر بشه و هم من مشغول باشم و کمتر فکر کنم 😁 تصمیم گرفتیم یه دستگاه میوه خشک کن جمع و جور خونگی بخریم که هم محصولاتمون رو بفروشیم هم از هدر رفت میوه ها در حد توان جلوگیری کنیم. یکی دیگه از اهدافمون این بود که به توصیه های آقای دکتر به جای هله هوله هایی که می‌خوریم، چیپس میوه و فرآورده های طبیعی رو جایگزینش کنیم. کم کم کارمون رو شروع کردیم و خدارو شکر تا الان هم فروش خوبی داشتیم.🤲 خلاصه بعد ازاین ماجراها و مهاجرت به شهرستان های خودمون و شروع کسب و کار جدیدمون کمردردم خوب شد، حالم بهتر شد. ترس ها و نگرانی هام کمتر شد به مرور .. تصمیم گرفته بودم که تا شهریور اگه نتیجه نداد دوباره به دکتر زنان مراجعه کنم و ببینم مشکلم ازچیه اما دوسه روزیه که فهمیدم باردارم😍 و خیلی خدارو شکر میکنم و مدیون امام حسین (ع) می‌دونم این لطف و محبتی که در وجود من قرار داده شده را .. 🤰 به همه ی مادران عزیزی که منتظر فرزند هستند و مثل من بدون هیچ مشکلی باردار نمیشن، پیشنهاد میکنم طب اسلامی _ایرانی رو هم امتحان کنند. ان شاالله که جواب میگیرند 🤲❤️ من " از تجربیات مادران و بانوان عزیز استفاده میکنم و برای خودشون و فرزندانشون از خداوند درخواست سلامتی و عاقبت بخیری دارم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۵۰ #تاخیر_در_فرزندآوری #قسمت_اول من حدود ۹ سال میشه که ازدواج کردم، از همون اول ازدواج
۳۵۰ خلاصه ببخشید که سرتون رو درد آوردم. اما این توضیحات مفصل رو دادم که از تجربه من درس عبرت بگیرید حالا بعد اینهمه حرف توصیه من به همه عزیزان اینه که از تجربه من استفاده کنین و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت ... تاکید میکنم هییییچ وقت به خاطر مسایل این چنینی بچه دار شدن رو به تاخیر نندازید. در تمام مراحل زندگی و مشکلات و ناهمواری ها و کمبود ها و ... توکلتون به خدا باشه و بدونید که خدا تنهاتون نمیگذاره اگر همیشه امیدتون به خدا باشه و به او توکل کنید، همینطور که قبل از بچه دارشدن یاری تون میکنه، بعد از بچه دارشدن هم یاری میکنه... بلکه چه بسا شاید بیشتر هم یاری کنه! ( أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَه)‼️ُ آیا خدا برای بنده‌اش [در همه امور] کافی و بس نیست؟(البته که کافی است!) (زمر - ۳۶) البته شاید آدم مجبور بشه یکم به خودش سختی بده تا بتونه در یک شرایط نه چندان فراهم و راحت بچه داری کنه اما باید اینو بدونیم که زندگی دنیا هیچ وقت بی مشکل و دردسر نیست و هر روزی یک مشکلاتی داره و راحتی فقط مال بهشته... که خدا روزیمون کنه ان شاءالله اگر آدم یکم به خودش سختی بده بعد از مدتی شیرینیش رو میچشه اما اگر بخواد همیشه منتظر شرایط آسان و راحت و بی دغدغه باشه در واقع سرش کلاه رفته! هیچ وقت منتظر نشینین تا یک موقعیت خیلی عالی پیش بیاد حالا چه مالی، چه فکری، چه روحی، چه جسمی ( مگر اینکه مشکل جسمی جدی داشته باشین که برای باداری خطر داشته باشه که خوب طبیعتا باید اول درمان بشه بعد) اگر بخواین منتظر بشین، اون موقعیت رویایی و ایده ال شاید هیچ وقت پیش نیاد و اونوقت شما هم مثل من پشیمون میشین و حسرت فرصت ها و سال های جوانی از دست رفته رو میخورین شاید تنها فایده ای که این تاخیر برام داشت این بود که تو این مدت با طب سنتی آشنا شدم و فهمیدم که دچار سوء مزاج هستم و اصلاح مزاج انجام دادم و باعث شد که یکسری مشکلات جسمی ام برطرف شد؛ که این مساله اصلاح مزاج به طور کلی و مخصوصا قبل از بارداری رو به بقیه عزیزان هم توصیه میکنم و در پایان چندجمله هم خطاب به اطرافیان زوج هایی که دیر بچه دار میشن میگم: این رو بدونین که با تیکه و کنایه زدن به اونها باعث نمیشید که زودتر بچه دار بشن بلکه باعث میشید که اونها خودشون رو ازتون کنار بکشن و توجهی به حرفتون نکنن چون از حرفهاتون ناراحت میشن چرا که این کار شما رو فضولی در یک مساله خصوصی و شخصی می بینند. اگر میتونین و بزرگتری هستین که حرفتون مورد احترام و پذیرش باشه با مهربانی و خیرخواهی و دلسوزی و بدون نیش و کنایه خواهرانه تجربه تون رو بهشون بگین و اونها رو از عواقب بد تاخیر در فرزند آوری آگاه کنید و از خوبی ها و فواید زود بچه دارشدن براشون بگین. اما اگر نمیتونین یا در اون موقعیت نیستین یا بلد نیستین یا .... بهتره زبانتون رو حفط کنین و ساکت بمونین و جایگاه و شخصیت خودتون رو حفظ کنین و دیگران رو هم ناراحت نکنین ببخشید که طولانی شد ان شاءالله خدای متعال به همه کسانی که فرزند میخواهند به حق حضرت محسن و حضرت علی اصغر علیهما السلام فرزندان سالم و صالح عنایت بفرماید. من را هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. التماس دعا یاعلی 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_برگزیده ۳۵۶ #مادری #فرزندآوری #قسمت_اول سال ۹۱ ازدواج کردم. جهیزیه تا حد ممکن ایرانی با ی
۳۵۶ ادامه طرح تو اون شرایط برام ممکن نبود، بهم فشار اومد و درخواست انتقالی دادم به اورژانس. چون کشیک میدادی و میتونستی برگردی خونه. اما باردار باشی، ٢۴ ساعت مداوم به عنوان تنها پزشک شهر کشیک بدی، شبی ۲۰۰_۲۵٠ تا مریض هم داشته باشی... تازه، بیشتر کشیک های ما ۴۸ ساعته بود! یکبارم شد ۷۲ ساعت! له میشدم تو کشیک ها. دم در اتاقم غلغله‌ی مریض... یکبارهم، با این که واضح بود باردارم، از یک همراه مریض که میخواست تو اون شلوغی تمام توجه من به مریض ایشون باشه، کتک خوردم... خیلی سخت بود. غذا و پانسیون هم افتضاح... گذشت و دختر دومم به دنیا اومد... نمیخواستن مرخصی زایمان بدن اما طلبکارانه و محکم واستادم گفتم طبق قانون حقمه... ۹ ماه آخر طرح رو رفتم خونه... این بار هم چون شوهرم آخر هفته‌ها میومد خونه، باز دو تا بچه رو تقریباً تنها بزرگ کردم... با کولیک دختر کوچیکه و سن لجبازی دختر بزرگه ... ۲ ماهی خیییلی سخت گذشت اما بعد... شیرینی ها شروع شد و زیاد شد و زیادتر و بی نهایت، عاشق دخترام بودم و به معنای واقعی لذت میبردم از مادری... خانواده هم دیگه هیچ ناراحتی ای نداشتن بلکه بچه‌هام شده بودن نور دل شون... تصمیم گرفتیم تهران یه خونه رهن کنیم، چون با پول خونه شهرستان احتمالاً چیزی تهران گیر نمیومد. اما از برکت حضور دخترام به طور عجیبی یک خونه تمیز و مناسب تو یه محله خوب با همسایه‌های عالی گیرمون اومد. ولی خلاصه با ۲ تا بچه و بعد ۴ سال از ازدواج، انگار تازه زندگی مداوم زیر یک سقف رو با همسرم آغاز کردم!😅 حقیقتاً حس جهازکِشون داشتم! برام خیلی تازگی داشت این زندگی😅 بچه‌داری با کمک شوهر، مگه داریم؟! 😉 بگذریم... هنوزم نمیدونم اون ما به التفاوت پول خونه چطور جور شد!! ماشینمون رو هم ارتقاء دادیم. همه‌ش رزقی بود که بچه‌ها با خودشون آورده بودن... خلاصه همه میگفتن دیگه دوتا پشت هم آورده، میخواد بشینه پای درس و تخصصش دیگه اما برنامه‌ی من، سومی رو هم پشت سر این دوتا داشت... برنامه ریختیم و ۲۰ ماهگی دخترم، بعدی رو باردار شدم. از قبل بارداری کلاس ورزش میرفتم و تا ماه ۷ بارداری هم ادامه دادم. من ۲۹ ساله، دختر بزرگم ۵ ساله و کوچیکی ۲/۵ ساله بود که پسرم به دنیا اومد. سختی ‌های سومی به مراتب کمتر از دومی و غیرقابل قیاس با اولی بود. تجربه و تسلط مادر خیلی بیشتره. دختر بزرگم مادرانه مراقب خواهر و برادرشه... حتی اگر خرید و کار نیم ساعته داشته باشم، دوتا کوچیکی رو مسپرم به بزرگی و میدوم انجام میدم و برمیگردم. با برکت اومدن پسرم، بعد از ۶ سال کار استخدام شوهرم جور شد. سرمایه کوچیکی هم دستمون اومده که میخوایم باهاش خونه رو بزرگتر کنیم. همکلاسی هام امسال دوره‌ی تخصص شون رو تموم میکنن... و من پزشک عمومی موندم؛ اونم توی خونه و بدون مطب رفتن و کار کردن... با افتخار خانه دارم (فعلاً)؛ همنشین سه تا فرشته کوچولوی نازنین... ده بارم برگردم عقب دقیقاً همین مسیر رو انتخاب میکنم. از اول هم از انتخابم مطمئن بودم و در تمام مدت آرامش و غرور داشتم. خانواده م هم به تصمیمم افتخار میکنن. هرگز احساس عقب موندن از هم رده هام ندارم. هیچ وقت از اینکه سه تا دارم و دو تا دیگه هم میخوام احساس خجالت نداشتم. بلکه افتخارمه؛ اینکه در قالب های فرهنگی و اجتماعی ای که دیگرانی برای ما درست کردن اسیر نیستم. ما خودمون تصميم میگیریم کِی و چندتا بچه داشته باشیم و مَنِ مادر کِی درس بخونم و کی کار کنم... الان به فعالیت های اجتماعی م میرسم. با سه تاییشون میرم بیرون دنبال کارهام. تو خونه کار هنری شخصی میکنم، مطالعه میکنم، کلاس تربیت فرزند میرم. برای تخصص هم ان‌شاءالله برای سال آینده میخونم و امتحان میدم و وقتی پسر کوچکم ۲ ساله شد وارد دوره میشم و شاخ غول تخصص رو میشکنم💪 بعد چهارسال تخصص هم ان‌شاءالله ۲ تای بعدی رو میارم (اگر سزارینی نبودم شاید تا ۷ تا هم میرفتم) فعلاً که دارم لذت دنیا رو میبرم تماشای بازی‌های خواهرانه دو تا دخترم یک دنیا شیرینی داره... تماشای محبت دوتا خواهر به برادر و خنده‌های پسرک به اداهای خواهراش مشاهده‌ی انتقال همه‌ی چیزهایی که ذره به ذره به دختر بزرگم یاد دادم توسط فرزند بزرگ به خواهر برادر کوچکتر... تلاش بچه‌ها برای سازگاری هرچه بیشتر باهم تلاش بچه‌ها برای گرفتن حق خود در مواقع لازم... از تمام آنچه گذشت نه خسته ام نه شکسته... و نه حس هدر رفتن و پوسیدن در کنج خانه دارم فرزندانم برام دستاوردی بزرگن و شرافت شغل مادری برام با شرافت شغل پزشکی برابری، نه، برتری داره... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۶۳ #سبک_زندگی_اسلامی #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #جنایت_سقط_جنین #قسمت_اول خیلی
۳۶۳ وقتی همسرم از بارداریم باخبر شد، از من خواست که حتما بریم دکتر تا بچه رو سقط کنیم. من یادم هست اون شب تا صبح فقط به خدا متوسل شدم و با اینکه معنای واقعی توکل رو نمیدونستم ولی قلبا با تمام وجود خودم و فرزندم رو به خودش سپردم و ازش مدد خواستم و از او خواستم بهم قدرت بده که در مورد بچه از همسرم درخواست کمک مثل شب بیداری و غیره نداشته باشم. فردا صبح که شد منو پیش چندتا دکتر برد و من از تمام مطب ها اومدم بیرون، به همسرم گفتم، من به هیچ عنوان حاضر به انداختن نیستم و هیچ کاری نمیکنم و تصمیم دارم بزرگش کنم و با زبون ریزی گفتم سعی میکنم هیچ زحمتی برای تو نداشته باشم. همسرم تا یک هفته با من سرسنگین و بداخلاق بود ولی چون تصمیم گرفته بودم بچه رو نگه دارم، مدام به خدا پناه میبردم و از او آرامش طلب میکردم. تا اینکه بعد از دو هفته همسرم صد و هشتاد درجه تغییر کرد که من مات رفتارهای او شدم خداوند یک دفعه شدت علاقه ای به او داد که بهترین بارداری برام شد. و خدا دلش رو نرم و مشتاق کرد و به یک ماه نرسیده همگی مشتاق اومدن او بودیم. و از اونجایی که خداوند کریم برکت میدهد، قبل از اینکه دیگران اظهارنظر کنند که با این اوضاع اقتصادی فرزند سوم چرا؟؟ خداوند آنچنان رونقی به کار همسرم داد که قبل از اومدن بچه ام ما صاحب خونه شدیم و از همه مهم تر خداوند رزق معنوی داد و من و همسرم با هم مشکلاتی داشتیم باعث شد که پیوند بین من و همسرم محکم تر بشه و به نظرم خداوند هم رزق مادی و هم معنوی رو با هم به ما عطا کرد. الحمدالله هر سه فرزندم باهوش و درس خوان هستند. دخترم بزرگم برای کنکور و پسرم شاغل شده و دختر کوچکم چهارم دبستان هست. خیلی دلم فرزند میخواد ولی از خدا میخوام لیاقت بدهد من دوسال پیش حامله شدم ولی نزدیک سه ماه که شد، گفتند قلبش نمیزنه و سقط شد ولی جالب اینه از بس به همه گفته بودم میخوام چهارمی رو بیارم همه آماده تر از من بودند و میگفتند بالاخره کار خودت رو کردی و بچه هام و همسرم همه با اشتیاق منتظر بودند فقط تنها کسی که شوکه شده بود خودم بودم و نمیدونم چرا... اما در هر شرایطی راضی به امر خدا بودم و هستم. نمیدونم آیا خدا دوباره توفیق مادر شدن رو بهم میده یا نه. با این وجود امیدوارم و توکل میکنم. ولی میخوام بگم هیچ وقت هیچ وقت نگذارید در اون لحظات سخت زندگی که جلوی پاتون اتفاق میافته فکر کنید برای همیشه ادامه داره و بترسید. چون آینده دست خداست و وقتی توکل میکنید با تمام وجود به خدا می سپارید. خداوند براتون بهترین ها رو رقم میزنه. برای همه عاقبت بخیری آرزومندم. امیدوارم خدای مهربان به تمام کسانی که در این امر فرزندآوری اشتباه کردند، فرصت جبران بدهد تا بتوانند نعمتهایش را درک کنند. درضمن پایان حرفهام اینو بگم مامانم شده خانم نمونه فامیل و همه میگن، یک شیر زن اگر تو فامیل باشه، مامان شماست که ماشالله تونست بیاره و خوب هم تربیت کنه من خودم شاهد مشکلات خواهرها و برادرهام هستم ولی شیرینهاش به همه ی دردسرهاش میچربه. پدرم که از دیدن نوه هاش لذت میبره و ذوق میکنه و همه از صبرشون در تعجبیم. به لطف خدا خونه پدر و مادرم مأمن آرامش هست به طوریکه بیشتر از ما عروسها ودامادها مشتاق اومدن هستند و اینم از الطاف بزرگ خداوند هست که دلها رو بهم مهربون میکنه‌. امیدوارم خانواده ها لذت کنار هم بودن فرزندانشان را بخاطر مسایل مادی از بین نبرند و بذارند طعم کنار هم بودن را بچشند و اگر خداوند به اونها توان فرزندآوری رو داده، این هدیه بزرگ الهی را با دل و جان بپذیرند و از شیطان پیروی نکنند. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۶۴ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول ما ازدواج ساده ای داشتیم و به
۳۶۴ این چند نکته رو هم اضافه کنم که: بارداری های منم بارداری های راحتی نبود اصلا و خیلی سختی می کشیدم اما همیشه با خودم می گفتم هیچ اجر و ثوابی بدون سختی بدست نمیاد و این فکر همیشه بهم آرامش می داد. دوم اینکه خوب، نگهداری سه تا بچه سخته واقعا خصوصا وقتی با کار خونه و... همراه باشه و چون منم به خیلی از هنرها خیلی علاقه دارم و نمی تونم خودم رو راضی کنم که انجام شون ندم( چون واقعا آرومم می کنن) خوب کارهام بیشترم میشه و همیشه اطرافیانم میگن مگه مجبوری اینقدر خودت رو مشغول کنی و همیشه جواب میدم که نه اما خیلی لذت بخشه برام و انسان برای آسانی و استراحت آفریده نشده... مثلا خیلی وقت ها لباس های بچه ها رو خودم می دوزم چون واقعا از این کار لذت می برم و البته لباس بچه هام اگه سالم باشه برای بعدی استفاده می کنم و این رو اصلا چیز بدی نمی دونم. و حتی سرویس خواب دختر سومم رو خیلی کامل و جامع خودم دوختم. چیزهایی مثل کلاه و شال و ... رو هم خودم برای دختر هام می بافم چون بافتنی و قلاب رو هم خیلی دوست دارم. بعضی موقع ها نمد دوزی می کنم یا یه بار یه پادری برای خونمون بافتم. کیک و شیرینی و دسر و چیزهایی که دخترهام رو خوشحال می کنه رو سعی می کنم براشون درست کنم حتی خیلی وقت ها با کمک خودشون که خیلی بهشون حس خوبی می بخشه. خلاصه می خوام بگم که با وجود بچه ها از علاقه هام دور نشدم و سعی می کنم هرچند با زمان محدود اما انجام شون بدم. برای کارهای خونه هم سعی می کنم که کارها رو روال باشه اما حقیقتا همیشه خونم مرتب نیست یعنی تقریبا این یه رویاست که با سه تا بچه کوچیک خونت همیشه برق بزنه اما معمولا مهمون سرزده ندارم و سعی کردم همیشه خونمون رو برای مهمون هام به بهترین وجه آماده کنم. تولد بچه ها رو هم با سلیقه خودشون خونه رو تزیین می کنیم با ریسه و کیکی که خودمون درست کردیم که به نظرم اینطوری خیلی لذت بخش تره حتی برای تولد آخر خونمون شمع رو هم با خلاقیتمون خودمون درست کردیم خلاصه اینکه به نظرم زندگی ها همیشه با قناعت و توکل خیلی خوب تر و راحت تر و شیرین تره و ما هیچ وقت به خاطر ترس از رزق و روزی مون از خیر فرزند آوری نگذشتیم و همیشه اعتقاد داریم که هر فرزند علاوه بر اینکه روزی خودش رو میاره، روزی پدر و مادرش هم زیاد می کنه. انشاالله خداوند همیشه ما و خانواده و فرزندانمون رو زیر سایه ی لطف و مرحمتش حفظ کنه و همه مون رو تو راه راست به سمت تقرب به خودش قرار بده الهی آمین🤲 یا علی اللهم عجل لولیک الفرج 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۷۴ #ازدواج #ناباروری #قسمت_اول ۱۴ سال پیش زمانیکه دانشجو بودم و با دوست خیلی صمیمیم
۳۷۴ با همسرم سعی کردم مهربانتر باشم. رو خوبیاش متمرکز شدم. بیشتر بهش ابراز علاقه کردم و روحیه خودمم بهتر شده بود. گرچه همیشه یه حس خلایی داشتم اما باز تلاش میکردم. بعد از حدود یکسال و خورده ای با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم😇 چند ماهی طول کشید و دیدم خبری نیست دکتر رفتم و گفتن که مشکل داری دنیا رو سرم خراب شد😔 همسرم خیلی بهم دلداری میداد ولی من دوباره شکسته بودم. ازین دکتر به اون دکتر، ازین مطب به اون مطب... خدایا کجایی، کمکم کن... خسته شده بودم از طرفی همسرم تک پسر بود و فشار خانوادش، از طرفی روحیه ام داغون بود، با همسرم به مشکل خورده بودم. کارم فقط گریه بود سر نماز و تنها پناهم نماز بود. دو سال گذشت و یه روز با خانواده همسرم یعنی با مادر همسرم بگو مگو کردیم و به من گفت ما تا حالا تو خانواده هامون ازین مشکلات نداشتیم شانس پسره منه، من که عادت به بی احترامی نداشتم، گفتم مامان جون من اصراری به ادامه زندگی ندارم، پسرت پیگیره و جوابی به من داد که دنیا رو سرم خراب شد. گفت پسر من عقل نداره وگرنه الان زن که هیچ دختر مجرد پره😭😭 هیچی نگفتم اشک ریزان کوچه ها رو دویدم و رسیدم به خونه... خدایا داری میبینی... داری میشنوی... خسته شدم. همسرم که از سرکار اومد، گفتم میخوام ازت جدا بشم، ساکمو بسته بودم و راهی خونه بابام شدم. به خونه بابا که رسیدم بابا و مامان، با بهت و حیرت نگاهم میکردن... آخه هیچ وقت عادت نداشتم از تلخیای زندگی براشون بگم و اونا منو خوشبخت مطلق میدونستن، وقتی جریان رو تعریف کردم، پدر و مادرم هر دو گریه کردن، یک هفته ای خونه بابا بودم. بعد یک هفته همسرم اومد کلی گریه کرد که بدون تو نمیتونم. خلاصه راضیم کرد و برگشتم اما با دلی پر از ترس و آینده ای مبهم، اما نمیتونستم با مادرش روبرو بشم چون قلبم بدجوری شکسته بود. چندین ماه تلخ دیگه هم گذشت و من به پیشنهاد همکار همسر پیش یه دکتر جدید رفتیم و ایشون عمل لاپاراسکوپی رو برام انجام دادن و یکی از تخمدان هام که مشکل داشت رو عمل کردن و بعد اون آی وی اف انجام دادم و الحمدلله باردار شدم😍 تو پوست خودم نمیگنجیدم. روزنه امیدی تو زندگیم باز شده بود خانواده همسرم اومدن برای عذرخواهی، گرچه برام خیلی سخت بود اما بخشیدمشون بعد چند ماه استراحت مطلق و سختیای بارداری، خدا بهمون یه دختر ناز داد و من واقعا نمیدونستم چطور خدا رو شکر کنم. زندگیم خیلی بهتر شده بود و گذشته ها رو تقریبا فراموش کرده بودم. بعد یکسال و نیم اقدام کردم برای بارداری گرچه خیلی بعید بود که من به صورت طبیعی باردار بشم اما بعد چهار ماه دوباره فهمیدم در اوج ناباوری باردارم. خیلی خوشحال بودم که بدون سختیای بارداری اولم انقدر راحت باردار شدم. بعد چند ماه خدا بهمون یه دختر ناز دیگه داد😍 وقتی با هم بازی میکردن، شیطنت میکردن، شیطونی میکردن، انگار تو بهشت بودم. الان دختر بزرگم مدرسه میره،خداروشکر میکنم گرچه خیلی جنگیدم با زندگی که بسسازمش اما الان الحمدلله راضیییم. جدیدا هم با همسرم به فکر فرزند سوم هستیم البته اینم بگم من خیلی دوست دارم دو قلو داشته باشم برام دعا کنید دوستای خوبم ❤️ از همه کسانی که تجربه زندگی منو خوندن عاجزانه میخوام که به ازدواج های آسان کمک کنن به جوونایی که پر از انرژین برای ساختن یه زندگی قشنگ کمک کنن و دریغ نکنن😊 الهی که همتون همیشه سلامت باشین و حال دلتون خوب و لبخند آقا امام زمان عج روزیتون در پناه خدا باشید❤️❤️ 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۷۸ #ناباروری #فرزندآوری #قسمت_اول اوایل ازدواجم بخاطر ادامه تحصیل و اصرار همسرم، ۲ سا
۳۷۸ دوران لذت بخش بارداری با وجود خاطرات تلخ و شیرین گذشت... ویار شدید بارداری که تجربه اش برام لذت بخش بود و مدتها منتظرش بودم، همگی گذشت و آماده زایمان طبیعی شدم. یک هفته زودتر از تاریخ دکتر... کیسه آبم سوراخ شد و درد زایمان تمام وجودم و گرفت. بعد ۶ ساعت تحمل درد در بیمارستان، پروسه زایمان کامل نشد و بچه متولد نشد. اورژانسی سزارین شدم. و حسرت زایمان طبیعی تا چند سال بعدش بر دلم موند. اما هدیه خداوند بعد از این همه ماجرای سخت! خیلی شیرین و لذت بخش بود و خستگی سه سال نازایی و بارداری پر استرس، با تولد دخترم از وجودم رفت. اونقدر تجربه بچه شیرین بود که مجدد بعد از شیر گرفتن دخترم، دوباره برای باردار شدن اقدام کردم و خداوند هم اینبار بلافاصله بارداری دوم رو بمن هدیه کرد. همون مردمی که روزی نگاهشان آزارم میداد، اینبار زبان به کنایه گشودند ... بازهم بازخواست شدم اینبار برای فاصله سنی کم بچه ها😂 و اما برای من دیگه حرف مردم ارزشی نداشت... مهم زندگی و رضایت خودم و همسرم بود... در بارداری دوم پس از سه سال از سزارین قبلی، از دکتر درخواست کردم طبیعی زایمان کنم. ایشون سابقه زایمان ناموفق را گوشزد کرد ولی قبول کرد منو همراهی کنه. خانواده مانع شدن و نذاشتن من دو درد تحمل کنم. به اصرار آنها وقت سزارین گرفتم. یک هفته زودتر از تاریخ عمل، مجدد دردهای زایمان شروع شد و کیسه آبم پاره شد. بلافاصله به بیمارستان رسیدم و متوجه شدم زایمان بشدت نزدیک... صبح زود بود و در اتاق سزارین درد می کشیدم و کل تیم عمل، منتظر دکتر بودیم. بعد از حضور دکتر، متوجه شدم دیگه برای سزارین دیر شده و با راهنمایی دکتر، ناباورانه دختر دومم طبیعی متولد شد. هرچند خیلی شوکه شدم ولی زایمان طبیعی راحت و سریعی داشتم. اونقدر که در عجبم چرا مامانا راحت سزارین میکنن و حداقل سه روز بعد سزارین مداوم درد می کشن!!!! درحالیکه درد زایمان طبیعی فقط چند ساعته! و بلافاصله توانایی انجام ساده ترین کارهای شخصیتون و خواهید داشت! و باز هم نمایش قدرت خداوند. که هر چیزی او مقدر کند همان خواهد شد.حتی اگر تمام فکر و جسمت بگه نمیشه و نمی تونی. در تمام این سالها همیشه از خودم پرسیدم حکمت این همه سختی از نازایی گرفته تا حاملگی و شرایط سخت بعدش، علتش چی بود خدا؟ و حالا اندکی از حکمت خداوند و فهمیدم ... فقط اندکی... من اکنون باز هم، بعد از سه سال، در حال سپری کردن بارداری سوم هستم. یک روزی تصور مادر شدن برایم دست نیافتنی بود... هرچند بازهم خداوند منو غافلگیر کرد چون چند سال دیگه میخواستم اقدام کنم و ماه های اول بارداری سوم خیلی سختتر از دفعات قبل تحمل شد. پس راضیم به رضای خدایی که تا به این لحظه همه جوره ‌کمکم کرده، و خدا برای من کافیست... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۸۳ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #ناباروری #معرفی_پزشک #اشتغال_زنان #قسمت_اول سال۸۶ با یک
۳۸۳ با ورود پسر دومم و با وجود کوچیک بودن پسر اولی، سعی کردم روزهای تدریسم رو کاهش بدم تا بچه ها بخاطر نبودن من در کنارشون آسیب نبینند. همچنان مادرم و مادرشوهرم زحمت نگه داری از بچه‌ها رو به عهده گرفته بودند(همینجا دستشون رو میبوسم چون خیلی کمک حالم بودند) هنوز پسر دومم به دوسالگی نرسیده بود که با ورود سومین کوچولو غافلگیر شدم. در واقع سختیهایی که برای ورود اولین فرزند داشتیم، برای بعدیها تکرار نشد و این بار خدا خواسته صاحب فرزند شدیم. حالا شرایط برای ادامه تدریسم خیلی سخت شده بود. پسر اولم وارد پیش دبستانی میشد، پسر دومم تازه دو سالگی رو پشت سر گذاشته بود و هنوز نیاز به مراقبت و کمک داشت و حالا یه نوزاد تازه وارد به جمعمون که وابستگی کامل به داشت. تصمیم گیری در مورد ادامه تدریس شاید سخت به نظر میرسید با وجود اینکه خیلی این کار رو دوست داشتم و میدونستم چون قراردادی بود حتی با یکی دو ترم درس نگرفتن این شغل رو از دست خواهم داد؛ اما توکل کردم به خدا و به خاطر شرایط بچه‌ها و نیاز صد در صدشون به حضورم در خانه خیلی راحت از قید کارم زدم و وظیفه ام رو توی این برهه مادری کردن برای بچه‌هام دیدم. به امید روزی که بعد از بزرگ شدن و از آب و گل دراومدنشون دوباره بتونم سراغ تدریس برم و از نو شروع کنم و اصلا از تصمیمم پشیمون نشدم. با وجود اینکه سه تا پسر شیطون و پر انرژی دارم و همواره در حال شیطنت و خرابکاری توی خونه هستن و بخاطر فاصله کم سنیشون دعواهای برادرانه بخاطر اسباب بازی و ... دارن و سرو صداشون بلند میشه اما من اصلا ابراز ناراحتی نمیکنم و این رو لازمه بچگیشون میدونم. سعی میکنم خودشون رو هم برای مرتب کردن خونه سهیم کنم و بهشون کارهای کوچیک درحد خودشون بسپرم (هرچند خونه مون به طور کامل مرتب نمیشه ولی همین قدر هم قابل قبوله) سعی میکنم لباسها و کفشها و وسایل بچه‌ها رو تا حد امکان برای داداشهای کوچکترشون هم استفاده کنم و خیلی دور ریز و خریدهای غیرضرور نداشته باشیم. به جای خوراکی های غیر مفید بیشتر از میوه استفاده میکنیم و گاهی هم خودم براشون کیک و چیپس و ... درست میکنم. به جای بازی با تبلت و... خودمون توی خونه باهم بازی میکنیم .(البته آموزش مجازی پسرم کمی ما رو وابسته به گوشی همراه کرده بود؛ که با کم شدن شر کرونا از سرمون با لطف و عنایت خدا،دوباره به شرایط عادی برگشتیم) ان شاءالله خدا به من و همه شما لیاقت تربیت سربازانی شایسته برای امام زمان رو عنایت کنه. و امیدوارم شایستگی دوباره مادرشدن رو داشته باشم و خدا از فضلش چهارمین هدیه اش رو به خانواده ما مرحمت کنه با دعای خیر شما دوستان. و من الله التوفیق. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۸۴ #معیار_و_ملاک_ازدواج #قسمت_اول سال ۶۰ در تهران به دنیا اومدم؛ تو اوج جنگ و وسط ترور
۳۸۴ تو همون سفر اول به شیراز، معنای حرف‌های مادرم رو درک کردم.😔 صحنه‌هایی دیدم که الان هم یادآوریش برام تلخه.😔 کاری بود که با اطمینان انجامش داده بودم، اما دیگه تو عاقبتش دچار تردید و دودلی شده بودم... هنوز عقدمون یکساله نشده بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کردم، اما از برگشت، وحشت داشتم. هرچی جلوتر هم می‌رفتیم، بدتر و بدتر می‌شد، اما باز از تموم کردنش، می‌ترسیدم. اسفند ۸۶، با بغض، بدون اینکه خانواده‌ام چیزی از مشکلاتمون بدونن، رفتیم مشهد و بعدش رفتیم خونه خودمون. حقیقت اینه که من با خدا معامله کرده بودم... از همون اول که دوستان دانشگاه امام صادقیش، به ایمانش شهادت دادن... ایمانی که فقط ظاهر بود؛ ظاهری که بعد دو ماه زندگی زیر یک سقف وا رفت و اون آقا اعتراف کرد: «خانواده من این هستن و منم با همین ها بزرگ شدم و تو هم از اول می‌دونستی...» و هیچوقت نگفت این جمله «نمی‌خوام مثل خانوادم باشم» روز خواستگاری چه معنایی داشت!!! من با خدا معامله کردم و معامله با خدا هیچ ضرری توش نیست... سه سال شد... تمام زندگیمون زیر یک سقف سه سال شد، هرچند دردهاش هنوز هم ، قلبم رو خراش می‌ده. همینقدر بگم که فتنه ۸۸ دستش رو کاملا رو کرد و درونش کامل نمایان شد... وقتی برای تجمع‌های غیرقانونی فتنه‌گران می‌رفت، به پاش افتادم و التماس کردم نره. کنارم زد و گفت که نباید به کارش کار داشته باشم.😔 البته برای راهپیمایی ۹ دی هم رفت، اما دیگه معلوم بود دلش با انقلاب نیست... دیگه دوست نداشتم تو راهپیمایی‌ها کنارش راه برم، در راهپیمایی ها با بغض و کینه به مردم انقلابی نگاه می‌کرد. رفتنش به سربازی، زندگی بهم‌ریخته‌مون رو بهم‌ریخته‌تر کرد... دو ماه آموزشی، با یک عده افراد بی‌قید و بند هم گروه شد و منزجر از اون همه قید و بند تو زندگی با یک ظاهر مؤمن انقلابی، برگشت... آستین کوتاه و لباس تنگ، آهنگ خواننده‌های زن و رفتن به کافه‌های معروف مسئله‌دار، رفت تو کارنامه‌اش... هرچند ظاهر رو هنوز برای دیگران حفظ می‌کرد و در دانشگاه امام صادق، با همون ظاهر قبلی، مشغول فعالیت بود، اما جلوی من دیگه نمی‌تونست ظاهر رو رعایت کنه. دستش برای من کاملا رو شده بود. همین هم بیشتر آزارش می‌داد و برای از هم پاشیدن زندگی، مصممش می‌کرد... 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۰۸ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #زایمان_خانگی #قسمت_اول متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵
۴۰۸ برای گرفتن شناسنامه امیرعلی دچار مشکل شدیم چون گواهی ولادت نداشتیم به همین خاطر از کلانتری برای استشهاد محلی اومدن. البته دو تا بچه قبلی که توی خونه ماما به دنیا اومده بودن خود اون ماما گواهی ولادت داد و به همین خاطر مشکل خاصی پیش نیومد. بعد از کلی دوندگی همسرم و شنیدن متلک بالاخره به امیرعلی عزیزم شناسنامه دادن. امیرعلی ۱ سال و نیمه بود که فرزند پنجم را باردار شدم. این بارداری به نسبت قبلی ها پراسترس تر بود. تو ماه سوم به خاطر کم کاری تیروئید متخصص غدد با کمال آرامش!! گفت بچه باید سقط بشه اگر هم خودتون سقط نکنید تا ماه پنجم خودش سقط می شه. من با ناراحتی و عصبانیت از مطب دکتر بیرون اومدم و همراه همسرم به آزمایشگاه دیگه ای رفتیم که نتیجه آزمایش TSH با اولی خیلی اختلاف داشت و وقتی توی ۵ ماهگی به خاطر بالا بودن قند به همون دکتر گفتم بچه ام سقط نشد خیلی راحت!! گفت بعضی ها هم ممکنه سقط بشن. بقیه ماه های بارداری را به خاطر قند، رژیم کاهو و کلم و کدو و خیار گرفتم و الحمدلله حسینم در یک بیمارستان دولتی دی ماه ۹۵ به دنیا اومد. (البته همراه با متلک های کادر پزشکی به خاطر فرزند پنجم بودن) فرزند ششم را وقتی که حسین ۱ ساله بود باردار شدم. توی این بارداری هم باید رژیم غذایی را رعایت می کردم. حسین هم ۱ سال و ۹ ماه شیر خورد و حسن عزیزم توی همون بیمارستان قبلی به دنیا اومد. حسن حدود یک سال و نیمه شد که فرزند هفتم ابراز وجود کرد. این بارداری هم با سختی ها و استرس هایی مثل دیابت بارداری و ... همراه بود. همه ی سختی های بارداری رو قرار بدید یه طرف، در کنار اینکه مجبور بودیم دنبال خونه اجاره ای هم بگردیم چون اینجا رو باید تخلیه می کردیم(البته توی یه شهر دیگه یه آپارتمان قدیمی دو خوابه داشتیم ولی اینجا مستأجر بودیم). توی این شرایط کرونا منِ ۷ ماهه روزی چند جا رو با همسرم می دیدم که یا مطابق شرایط یه خانواده ۹ نفری نبود یا اگر هم به ندرت پیدا می شد، وقتی تعداد ما رو می فهمیدن منصرف می شدن و این وضع تا الان که چند ماه گذشته هنوز ادامه داره. به لطف خدا حدود یک ماهه که مهدی عزیزم توی همون بیمارستان دولتی قبلی به دنیا اومده (در میان اعجاب و تمسخر کادر پزشکی از اینکه ایرانی هستم و هفت تا بچه دارم و انواع و اقسام متلک ها و حرف و حدیث ها). اونقدر برای ما و بچه ها عزیزه و اونقدر انتظار اومدنش رو داشتیم که انگار بچه اوله. خدایا! مگه نعمتی بالاتر و شیرین تر از داشتن بچه وجود داره؟ خدایا! این شیرینی را به همه خانواده ها بچشان. این بچه رو برای شاد کردن دل پیامبر مهربونمون و اینکه بتونه مایه ی مباهات ایشان بر سایر امتها باشه آوردم چون در حدیث داریم که پیامبر فرمودند : من با فرزندان شما بر سایر امتها مباهات می کنم ولو اینکه سقط شده باشد. ان شاءالله به همین نیت اگه بازم لایق باشم بچه بیارم. اعتقاد دارم که زایمان مگر در مواقع خاص و اورژانسی یک فرایند طبیعی و فیزیولوژیک است که ماما برای این کار دوره دیده است. میلیونها زن در طول تاریخ و هر کدام هم چند بار این فرایند را طی کردند که اگر بحث تغذیه سالم و تحرک آن هم به شکل طبیعی و در کل سبک زندگی صحیح را در پیش بگیریم نباید از زایمان ترسید همان طور که خلقت، فیزیولوژی بدن زن را بر این اساس قرار داده. همسرم در طول این سالها بزرگترین راهنما و تکیه گاه من بودند. وقتی که از طعنه های بقیه حتی نزدیکترین افراد خانواده ناراحت و دلسرد می شدم صحبت های منطقی ایشان و توکل بالای ایشان باعث دلگرمی من بوده و هست. همسرم در امور و کارهای خانه به جز خرید، خیلی کمک کار نیستند اما با آسان گیری در مورد نظم و تمیزی خونه و غذا بسیار آرامش بخش هستند. در طول این سالها از افراد خانواده چه در زمینه مالی و چه در زمینه کمک در بزرگ کردن بچه ها، چیزی نخواستیم چون اعتقاد داشتیم که کمک خواستن باعث میشه که دیگران به خودشون حق دخالت و اظهارنظر بدهند (ولو به قصد دلسوزی) و توقع داشته باشن که در قبال آن کمک چه در زمینه سبک زندگی و چه در زمینه فرزندآوری حرف اونا رو گوش کنیم. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۰۹ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول من همیشه به خدا میگفتم که برام م
۴۰۹ پسر دومم رو مجبور شدم به خاطر خراب شدن دندوناش و دستور دکتر یه سال و نیمگی از شیر بگیرم و هم خودمون هم بچه خیلی اذیت شدیم و شاید یک ماه کامل شب ها گریه میکرد. تصمیم گرفتم اون سال ماه رمضون رو گم روزه بگیرم و بعد برای سومی اقدام کنیم و همین کار رو هم کردیم ایندفعه دو ماه طول کشید و بعد باردار شدم هیچوقت از خدا نخواستم این یکی دختر باشه و همیشه صلاحمون رو میخواستم. من دکترم فرد خوب و مذهبی بود که تا جایی که بتونه زایمان طبیعی انجام میده اما برای من تشخیص داد که طبیعی نمیتونم منم با ناراحتی تمام چون خیلی علاقمند به طبیعی بودم چون بهش اعتماد داشتم قبول کردم و سزارین شدم. دکتر من اجباری هم بر سونوی قلب نداره و یهو سونوی ۱۲ هفته میفرسته منم صبر میکردم و همون موقع میرفتم سر این یکی هم همینکار رو کردیم و الحمدلله همه چی خوب بود تا اینکه نوبت به غربالگری و آنومالی شد و وقتی رفتم سونوگرافی دکتر تشخیص مشکل بزرگی رو داد و منو فرستاد پیش دکترم و دکترم تشخیص اون رو تایید کرد ولی برای اینکه مطمئن بشیم سونوگرافی دیگه ای رو نوشت خیلی شوک بزرگی بود ولی همون لحظه که از سونو آمدم بیرون گفتم خدایا خیلی دوستت دارم و راضی هستم به رضای تو درسته خیلی سخت بود ولی به صورت عجیبی محبت خدا رو تو اون شرایط بیشتر حس میکردم. خلاصه سونوی بعدی هم بدون هیچ شکی همون تشخیص رو داد. دکتر دیگه و سونوهای دیگه هم همینطور همه متفق القول بودن ولی برای اطمینان خودم و تشخیص مشکل برای بچه های بعدی آمینیوسنتز هم دادم دیگه حجت به ما تموم شد که بچه مشکل داره و حتی ممکنه تا پایان بارداری هم نمونه یا اگه به دنیا بیاد با مشکلات زیادی که داره زندگی خیلی سختی داشته باشه و از دنیا بره بنابراین با اجازه پزشکی قانونی (اصلا به راحتی مجوز سقط نمیدن) رفتم برای سقط که خودش پروسه ی خیلی سختی بود. من دو تا سزارین با فاصله کم داشتم، نمیتونستن دارو با دوز بالا بهم بدن و ازم رضایت نامه قطع عضو در صورت پارگی رحم گرفتن این رضایت نامه ها و حرف هاشون برای من که نیت دارم فرزندان بیشتری بیارم خیلی نگران کننده و اضطراب آور بود و دوز پایین هم جواب نمیداد و دکتر اونجا به من گفت میخواستی بعد دو تا سزارین مواظب باشی دیگه باردار نشی یا میگفتن اگه میخوای لوله هاتو ببندیم 😐 ولی خوب خدا رو شکر بعد از کلی صبر کردن و تحمل کردن ۲۷ روز بعد از اولین سونویی که دادم، تونستم طبیعی سقط کنم تا مشکلی برای رحمم پیش نیاد یا سزارین سوم بشم دوره ی خیلی سختی بود و دوری از بچه ها سخت ترش میکرد ولی خدا خیلی بهم توان داد همسرم هم خم به آبرو نیاورد. شب آخر که هنوز موفق به سقط نشده بودم رفته بود سر مزار شهدا و گفته بود همسرم رو از شما میخوام و خدا کمکمون کرد و اون دوره را پشت سر گذاشتیم. الان دو ماه و نیم از این قضیه میگذره از تمام اعضای کانال طلب دعای خیر برای داشتن نسلی سالم و صالح رو دارم و توفیق جهاد برای فرزند اوری برای خودم و تمام عزیزان کانال 🤲 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۰ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت_اول همیشه فکر می کردم تو سن ۱۸ سالگی ازدواج
۴۱۰ بعد چهار سال که تصمیم داشتیم بچه دار بشیم، اما تا هشت ماه من باردار نشدم. روزای سختی بود خیلی استرس داشتم. می ترسیدم بچه دار نشم. اون موقع ها غیر حضوری درس می خوندم اول دبیرستان یه کلاس زبان هم با همسرم می رفتیم تو اون روزها فهمیدیم که داریم مامان و بابا میشم. تو سن ۱۸ سالگی خیلی ذوق داشتیم، همسرم گفت دیگه هیچ کلاسی رو نرو، فقط استراحت کن. خیلی روزهای خوبی بود تا اینکه سه ماهم شدم. وقتی رفتم دکتر گفتن یه کیست بزرگی داری و برای بچه خیلی خطر داره. روزای خیلی سختی بود خیلی گریه می کردم پیش چند تا دکتر دیگه هم رفتم، همون حرفو زدن و گفتن که سه شبه بیام برای عمل همون جا نشستم و گریه می کردم. آخه بهم گفته بودن احتمال داره بچه سقط بشه 😭😭 از روی تخت بلند نمی‌شدم و همچنان گریه می کردم. دکتر که دید کوتاه نمیام گفت فردا برو پیش خانم دکتر مهرداد و اون جا یه زنگ به من بزن تا با دکتر صحبت کنم. رفتم پیشش و خانم دکتری که گفته بودن عمل لازمه صحبت کردن و بعد سونو منو دید و گفت برو تو هیچ مشکلی نداری. باورم نمیشد داشتم پر در میاوردم از خوشحالی. بعد نه ماه صبر کردن موقع زایمان بهم گفتن قلب بچه خیلی کند میزنه اگه بچه تا چند ساعت به دنیا نیاد، سزارین میشی و دوباره گریه های من تو راهرو بیمارستان شروع شد و همسرم همش به من دلداری می داد بهم گفت وقتی تو داخل اتاق بودی یه خانمی که زایمان کرده بود رو آوردن و وقتی همسرش به استقبالش رفت دو تایی داشتن می خندیدن. بهم گفت دوستدارم توهم زود از اتاق زایمان بیرون بیای و با هم دیگه بخندیم. حالم خیلی بهتر شد فقط به این فکر می کردم کی میشه از اتاق زایمان بیام بیرون و بعدش دوتایی بخندیم. خوب تجربه ای از زایمان طبیعی هم نداشتم، فقط از سزارین که میدونستم شکم رو پاره میکنن می ترسیدم. وقتی منو بردن اتاق ریکاوری دردی نداشتم. به پرستار ها گفتم من دوست دارم برم کنار پنجره بشینم و بیرون رو تماشا کنم. فکر می کردم هر موقع بچه بخواد بیاد خودش میاد. وقتی که آمپول فشار رو زدن به خودم اومدم که چه خبره بعد از ۵ ساعت درد خدا یه کنیز حضرت زهرا به ما هدیه کرد به نام فاطمه😍 بعد از دو سال و چند ماه دیگه تو سن ۲۲ سالگی دوباره باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه به ما داد به نام ریحانه، حالا تو خونه مون دوتا کنیز حضرت زهرا داریم. با اومدن این دوتا دختر ناز خدا خیلی به ما روزی های زیاد داده بزگترین روزیه ما اربعین بوده، سال ۹۸ وقتی ما اربعین کربلا بودیم من همش آرزوی دوقلو می کردم و دستمو به ضریح می زدم. نمی‌دونستم که باردارم وقتی که از کربلا اومدیم حالت تهوع داشتم و وقتی که آزمایش دادم، دیدم دوباره دارم مامان میشم. خودم و همسرم خیلی ذوق داشتیم. فقط نمی‌دونستم اطرافیان که خیلی مخالفن، چی میگن... آخه مامان و خواهرهای من خیلی با بچه زیاد موافق نیستن اما خدا انقدر مهر این بچه رو به دل همه انداخته بود، وقتی بهشون گفتم همه خوشحال بودن. بعد از چند ماه به مشهد رفتیم و من رفتم سونو گرافی دارالشفاء حرم و اون جا فهمیدم که خدا می خواد یه غلام رضا به ما هدیه کنه. من تو کل بارداریم فقط دوسه بار سونو گرافی رفتم و هیچ دکتری تا روز های آخر بارداریم نرفتم و بعد برای زایمان به بیمارستان که رفتم گفتن پروندت رو بده گفتم پرونده من سفیده 😅 منو که داخل اتاق ریکاوری بردن چند تا دستگاه به من وصل کردن، گفتن تکون نخور چند ساعت تو اون حالت بودم تا صبح که شد یه خانم دکتر بد اخلاق اومدن و آمپول فشار رو زدن و بعد نیم ساعت بچه به دنیا اومد و بعدا فهمیدم که همه مادر ها رو تا صبح نگه داشتن. بعد نیم ساعت به نیم ساعت آمپول فشار رو زدن که شب راحت باشن. شب سختی بود، خدارو شکر پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد و من دوباره برای بار سوم تو سن ۲۸ سالگی مامان شدم. محمد که سه ماهش بود، اربعین رفتیم کربلا و تا شش ماهگی پسرم سه بار مشهد رفتیم و این ها همه روزی بچه های معصوم است که من و همسرم در کنارش از این روزی ها استفاده می کنیم بعضی ها فکر می کردن من پسر می خوام اگه پسر بیارم دیگه فکر بچه از سرم میره، هر موقع میپرسن چند تا بچه دیگه می خوای میگم معلوم نیست هر چند تا خدا بده و برام دعا کنید آخه می خوام بعدی رو با فاصله کمتری بیارم می خوام همه رو سورپرایز کنم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۱ #غربالگری #قسمت_اول من تو سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم همه چیز خیلی خوب بود ولی خوب متا
۴۱۱ اون روز گذشت و من خیلی خوشحال بودم ولی نمیدونم چرا آخرش ته دلم یه جوری بود بازم سونوها را پیش یه دکتر دیگه بردم و اونم بهم گفت نباید میرفتی و اصلا نگران نباش. خیلی خیلی امیدوار شدم ولی تا آخر بارداری آخرش استرس و ترس خاصی ته دلم بود هر وقت سونو میخواستم برم خیلی میترسیدم. نمیدونید این ۴ ماه را چه طوری طی کردم. بچه م از روز اول خیلی بد اخلاق بود و گریه می کرد. شبها یه ساعت به یک ساعت یه گریه های وحشتناکی میکرد که خودم میترسیدم اصلا شیر درست نمیخورد خیلی به خودم وابسته بود، پیش هیچکس آروم نمیگرفت کل شبانه روز یه ساعت هم پشت سر هم خواب نداشتم. خیلی روزهای سختی بود همه هم بهم میگفتند چرا بچت این طوری میکنه؟! این قدر این بارداری و اتفاقاتش در من اثر گذاشته بود که دکترم هم بهم گفت با همین یه زایمان پیر شدی. متاسفانه وقتی هم سه سالش شد یکدفعه لکنت گرفت خیلی بد کلی هم تا حالا دکتر و مشاوره گفتار درمانی. توی گفتار درمانی برا دکتر که ماجرا را تعریف کردم خیلی ناراحت شد و آب پاکی را رو دستم ریخت و گفت ریشه این طور حرف زدنش ناشی از ترس و استرسی بوده که توی بارداری داشتید و مدیون بچتون هستید منم با عصبانیت گفتم من مدیونم یا اون دکترای لعنتی و از خدا بی خبر که به خاطر تشخیص اشتباهشون این بلا را سر من و بچم آوردند تا آخر عمرمم اون دکترها را نمیبخشم و حلالشون نمیکنم واقعا چه جوابی دارند در مقابل من و بچم؟! به خدا برا یه مادر خیلی سخته اون هم تو تجربه ی اول و بعد از این همه سال چشم انتظاری با حسرت به دهان بچه های دیگه نگاه کنه که چه خوشگل حرف میزنند و اون وقت .... حالا زخم زبون ها و نیش و کنایه های بقیه را هم به این مساله اضافه کنید. اون قدر توی این یک سالی که پسرمو میبردم گفتار درمانی بچه هایی را دیدم که با یه تشخیص اشتباه چه بلاها سرشون اومده. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۴ #سرنوشت #قسمت_اول من خانمی ۳۲ ساله هستم با ۴ برادر و یک خواهر که تو ۷ سالگی مادر جو
۴۱۴ ۱۵ مهر اولین نمایشگاه بین المللی قرآن تو دانشگاه ما برگزار شد که من معاون دبیرخانه نمایشگاه بودم و تقریبا همه کاره نمایشگاه.... تو نمایشگاه یکی از کارمندا که چند روز قبل از شروع نمایشگاه از عمره دانشجویی اومده بودن، ازم خواستگاری کرد. آقا سید در مکه از خدا از ته دل همسر مناسب خواسته بودن که خدا خودش بهش نشون بده. و می گفتن همون لحظه اول که منو دیده بودن تو دلش افتاده بود که این همونه که من میخوام و خدا بهم رسونده. تو این ۱۵ روز هم بیکار ننشسته بودن و تا جد و آبادم رو درآورده بودن و با چند بار تعقیب و پرس و جو از همسایه های خونه ای که ساکنش بودم حسابی تحقیق کرده بودن و پاپیش گذاشته بودن و از همه جیک و پوک زندگیم باخبر بودن موقع خواستگاری. طوری که من به محض صحبت در مورد شرایط خانوادم و فوت پدر مادرم اجازه ادامه ندادن و گفتن که من از همه چیز خبر دارم و جلو اومدم. جواب من منفی بود و به ایشون حتی شماره تماسی مبنی بر تماس خانواده هم ندادم ولی ایشون مصمم بودن و عصری با خواهر و مادرش دوباره خواستگاری کردن که باز هم با جواب منفی من روبرو شدن. من باز به خانوادش هم شماره تماسی ندادم که بعد از رفتن اون ها ایشون به بنده گفتن که پرونده شما رو من دیدم و همه شماره هاتونو دارم ولی دوس دارم که خودتون لطف کنین بدین و انقدر خواهش کردن که لااقل یک ربعی بهشون فرصت بدم تا در مورد خودشون صحبت کنن. که من زشت دونستم که این اجازه رو با اصرار زیاد ایشون ندم و فرداش توی آموزشگاه زبان که میرفتم قرار گذاشتم و با ایشون یک ربعی شاید کمتر از اون هم صحبت کردم. من یک کلمه هم حرف نزدم فقط اون صحبت کرد ولی یک ربع سرنوشت ساز که کاملا نظرمو در مورد ازدواج و ایشون عوض کرد. نمیدونم چرا یه جوری منو علاقه مند خودش کرد چون خیلی چیزا که معیارهای ازدواج تو ذهنم بود رو اون داشت تقریبا ۹۰ درصد و اینجور شد که مشکل عظما شروع شد. خانوادمو در جریان گذاشتم که با واکنش خیلی خیلی بد مواجه شدم با توهین ها هم به من و هم به ایشون. خواهرم رفته بود به دانشگاهو و باهاش حرفای خوبی نزده بود و آخر کلام گفته بود که خواهر ما رو فریب دادی و ... فقط به این دلیل که ایشون هیچی نداشتن و دانشجو لیسانس بودن. از نظر اونها، همسر من باید خونه و ماشین می داشت و حداقل مدرک فوق لیسانس و با خانواده مرفه. بلاخره با چند روز دوندگی ایشون و تحقیرای خانواده من، علی رغم میل باطنیم جواب منفی دادم. من دوس داشتم خب کسی رو داشته باشم که دوسم داشته باشه و دوسش داشته باشم. مخصوصا که از وقتی خونه مجردی بودم کاملا خواهر برادرها منو فراموش کرده بودن. من شاید بعضی موقع ها ماه ها خونه برادرم نمیرفتم ولی کوچکترین تماسی مبنی بر حتی جویای احوال من بودن نداشتن. من حقوق خیلی کمی از پدرم داشتم از لحاظ مالی هم مستقل بودم ولی یک بار حتی یک بار هم نشد که یکیشون بهم زنگ بزنه بگه کم و کسری نداری؟! با وجود اینکه اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و لباس و درس دانشگاه که معماری می خوندم خرج خیلی زیادی داشت. واقعا بعضی ماه ها مجبور میشدم بین بچه های خوابگاه دانشگاه های دیگه که شناخته نشم، لباس بفروشم تا کمک خرجم باشه با اینکه برادر و خواهرای خیلی پولدار و هردو هم آقا و هم خانم حقوق بگیر بودن و وقتی خونه پدرم بودم در نهایت رفاه بزرگ شده بودم. میخوام اینو بگم با این اوصاف دم از این میزدن که تو امانتی دست ما، در صورتی که فقط حرف مردم و حرف مردم و حرف مردم ملاک بود براشون. که فامیل چی میگه به ما. عرضه نداشتین خواهرتونو دادین به یه پسرِ.... ۵ ماه گذشت و دانشگاه من شروع شد. تو این مدت دیگه هیچ موقع آقا سید رو ندیدم. بعدها متوجه شدم که ایشون با مسئولش صحبت کرده بود که بره تو دانشگاه، جایی کار کنه که مراجعه کننده نداشته باشه. بهمن ماه بود که من از طریق یکی از دوستام که تو بسیج دانشگاه آزاد باهاش دوس شده بود و این دوستی بعد انصرافم هم ادامه داشت به همکاری در یک نمایشگاه با موضوع محرم دعوت شدم به عنوان مسئول کتاب و نرم افزار. که باید کتاب و نرم افزار میاوردم و تو نمایشگاه فروخته و خرج نمایشگاه میشد. تو جلسات هماهنگی قبل شروع نمایشگاه من این بحث رو می کردم که میرم از قم با انتشارات قرارداد میبندم و از ترمینال کتابا رو میفرستن و اینا و برآورد بودجه میکردم و پول میخواستم و هی میگفتن مسئول امور مالی مون کلاس داشته نیومده که بعد از ۳ جلسه مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم .چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #قسمت_اول یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن
۴۱۵ ویارم بهتر شده بود ولی درد امان نمیداد، ناچار به اصرار مامانم تا درمانگاه برا چکاپ رفتم تا حدی که بدونم بچه زنده است، درمانگاه سمت منزل ما کمی ابتدائی بود. در حد قد و وزن و فشار و اینکه با چیزی مثل قیف صدای قلب بچه رو گوش میدادن، پیشنهاد آزمایش و سونو و... دادن. هیچ کدوم رو قبول نکردم، فقط فهمیدم قلب بچه نرماله خیالم راحت شد، در ماه های ۷ و ۸ بارداری دو نفر از نزدیکانمون به رحمت خدا رفتن، همون اندک توجه هم دیگه نبود، دردها اینقدر شدید بود که دست به در و دیوار میگرفتم، و نشست و برخاست میکردم. ولی خدا با من بود، مراسم ها رو همراه خانواده شرکت میکردم، کاری از دستم بر میومد کمک میکردم، بعضیا ترحم میکردن و بعضیا مسخره. ماههای آخر شبها نشسته میخوابیدم، نفسم سنگین بود، بعضی از شبها راه میرفتم و گریه میکردم. خلاصه وارد ماه نهم شدم، نمیدونم چندمین هفته بود، ولی احتمالا هفته های اول ماه نهم بود که درد های هشدار شروع شد، ولی چون نگران بودم ماه هشتم باشم قبول کردم و پیش پزشک رفتیم، ایشون هم تشخیص داد که وقتشه و اینکه مقداری مشکوکه و باید سریع به بیمارستان برم. تا به بیمارستان برسیم کمی حالم بهتر شده بود؛ خودم فکر میکردم علت استخوان دردهای شدید؛ بارداریه پشت سر هم باشه، ولی.... دکتر های بیمارستان شروع به بررسی کردن؛ حالم بهتر بود ولی اجازه ی مرخصی ندادن و بعد از عکس و آزمایش در کمال ناباوری اعلام کردن که دو قلو باردارم... بستری شدم، و روز بعد در شب نیمه ی شعبان با عمل سزارین خدای مهربان دو فرشته به من و همسرم هدیه داد. واقعا شوک بر انگیز بود، یکی از قل ها ضیف بود و باید میرفت داخل دستگاه، بعد از ۱۰ روز بستری بالاخره با رضایت خودمون مرخص شدیم، خیلی نگران کننده بود ولی همیشه توکل به دادمون میرسید. حالا حرف وحدیث های جدید شروع شده بود، مردم یکی یکی دختر میارن مال ما دوتا دوتا و به خاطر همین حرفها همسرم اول خوشحال نبود. ولی با ورود دوقلوها به داخل منزل دیگه حرفها برامون مهم نبود. انگار نور و امید به خونه اومد و همسرم مثل قبل ذوق زده و خوشحال بود، برکت بود که سرازیر میشد. با اصرار یکی از همکارانش دوباره کارگاه جدید زدن و رونق ش هنوز هم تو زندگیمون جاریه. دوقلوهام دوونیم سالشون بود که دختر سومم شب عاشورا به دنیا اومد، ورود این بچه شیرینی و امید رو در زندگیمون چندین برابر کرد. کار همسرم رونق گرفت و بالاخره ما صاحب خونه ی بزرگی شدیم. همسرم بچه ها رو خیلی دوست داشت وخیلی کمک حالم بود.تو این مدت یاد گرفتم به حرف مردم اهمیت ندم، هر جور زندگی کنی بالاخره یه حرف پیدا میکنن پشت سرت بگن، یکی از موفقیتهای زندگیم فهمیدن همین موضوع بود. دختر کوچیکم ۴ سالش بود که تصمیم گرفتم بچه ی بعدی رو بیارم. این بار نه به خاطر حرف مردم و نه به خاطر همسرم که اوایل دوست داشت پسر دار بشه، از خدای مهربون خواستم که دخترام، برادری داشته باشن و از لطف خدای مهربان و دعای خالصانه ام، صاحب پسر هم شدیم. البته اون زمان فرزند چهارم و.... مثل اینکه جرمی مرتکب شده باشی بود. شناسنامه رو هم به زور میدادن و دیگه این بچه حقوق دیگه ای تو جامعه نداشت، کالابرگ، دفترچه ی بیمه و...... به اصرار مادرم و بهانه هایی که تو بیمارستان میاوردن که سه بار سزارین کافیه و خطر داره و... همسرم رو هم راضی کردن و موقع عمل سزارین و به دنیا اومدن پسرم، بدون توجه به نارضایتی من، بنده رو عقیم کردن. اوایل خیلی غصه میخوردم، ولی نمیشد کاری کرد و بالاخره کنار اومدم. در حال حاضر به لطف خدای مهربون دختر خانوما تشریف بردن سر زندگیشون، الحمدلله سه تا نوه دارم؛و پسرم راهیه خدمت سربازی است. ولی هیچ وقت از بچه سیر نشدم، ای کاش توان بیشتری داشتم و موقعیت جامعه اجازه میداد بچه های بیشتری داشته باشم. روزی دخترم پرسید که بچه های ما رو دوست داری؟ گفتم: بچه های شما امید و فرصت دوباره ای هستش که خدای مهربون به من عنایت کرده. اگر در جوانی با کم تجربگی یا کم توانیه جسمی و یا مالی، ناخواسته کمبودی برا فرزندانم بوده، الان فرصت جبران دارم، من عاشقه فرصتهای دوباره ی زندگیم هستم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۹ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #تحصیل #قسمت_اول حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شو
۴۱۹ روزهای خوبی در انتظارم بود و با شوق و ذوق فراوان کارهای سفر به حج عمره رو انجام می دادم و همزمان پیش دکتر زنان می رفتم که به قول معروف چکاپی بشم که ان شاءالله در سفر معنوی و پر نور حج برای فرزند دوم اقدام کنیم. اینقدر اشتیاق داشتم که اصلا به این فکر نمی کردم هنوز علی آقا رو از پوشک نگرفتم! از سفر که برگشتم به محض اینکه متوجه شدم خداوند لطف کرده و حضرت رسول صل آله علیه و آله فرزند دیگری به ما عنایت فرموده، شروع کردم به پروسه از پوشک گرفتن علی آقا و الحمدلله قبل از شروع ویارهای سخت بارداری، موفق شدم به راحتی این مرحله رو هم بگذرونم و این رو هم مدد الهی میدونم که خدای مهربون چندتا سختی رو با هم نمیده!! اما اینکه فکر میکردم هدیه حضرت رسول فاطمه خانوم هست اما حسین آقا شد، کمی سخت بود ولی راضی بودم به رضای خدا و داشتن برادر برای علی آقا رو به صلاحش می دونستم هرچند برای ما داشتن دختر شیرین تر باشد! حسین آقا هم اتفاقا چند روز بعد از ولادت حضرت رسول صل الله علیه به دنیا آمد و شیرینی زندگی را برایمان دو برابر کرد... حدود سه سال و نیم علی آقا تک بود و مورد توجه همه و به یک باره آمدن یک نوزاد شیرین و با نمک ، به شدت حسودی اش را برانگیخت و سال اول که هنوز پسرها همبازی نبودن سال سختی بود ولی کم کم اینقدر با هم خوب شدن که در عین دعوا و بزن بزن، اصلا طاقت دوری همدیگه رو نداشتن! راضی بودم از اینکه هر دو پسر هستن و همبازی، تنهایی ها و بهانه گیری های علی خیلی کم شده بود و حسین هم که از اول چشم باز کرده بود برادرش رو دیده بود عاشق علی بود.. تصمیم داشتیم با همین فاصله سه سال یعنی بعد از پوشک گرفتن حسین در سه سالگی اش برای فرزند سوم اقدام کنیم که، گویا سومی عجله داشت و به محض از شیر گرفتن حسین، یک سال زودتر آمد! ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم! ویار شدید از یک سو و نیش و کنایه دیگران از سوی دیگر، ماه های اول کمی آزارم می داد ولی در عین حال فکر اینکه به زودی دختر دار میشم برایم شیرین بود که این هم دوامی نداشت و وقتی فهمیدم سومی هم پسر است اولش کمی بهم ریختم! اما زود به خودم مسلط شدم و خداروشکر کردم، چون همیشه دوست داشتم نام پنج تن آل عبا را در خانه داشته باشم، سریع گفتم خب ما یه آقا محمد حسن کم داشتیم، اشکال نداره ان شاءالله بعدی فاطمه خانوم میشه و نام پنج تن ما کامل! سختی هایی که سر سزارین سوم کشیدم دیگران رو به تعجب وا میداشت که چجوری با این همه سختی ویار و زایمان باز هم حرف از بچه بعدی میزنم!!! اما من بسیار امید داشتم و دوست داشتم حتما نام پنج نور الهی رو تو خونه ام داشته باشم و شیرینی دختر رو هم درک کنم... هرچند فرزند سومم هم پسر بود اما اینقدر زیباتر و تپل تر و شیرین تر از برادرانش بود که جایگاه ویژه خودش رو داشت و او هم شیرینی زندگی ما را سه برابر کرد ... راستی اینم بگم که برای هیچ کدوم از بچه ها سونو غربالگری نرفتم چون اعتقادی بهش ندارم، جز ضرر روحی برای مادر و جنین و استرس و اضطراب و خرج الکی هیچی توش نیست!(مگر موارد خاصی که دکتر تشخیص بده لازمه، واقعا برای همه لازم نیست.) همسرم کارمند ساده ایست ولی به وضوح دیدم هر فرزند با آمدنش خیرات و برکات ویژه ای می آورد که مادر و پدرش هم از کنار او روزی می خورند... و اکنون به این می اندیشم شاید هیچ لذتی بالاتر از بچه داری در زندگی وجود ندارد و افرادی که به یکی دوتا فرزند راضی شدند چه لذتی از زندگی می برند؟؟؟!! 🌺 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag