eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۵ #برکات_فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #تربیت_فرزند #قسمت_دوم از اول ازدواج حرف وحدیث زیا
۴۶۶ ما ۸ فروردین ۹۲ در محضر امام رضا علیه السلام و در رواق دارالحجه عقد کردیم. خیلی‌ها میگن زندگی رو از صفر شروع کردیم، ولی باید اعتراف کنم که ما زندگی رو از زیر صفر شروع کردیم چون نه تنها هیچ پس‌اندازی نداشتیم، بلکه تقریبا نیمی از حقوق کارمندی هم به اقساط وام‌هایی که خرج شده بود می‌رفت. ولی با توکل به خدا تا حد امکان مراسم ازدواج رو ساده گرفتیم، هزینه آتلیه، ماشین عروس و حتی آرایشگاه نکردیم و زندگی رو از یک زیرزمین ۳۶ متری در جنوب تهران شروع کردیم. وسایل واقعا ضروری رو آن هم کم کم خریدم. تک تک مخارج رو یادداشت می‌کردیم سال ۹۳ به طور متوسط با ۷۰۰ هزار تومن زندگی دو نفره و اجاره خونه مون بود. سال ۹۴ خدا دختری به ما داد اسمش رو کوثر گذاشتیم، شکر خدا روز به روز وضعمان بهتر می شد، کار خدا بود و ما همون یک حقوق کارمندی رو بیشتر نداشتیم ولی سعی میکردیم تمام کارهایی که در اسلام جهت توسعه رزق مطرح شده خصوصا صدقه را انجام دهیم. با همان حقوق کم یتیمی از کمیته امداد هم تحت پوشش گرفتیم خلاصه به برکت خدا هر روز وضع بهتر شد و دخترم تقریبا دو ساله بود که برادرش هم بدنیا اومد. همچنان در حد توان صرفه‌جویی کردیم و صدقه دادیم و از خدا طلب برکت کردیم که کم‌کم پس‌انداز خوبی هم جمع کردیم و با چند وام به لطف خدا قبل از شروع گرانی ها، توانستیم یک منزل بخریم. پارسال هم فرزند سوممان بدنیا آمد و با همان یک حقوق کارمندی زندگی آبرومند و خوبی داریم، حتی یک ماشین کوچک هم خریدیم و معمولا جمعه‌ها بچه‌ها را به اطراف شهر می‌بریم. روند زندگی مون با حساب کتابهای دنیایی اصلا جور در نمی‌یاد فقط برکت خداست و دعای خیر پدر و مادری که همیشه من و همسرم حتی کف پاشون رو می‌بوسیم. انشالله قصد چهارمین فرزند رو هم داریم و دوست داریم همه خانواده زیاد بشیم و یار امام زمان و افتخار رهبر عزیزمان باشیم. التماس دعا 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۶ ما ۸ فروردین ۹۲ در محضر امام رضا علیه السلام و در رواق دارالحجه عقد کردیم. خیلی‌ها م
۴۶۷ سال ۹۷ آخرین سال دانشگاهم بود و تمام وقت فعالیت فرهنگی میکردم، چون واقعا خود واقعیم رو تو اون فضا پیدا میکردم. خواستگار زیاد داشتم ولی خانواده ام رضایت به هیچکدوم نمیدادن و از هر کدوم یه ایرادی میگرفتن. تا اینکه دوستم یکی از آشناهاشون رو بهم معرفی کردند، ایشون خیلی درباره من تحقیق کرده بودن، بعد پا پیش گذاشته بودن، بقول همسرم مشکل جوونا امروز این که قبل از ازدواج به شناخت همدیگه اهمیت نمیدن و ملاک هایی مثل ظاهر و مادیات اولویت قرار گرفته. خلاصه ایشون درباره رفتار و کردار و اخلاق بنده از طریق آشناشون اطلاعات کسب کرده بودن و با چشم باز جلو اومدن. خانواده من خیلی سخت گیر بودن، ولی برای ایشون هیچی نگفتن و گفتن هر جور خودت میدونی.. با توجه به شناختی که از دوستم داشتم و میدونستم بی جهت و اغراق آمیز از کسی تعریف نمیکنه، راضی به این خواستگاری شدم. وقتی اومدن خواستگاری یه جوان ساده بودن که با درآمد خیلی کم روزگار میگذروندن. همون جلسه اول، شیفته ی رفتار و افکار شون شدم و جواب مثبت دادم.😍 همسری ازم درخواست کردن تو خرج های اول سخت نگیرم و خانوادمم راضی کنم. راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود، ولی بخاطر همسرم این سختی رو به جون خریدم و با حداقل ترین ها شروع کردیم. واقعا همسرم با هیچی شروع کرد. ولی برکت از روز اول تو زندگیمون بود. باور کنید هنوزم نمیدونیم چجوری با هیچی، همه چی جور شد. تو ۱ سال عقدمون چندبار توفیق رفتن به کربلا و مشهد رو پیدا کردیم. که تو هیچ برهه ای از زندگیمون طی یکسال این همه توفیق معنوی نصیبمون نشده بود. باور این قضیه، شاید برای خیلی ها سخت باشه و حتی خود من قبل ازدواج واقعا معنی برکت رو به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از آخرین سفر کربلا، یه مراسم ساده گرفتیم و قرار شد خونه بگیریم بعد عروسی ولی متاسفانه نشد. چون همسرم منبع درآمد نداشتن و در یکی از اتاقای خونه خانواده همسرم زندگی مشترک رو شروع کردیم. اون روزها اصلا به این فکر نکردیم که صبر کنیم شرایطمون درست بشه و بعد بچه دار بشیم. مطمئن بودیم برکت بچه قبل از اومدنش میاد. همینطور هم شد. سه ماه بعد از عروسی فهمیدم پسر گلم قراره بیاد تو زندگیمون😍 ۴ماهه باردار بودم که منبع درآمد همسرم هم به لطف خدا درست شد و ما خونه مون رو جدا کردیم. همسرم میگن مومنین باید از هم مشکل گشایی کنند، باید بهم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم، به همین خاطر، با فروش مقداری از طلاهام، مبلغی فراهم شد که همون رو هم قرض میدادن به دوست و آشناشون و به صورت قسطی پس میگرفتن. یه جورایی پولمون در گردشه همیشه. به نظرم برکت این کار باعث شده که بعد از یکسال این پول مبلغش ۳ برابر بشه. با درآمد کم ایشون وقتی روی برگه حساب میکردیم، احتمال میدادیم آخر ماه کم بیاریم. ولی جالب بود کم که نمیاوردیم هیچ، یه مقداری هم پس انداز میکردیم. همیشه وقتی با همسرم به این موضوع فکر میکنیم، میخندیم و میگیم حساب و کتاب خدا با ما خیلی فرق داره... دو هفته قبل از به دنیا اومدن میوه دلم حقوق همسری ۳ برابر شد و این شرایط رو خیلی بهتر میکرد برامون. پسرم رو به سختی با زایمان طبیعی دنیا آوردم(تو فامیل ما همه سزارین میکنن و خیلی ها بهم گفتن چرا میخوای خودتو اذیت کنی؟ ولی من هدفم این بود که بچه زیاد داشته باشم و با سزارین کمی سخت میشد به هدفم برسم). زایمان سختی داشتم، در حدی که ماماها ناامید شدن و گفتن زنگ بزنید دکترش بیاد که سزارین بشه، بعد از ۱۳ساعت درد، همچنان دلم نمیخواست سزارین بشم. همون جا ماما پرسید با این وضعیت بازم بچه میخوای؟ منم گفتم آره😂 گفت تو تنها کسی هستی که دیدم تو اوج دردش بگه بازم بچه میخوام. اوایل به دنیا اومدن پسرم، شرایط خیییلی سخت بود برام ولی با کمک ها و حمایت های همسرم تونستم پشت سر بذارم شرایط رو. اما الان که ماشاءالله بزرگ شده، از الان به فکر دومی هستم. منتها صبر کردیم تا کوچولومو از شیر بگیریم و اگر خدا لایق بدونه منو، فرزندهای بعدی هم به دنیا بیارم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۷ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #سبک_زندگی_اسلامی سال ۹۷ آخرین سال دانشگاهم
۴۶۸ در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و بعد از ۹ ماه عقد به لطف خدا عروسی کردیم. در حال حفظ قرآن بودم که همان ماه اول متوجه شدم که باردارم و بسیار خوشحال شدیم. بارداری سختی داشتم، ویار شدید و مشکلات دیگری که تا دوسه ماه اول بارداری پزشک به من میگفت احتمال سقط بالاست اما به لطف خدا دخترم در هفته ۳۸ بارداری و بعد از دو روز بستری در بیمارستان متاسفانه با روش سزارین به دنیا آمد. تولد و وجودش با خیر و برکت بسیاری برای ما همراه بود.از برکات مالی گرفته تا معنوی که با وجود دخترم به لطف خداوند حفظ قرآن را رها نکردم و به برکت قرآن دخترم به شدت اخلاقیات مذهبی و قرآنی داراست. دخترم یک سال و نیمه بود که به لطف خداوند حفظ قرآن رو تموم کردم و وارد تدریس شدم. دو سالگی دخترم و بلافاصله بعد از اتمام شیردهی متوجه شدم باردارم و بسیار خوشحال شدم یادم هست اینقدر ذوق کردم که همسرم گفت مگر نازا بودی😁 این بار، ویار سخت تری داشتم و یادمه فقط روی مبل میخوابیدم و اگر نگاهم رو از سقف به جای دیگری میبردم، تهوع میگرفتم و بالا می آوردم و همراه با این ویار، سرفه های شدیدی می کردم که دکتر میگفت با این سرفه ها بعیده بتونی بچه رو نگه داری. اما با این حال همسرم همیشه واقعا همراهم بود و با وجود این ویار ها و سرفه ها که تا ماه ۴ کمی بهتر شد ولی تا ماه ۹ ادامه داشت به شدت به من کمک میکرد و من رو دلداری میداد و وجودش باعث میشد حالم بهتر بشه. البته من هم سعی میکردم با وجود حال بدم دست از وظایف برندارم. تصمیم داشتم این بار طبیعی زایمان کنم به خاطر همین از ماه ۷ با وجود اینکه زمستان بود، پیاده روی می رفتم و تا ماه ۹ بعضی وقتها شبی ۲ ساعت پیاده روی میکردم و ورزش مخصوص زایمان رو انجام میدادم که در هفته ۳۷ بدلیل پارگی کیسه آب به بیمارستان رفتم و با اینکه درد داشتم و آماده زایمان طبیعی شده بودم اما بچه بدنیا نیامد و باز اضطراری سزارین شدم😭 این باعث شد تا چند وقت حس شکست و افسردگی داشته باشم چون خیلی برای زایمان طبیعی تلاش کردم اما خواست خداوند نبود. این حس شکست زیاد طول نکشید چون پسرم بقدری تپل و شیرین بود که همیشه من و همسرم و دخترم در حال بازی کردن باهاش بودیم گرچه قوت بدنم بعد از زایمان و بارداری سخت، کم شده بود و پسرم مثل دخترم تا چهار ماه شبها بیدار بود و روزها می خوابید و من به خاطر دخترم و کارهای روزمره نمی تونستم روزها استراحت کنم. اما بقدری وجود این بچه ها با برکت بود که سختی رو حس نمی کردم. دخترم خیلی همبازی پسرم بود و به شدت ازش مراقبت میکرد. همسرم هم با حمایتها و سفرهای متنوع و گردش های هفتگی خستگی رو از تن من دور میکرد. از جمله برکات بچه ها این بود که به برکت اینها یکبار در ۶ ماهگی دخترم و یکبار در ۸ ماهگی پسرم عازم کربلا شدیم و بچه ها را بیمه کردیم. البته هر دو بچه ممون رو در روز هفتمِ بدنیا آمدن، به لطف خداوند براشون عقیقه هم کردیم. بعد از پسرم بخاطر ضعف هایی که برمن عارض میشد و سردرد هایی که از بعد از زایمان دخترم با من مانده بود تصمیم گرفتم فاصله را بیشتر کنم و در سه سالگی پسرم بعد از پیاده روی اربعین که خانوادگی و با بچه ها به کربلا رفتیم تصمیم گرفتم خودم را برای بارداری آماده کنم. چله های مختلفی را شروع کردم، از جمله چله های حدیث کساء و زیارت عاشورا و... از طرفی هم اصلاح تغذیه و خوردن بعضی از مواد غذایی مفید قبل از بارداری را شروع کردیم. ۲۳ ماه مبارک رمضان متوجه شدم باردارم و باز مثل دو تا بارداری قبلی از خوشحالی اشک ریختم. این بار ویار خاصی نداشتم و فقط خیلی احساس خستگی شدیدی میکردم. اما در ابتدای ماه سوم و بعد از ۲ هفته مشکلی که برام بوجود آمده بود و حل نشد جنینم سقط شد و من تا خود بیمارستان گریه میکردم😔 البته که راضی بودم به رضای خداوند و می دونستم یقینا خیری در این قضیه هست اما مهر مادری باعث این گریه ها بود😭 بعد از سقط، سعی کردم خیلی به خودم برسم و مصرف مواد غذایی ارگانیک و دوری از تراریخته ها و کارخانه ای ها و... را در برنامه غذایی خانوادگیمون قرار دادم و همچنین غذاهای مختلفی با سویق و روغن زرد و .. درست میکردم و میخوردم. بعد از ۴ ماه سقط به توصیه پزشک اقدام به بارداری کردم و باز هم به لطف خدا متوجه شدم باردارم این بار سعی کردم به کسی نگم و در ۸ هفته وقتی سونو رفتم سونوگرافیست با خوشحالی بهم گفت وای این تو چه خبره😍 تو دوقلو داری اون هم از نوع همسان❤️ من هم در کمال ناباوری و بدون هیچ قرص و اقدام و سابقه خانوادگی از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و این لطف بزرگ خدا را شکر گذاری کردم وقتی به همسرم اطلاع دادم باورشون نمی شد و می گفتن شاید اشتباهی شده. 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #قسمت_اول ۱۷ سالم بود که خواهر بزرگترم ازدواج کرد و
۴۸۵ خوشبختانه سید محمدصالح کولیکهای داداشش رو نداشت و ما از وجودش لذت میبردیم که خدا با دادن یه هدیه ی دیگه غافلگیرمون کرد. پسرم یک سال و ۹ ماهش بود که فهمیدم مجدد باردارم با اینکه من خودم همیشه میگفتم ۴تا بچه میخوام، اما اول ناراحت شدم چون هنوز پسرم داشت شیر می خورد و دوست نداشتم این چندماه باقی مونده از نعمت شیر مادر محروم بشه... دوباره ویار های شدید اومد سراغم و از ماه ۶ بارداری هر شب دردهای شدید داشتم بارداری سخت و داشتن بچه ی کوچیک و یه پسر کلاس اولی که اصلا حوصله ی درس و مشق رو نداشت خیلی بهم فشار میاورد به طوری که به همسرم میگفتم اگه من دوباره خواستم باردار بشم دعوام کن😂 البته الان همش شده خاطره و داریم به فرشته ی چهارممون فکر میکنیم😅 خلاصه این کوچولو هم عجله داشت و وارد ماه ۸ که شدم دردهام خیلی شدیدتر شد و مجبور شدم دو روز در بخش زایمان بستری بشم تا جایی که ممکنه از اومدن این فرشته ی عجولمون جلوگیری کنیم. خداروشکر دردها کم شد و مرخص شدم و بعد از دوهفته فاطمه سادات خانم ۲۵ روز زودتر از موعدش به دنیا اومد😍 خوشبختانه با اومدنش زندگیمون شیرین تر شد. هرچند داداشش کمی حسودی میکرد به طوری که اصلا نمیذاشت خواهرش رو شیر بدم، ولی به مرور بهتر شد و الان خیلی با هم خوب بازی میکنن و خیلی خوشحالم که تفاوت سنیشون کم هست. البته دعواهای خواهر برادری رو دارن ولی شیرینی های وجودشون خیلی بیشتره. من و همسرم وقتی وارد زندگی مشترک شدیم که همسرم تازه سربازیشون تموم شد درست دو روز بعد از پایان خدمتشون😄 ولی لطف خدا همیشه همراهمون بوده و با کمک بزرگترامون تا الان زندگی خیلی شیرینی داشتیم. شاید از لحاظ مالی خیلی خوب نباشیم و هنوز موفق به خرید خونه و ماشین نشدیم و با سه تا بچه ها تو آپارتمان ۷۰ متری هستیم و با وجود کرونا بچه ها کمی اذیت میشدن که مدام تو خونه باشن. ولی برکت معنوی بچه ها خیییلی زیاد بوده و محبت من و همسرم هر روز بیشتر میشه. به برکت وجود فاطمه سادات خانم همسرم در آزمون وکالت قبول شدن و الان در حال گذروندن دوره کار آموزیشون در یه شهر دیگه هستن. من هم فعالیتهای اجتماعیم رو بیشتر کردم و سعی کردم در کنار مادر و همسر نمونه بودن، فرد مفیدی هم برای جامعه ام باشه. یکی از خوبیای کرونا هم برای من این بود که با فضای مجازی بیشتر آشنا شدم و تو اون مدت کلی کلاسهای مختلف آنلاین شرکت کردم و سطح معلومات واطلاعاتم رو بالا بردم💪 ان شاالله اگه خدا بخواد نیت داریم یه فرشته ی دیگه هم وارد زندگیمون کنیم تا ان شاالله با یاری خدا و ائمه، سربازی بشه برای امام زمانش. از همه ی عزیزان میخوام برام دعا کنن تا ان شاالله بارداریهام، راحت تر سپری بشه و ان شاالله بتونم امر رهبرم رو اطاعت کنم🙏 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۹ #ازدواج #فرزندآوری #قسمت_دوم ۳ ماه از دانشگاه جدید می گذشت و من ۲۷ سالم شده بود. که
۴۸۹ راستی یادم رفت بگم که ما در پنج ماهگی پسرم صاحب ماشین شدیم. یه دوره ۱ ساله رو باید می رفتیم باز دانشگاه و من ۳تا ۴سالگی پسرم رو صبر کردم و برای بعدی اقدام نکردم در این حین خدا لطف کرد و صاحب خونه شدیم. تابستانی که دوره تمام شد و من مهرش میخواستم برم سر کار، اقدام کردم برای بعدی و گفتم خُب ۵الی ۶ ماهی طول میکشه و خواست خدا این بود که ماه دوم به ما عنایت کرد. یادمه قبل از اقدام به فرزند دار شدن ۲رکعت نماز استغاثه به امام زمان (عج) خوندم آخه من وهمسری خیلللللللی دلمون دختر میخواست. یه دعایی بعد نماز داره با اشک خوندم و گفتم آقاجان اگه صلاحمون هست به ما دختر بدین. مهر و آبان رو رفتم مدرسه اواخر آبان بود که دچار یکسری مشکلات شدم ولی متاسفانه مدیر مدرسه خیلی اذیت میکرد و اصلا باهام همکاری نمیکرد طوریکه که مجبور شدم ۳ هفته مرخصی بگیرم. گفتم کامل خوب میشم و میرم مدرسه کم کم خوب شده بودم اما یه روز بعد از تمام شدن نماز، حالم بد شد. با هزار زحمت خودم رو رسوندم به تلفن و به خونه مامانم زنگ زدم چون همسرم محل کارش خارج از شهر بود. گفتم‌ نخواد با سرعت تو جاده بیاد،چیزی نگفتم بهش. مامانم باخواهرم آمدن و رفتم بیمارستان بستری شدم، پرستارها می آمدن و بیشتر احتمال سقط میدادن، به خواهرم میگفتم من از درد سقط خیلی میترسم دعا کن برام. تا ۵ بعد از ظهر بیمارستان بودم یک عمر گذشت تا با اورژانس من رو بردن خارج از بیمارستان تا سونو دادم هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره صدای قلبش رو شنیدم، دکتر گفت بچه سالمه اما یه هماتوم پشت جفت هست. من وخواهرم انگار دنیا رو بهمون داده بودن خوشحال دوباره با اون پرستاری که بیمارستان فرستاده بود، برگشتیم بیمارستان. فردا صبح مرخص شدم و عصرش رفتم پیش دکترم وقتی سونو رو دید گفت باید استراحت مطلق بشی هماتوم ۵۰ درصد خطرناکه، گفتم دکتر پس مدرسه رو چکار کنم؟ گفت باید بین بچه و کارت یکی رو انتخاب کنی و من تماس گرفتم اداره و گفتم نمیتونم فعلا بیام و اونها هم یه نیروی موقت جایگزین من کردن. ۵۰ روز استراحت مطلق شدم خیلی سخت بود، هم برای من هم همسرم هم پسرم که هر روز باهاش بازی میکردم و الان نمی‌تونستم بلند بشم. خیلی دوران سختی بود، هفته ۲۰ گفته بودن معلوم میشه که بچه میمونه یا نه. هفته ۱۸ بود که رفتم سونو فقط به هماتوم فکر میکردم که الان چند درصد شده وقتی گفت ۲۵ درصده خیلی خوشحال شدم سریع پرسیدم دکتر جنسیت بچه چیه؟ گفت دختره😍 و من اشک شوق در چشمانم جمع شد، اشکام می آمد همه چیزش سالم بود و من دستپاچه که زودی برم بیرون به همسرم بگم دختردار می خوایم بشیم. وقتی بهش گفتم چشماش از خوشحالی برق میزد. همون شب رفتم چند تا کتاب برا پسرم خریدم و یه کتاب در مورد حجاب برا دخترم😘😘😘 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۰ #فرزندآوری #نعمت_خواهروبرادر سال ۸۰ بود من ده ساله و فرزند سوم خانواده بودم و یه خو
۴۹۱ بنده اهل تهرانم متولد سال ۶۵ تحصیلاتم کاردانی مربی پیش دبستان هست. کار هنری، آرایشگری رو تو مجردی یاد گرفتم ازش تو زندگی خودم خیلی استفاده کردم و گاهی ازش در آمد داشتم و خیلی بهش علاقه دارم. بعد از فرزند اولم دیپلم خیاطی گرفتم و باز تو زندگی خیلی برام کاربرد داشته و خیلی جاها کمک خرج زندگی بوده در حد دوخت و دوز برای خودم و دخترام تازه یک سالی هست که دوره ی تکمیلی رفتم تا بتونم حرفه ای تر بدوزم. هدفم کسب در آمد نبوده فقط تنوع روحی و گرفتن آرامش از کاری که بهش علاقه دارم. ۱۵ ساله ازدواج کردم و حاصل ازدواجم ۴ دختر و یک پسر هست. فرزند اولم ۱۳ ساله دومی ۸ ساله سومی ۵ ساله چهارمی ۳ ساله پنجمی پسری چند روزه برای رفع تصور غلط بیان میکنم فرزند آوری من و همسرم فقط با هدف جلب رضای خدا و شاد کردن دل پیامبر و اطاعت از امر رهبری و نجات کشور در حد وسعمون از بحران پیری جمعیت و عدم قضاوت منفی آیندگان( از اینکه زمانی بانوان سرزمینمون میتونستن کاری کنن که کشور پیر نشه ولی نکردن ) زایمان ها تا الان طبیعی بوده و همیشه در لحظات درد تند تند به خودم میگم میگذره میگذره همون طور که بر مادر و مادر بزرگم گذشت و لحظه های شیرینشم میرسه. با اولین شیر دادن مادر به چنان آرامشی میرسه که غیر قابل توصیف هست. در آمدمون یه حقوق کارمندی که به لطف خدا برکتش زیاده و من هم بسیار تلاش میکنم مقتصدانه خرج کنم مثلا لباس های بچه ها حتما بعد از کوچیک شدن نگه داشته میشه تا برای بعدی استفاده بشه یا به بچه ها یاد دادم از وسایلتون درست استفاده کنید چون حتما خواهر دیگه تونم بعدا میخواد از این استفاده کنه از نظر تغذیه و آمادگی برای بارداری بعدی تو خونه با کمال خود خواهی چیزهای خوب رو بیشتر خودم میخورم😅 چون من باید بتونم به بقیه سرویس دهی بکنم مثلا اگه شیر موز درست کنم من دو لیوان میخورم (البته نمیذارم بچه ها خیلی متوجه بشن تا حساس نشن ) 😜 بیشتر درآمد صرف خورد و خوراک میشه البته با دقت در موقع خرید جنس با کیفیت ارزون میخرم میگردم مغازه های ارزون فروش رو پیدا میکنم و فقط از اونها خرید میکنم. حتما از گوشت شتر مرغ استفاده میکنم، سرشار از آهن هست و جلوی فقر آهن رو میگیره و کم خونی رو جبران میکنه، چیزی که خانم ها ازش خیلی شاکی هستن و جگر شتر مرغ تاثیرش از گوشتش بیشتره وحتما تو سبد غذایی خانواده قرار میدم. الان با عشق خانه دار و فرزند پرورم و از این موقعیتم بسیار راضیم و خشنود، قبل از فرزند داشتن مربی پیش دبستان بودم و از کنار بچه های پاک و معصوم بسیار لذت میبردم. از نظر تربیتی بسیار قاطعم و بچه ها میدونن اگه بگم نه دیگه کوتاه نمیام ولی توی خودم یه انعطافی دارم مثلا به خاطر بی احترامی یکیشون جریمه شده (معمولا محرومیت از دیدن تلویزیون یا خوردن یه خوراکی که دوست داشته ) چند لحظه بعد میبینم رفته یه کار خوبی کرده مثلا نمازش رو اول وقت خوند یا با خواهرش داره بازی میکنه میگم بیا بخشیدمت به خاطر این کار خوبت، گاهی خیلی ناراحت بشم از دستشون با هاشون یه چند ساعتی صحبت نمیکنم بعد میان معذرت خواهی میکنن منم با کلی ناز کردن میبخشمشون. قبل تولد فرزند جدید حتما جای خوابشون رو از خودم جدا میکنم از کودکی با بازی و مسابقه یادشون میدم کارشون رو خودشون باید انجام بدن تو خونه ی ما قانونه هر کی در کارها مشارکت نکنه به خواستش توجه نمیشه چون به قوانین خونه توجه نشده. میدونن فقط وظیفه ی مامان خدمات دهی نیست، کارهای خونه بین بزرگتر ها تقسیم شده (از قبیل ظرف شستن، لباس پهن کردن لباس، جمع کردن ، مرتبی آشپز خانه، سفره پهن کردن وجمع کردن) ولی انعطاف توش هست، شاید مریض باشن سر حال نباشن یا انجام نمیدن یا جا به جا میکنن و از خواهرای کوچکتر تو کارها کمک میگیرن منبع تربیتیم: من از سخنرانی های آقا مجتبی تهرانی در خصوص تربیت خیلی بهره بردم و کلا اهل رفتن به مجالس مذهبی با محوریت سخنرانی علمای خوب و مذهبی و معتقد هستم تو تهران مثل آقای جاودان و آقای میر هاشم که خیلی توصیه های خوبی برای خود سازی و فرزند پروری دارن . التماس دعا 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۱ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #مدیریت_اقتصادی #تربیت_فرزند بنده اهل تهرانم متولد سال ۶۵
۴۹۲ سال ۹۲، ترم اول دانشگاه بودم که همسرم برای خواستگاری اومدن، ایشان دانشجوی ارشد بود و کار نداشتند و تنها ترجمه میکردند و مبلغ ناچیزی بابت ترجمه ها دریافت می‌کردند، خانه و ماشین هم نداشتند و در واقع از نظر اقتصادی صفر بودند. اینطوری که من در خانواده تربیت شده بودم، میدونستم اگه بخوام جوان مومن و از در خانه رد کنم عاقبت خوشی نداره پس ملاک اصلی من در انتخاب ایمان و ولایت بود. من در دوره مجردی موقعی که دبیرستان میرفتم صوت های برنامه گلبرگ استاد دهنوی رو با دقت گوش میدادم و سی دی کامل این فیلم ها رو داشتم و تقریبا تمام سوالات جلسه خواستگاری رو از روی همین صحبت ها برداشتم و خب ملاک های خودم هم همین بود الحمدالله یه جوان خوب و مومن با تمام معیارهایی که میخواستم قسمتم شد. موقع امتحان های دانشگاه بود که عقد کردیم و من فردای عقدم، امتحان داشتم یعنی هیچ جوره درس خوندنم مانع از ازدواج ام نشد. با هدیه هایی که سر عقدمون جمع شد پول پیش اجاره خونه دادیم و یه واحد اجاره کردیم و بعد از ۸ ماه عقد به اصرار خودمون رفتیم سر خونه زندگی البته پدر و مادر من موافق بودند ولی خب پدرشوهرم میگفتن ۳-۴سال صبر کنیم تا همسرم کار پیدا کنه و خانه ای که داشتند و برادر شوهرم تازه ازدواج کرده بود اونجا بود خالی شه، اما ما می‌گفتیم دیره و خودمون در اجاره کردن خانه پیش قدم شدیم حتی پدرم در تهیه شام عروسی و بقیه مایحتاج کمک کردن تا پدرشوهرم راضی به گرفتن عروسی شد با هزار سختی بالاخره یه عروسی بسیار ساده ای گرفته شد ولی خب به همه خوش گذشت. من و همسرم دوست داشتیم فرزند زیاد داشته باشیم و امر رهبری در زندگیمون جاری باشه به خاطر همین دو ماه از عروسیمون گذشت اقدام به بارداری کردیم و سه ماه بعد خدا به ما فرزندی هدیه داد. همسر من کار ثابتی نداشت و دانشجو هم بود و شرایط سخت بود خدا بهمون لطف کرد و موقعی که من باردار بودم، ماشین خریدیم و همسرم با ماشین کار میکردند و هربار هم که احساس می‌کردیم داریم در زندگی کم میاریم از نظر مالی خداوند گشایشی می‌فرستاد و دستمون هیچ وقت خالی نمیشد من رزاقیت خداوند و در زندگیمون خیلی دیدم. دخترم به دنیا اومد یه دختر فوق العاده پر روزی، وقتی دخترم دوسالش شد تصمیم گرفتیم که اقدام به فرزندآوری کنیم ولی متاسفانه یک سال طول کشید تا باردار شم و از راه درمان های سنتی و اسلامی خداوند فرزندی به ما عنایت کرد اما خب در ۶ هفته به طور ناخواسته و اجتناب ناپذیر سقط شد و دوباره اقدام به فرزندآوری کردیم اما این سری هم خیلی طول کشید و تصمیم گرفتیم به دکتر متخصص ارولوژی مراجعه کنیم چون خط اول درمان ناباروری اول تشخیص بیماری مردان است و بعد بیماری زنان، از اینترنت دکتر خوب و مومنی پیدا کردم اسم ایشان دکتر خیام فر بود واقعا امید و توکل بهمون داد و پایه درمانی شش ماهه گذاشت الحمدالله بعد از ۴ماه درمان جواب داد و خداوند مجددا به ما فرزندی داد البته دعاهای دخترم بی تاثیر نبود و ایشان خیلی از خداوند خواهر و برادر خواستند. دوران بارداری داشت طی میشد که یکباره علائمی مثل بارداری اولم بر من پدیدار شد در بارداری اول خارش های شدیدی گرفتم که با دادن آزمایشات کبدی مجبور شدم در ۳۹ هفته ختم بارداری بدم ولی این سری این علائم خیلی زودتر به سراغم اومد در هفته ۳۱ و تا مراحل آزمایشها طی بشه دو هفته زمان برد و در ۳۳هفته ختم بارداری داده شد. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۲ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #معرفی_پزشک #قسمت_اول سال ۹۲، ترم اول دانشگ
تجربه_من ۴۹۲ با تشخیص به موقع این سری دکتر معلوم شد که من بیماری دارم که در بارداری تشدید میشه و تا ختم بارداری صورت نگیرد بهبود پیدا نمیکنم، شب زایمان شب بسیار سختی بود هیچی همراهم نبود و به صورت کاملا اورژانسی رفتیم برای زایمان، دکتری بسیار متعهد و مومن خدا سر راهم گذاشت دکتری که برای کم کردن هزینه های بیمارستان و ان آی سیو ، حاضر شدن خودشون با ما سه تا بیمارستان بیان تا اونجایی که قیمتش و بیمه اش با ما خوب در میومد همونجا بستری شم. به لطف خانم دکتر مهربان یه زایمان طبیعی رو تجربه کردم ولی خب دخترم به خاطر نارس بودن ۲۱ روز بیمارستان بستری بود و ما که نگران تامین هزینه ها بودیم از همه جا برامون پول می‌رسید و همه میگفتن نگران هزینه ها نباشید و با سفره های صلوات و نذری های زیاد دخترم به سلامتی از بیمارستان مرخص شد در واقع دخترم، جان منو از یه مرگ حتمی نجات داد، دستای دکتر خوب و مهربونم خانم امیرآبادی رو می‌بوسم. یادم رفت بگم وقتی دختر اولم یه سال و نیمه شد خونه خریدیم اما چون همه پول اونو نداشتیم دادیم اجاره و بعد سه سال وقتی حاملگی سومم بود پول مستاجر رو تسویه کردیم و رفتیم خونه خودمون، الان ۷ سال از زندگی مشترکمون میگذره و همسرم تازه یه سال و چند ماهه که کار ثابت پیدا کردن و این مدت در شرکت های خصوصی کار میکردند و حتی دوره ای هم مجبور به کارگری شدند.اما هیچ وقت دست از تلاش برنداشتند و همواره دنبال کار بودند، خداروشکر که کار همسرم درست شد. همسرم قبل از من به خواستگاری یکی از دوستانم رفته بودند که ایشون به خاطر این که کار نداشتند جواب کرده بودند. الان خداروشکر درس جفتمون تمام شده و ازدواج مانع از تحصیلم نشد، در بارداری اولم من یه ماه هم از دانشگاه مرخصی نگرفتم و کل دوره رو بدون مرخصی ادامه دادم لطف خداوند در زندگیمون همیشه جاری بوده از دوستان می‌خوام که دعا کنند تا روند درمانم خوب جواب بده البته بیماری من یه بیماری ناعلاجه ولی بازم به لطف خدا ایمان دارم و از شما می‌خوام عاجزانه دعا کنید تا خداوند تجربه دوباره مادرشدن و از من نگیره. برای همه کسایی که آرزوی مادرشدن دارم دعا میکنم تا خداوند زودی زود دامنشون و سبز کنه. در پایان از مادر و پدر مهربانم کمال تشکر و دارم در تمام این مراحل یاری دهنده و همراه من بودند، خدا سایه همه پدر ها و مادرها رو بالای سر فرزندان حفظ کنند و شاکر خداوند همیشه بودم و خواهم بود. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۹ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت_اول تقریبا از سن ۱۲ سالگی خواستگار داشتم، من ک
۴۹۹ ما نتیجه قناعت کردن‌های کوچیک کوچیک مون رو تو رزق‌وروزی که خدا چند برابر به ما می‌داد دیدیم 😊🤲😭 مثلاً من و همسرم نیازی به خریدن لباس خونگی جدید یا لوازم ارایشی زیاد یا لباس مجلسی خیلی کار شده و گرون نمی‌دیدیم و با خریدن یک کت و شلوار اسپرت ساده برای ایشون و یک لباس سفید ساده اما زیبا راضی شدیم و خرج‌های آرایشگاه و آتلیه رو تا جایی‌ که می‌توانستیم پایین آوردیم به‌طوری‌که کل هزینه عقد ما کمتر از پنج میلیون تومان شد اما از اون‌جایی که اصرار خیلی زیادی به پس‌انداز کردن و ان‌شاءالله خرید خونه داشتیم در عین رعایت این نکات من شروع کرده بودم به چله گرفتن و ادامه‌ی همون نماز جعفر طیار، این شد که دو روز بعد از عقد بعد از نماز ظهر و خوندن نماز جعفر طیار همسرم تماس گرفت و گفتند که یکی از همکارای ما یک خونه‌ای رو پیشنهاد کردن و از ما خواستند که بریم اون رو ببینیم اما بهشون گفتم که ما فقط دو روزه که عقد کردیم... من از شنیدن این خبر تا حدودی شوکه و متعجب شده بودم اما گفتم که این حتما یک نشون از طرف خدا هستش شاید ما پول خرید اون خونه رو نداشته باشیم اما این هدیه‌ای باشه و نباید پس بزنیم. ازشون خواستم که برن خونه رو ببینن و اگر که به نظرشون خوب بود من رو هم ببرن و ببینم هفته بعد من هم برای دیدن اون خونه نقلی رفتم🥰 و از دیدن اون احساس رضایت داشتیم. به لطف خدا و با حمایت‌های پدر همسرم ما تونستیم اون خونه رو به قیمت ده میلیون رهن کنیم (😲نداشتیم خودمون) و هفته بعد برای عقد قرارداد رفتیم. اصلآ قرار نبود که توی اون خونه فعلا زندگی کنیم و قصد داشتیم که عقد بمونیم و فکر می‌کردیم که حالا حالا ها مستاجر اون‌جا میمونه🙈 اما در کمال تعجب چند روز بعد مستاجر از اون‌جا رفت... این شد که تصمیم گرفتیم بیخودی خونه رو خالی نذاریم وسایل لازم رو کم کم آماده کنیم (خداشاهده کم کم میخواستیم و خدا سرعتی جور میکرد🙈) این‌ رو هم بگم توی این هفته‌ای که گذشت پدرم پنجاه میلیون تومان به من پول دادند و گفتند که جهیزیه رو با این بخر و من با یک برنامه‌ریزی کلی و با همکاری پدرشوهرم که علاقه زیادی به خرید کردن و رفت‌وآمد داشتند با هم‌دیگه به خرید رفتیم (فکر کنید نه با مادر و خواهرم یا پدرم با پدرشوهرم😁 این مسیرو طی کردم) و با هوشمندی تمام ایشون تو این مسائل شروع کردیم و قیمت اجناس و می‌پرسیدیم و مناسب‌ترین و تا حد امکان وسایل ایرانی سفارش می‌دادیم. اینطوری جهیزیه ساده و جمع‌وجور و البته تمام‌وکمال من طی یک هفته جور شد که با افتخآر به جز ۳ یا ۴ وسیله بقیه تماما ایرانی هستن 😍🙏 و این‌ رو همه‌اش از برکات چله سوره واقعه و ایمان خودم و خانواده‌ام به جور شدن همه چیز به دست خدا و اطاعت از امر رهبر در مسیر خرید اجناس ایرانی می‌دونم . به‌ خاطر گرمای فصل تابستون اولین چیزی که من و همسرم قصد خریدش را داشتیم کولر بود و خب چون کولر قیمت بالایی داشت ما تصمیم گرفتیم که یک کولر دست‌ دوم بخریم و با پرس‌وجویی فهمیدیم که یکی از دوستان همسرم یک کولر دست‌دوم دارند که می‌خوان بفروشن و با تخفیف‌هایی که در نظر گرفتن به قیمت شش میلیون تومان قسطی اون رو خریداری کردیم و همش دعاگوشونیم🙏 من و همسرم بی‌توجه به تمسخرهای اطرافیان و کسایی که به ما می‌گفتند اره همش عجله دارین😏چتونهه🙃😬 و این حرفا ... به همه نشون دادیم ما قصد داریم زندگی کنیم و از تجملات و برنامه‌ریزی‌های ریز و درشت عروسی و رسم و رسومات وقت‌گیر و هزینه‌بردار متنفریم. وقتی پدرم اصرار من را سر این قضیه دیدند و جهیزیه هم آماده بود، خودشون برای ما ماشین گرفتند و قبل از ورود به ماه صفر ما را به خونه مون فرستادند و به ما قول دادند بلافاصله بعد از ماه صفر برای ما یک ولیمه ای بدن و به‌ طور رسمی ازدواج ما رو اعلام کنن. ما که اصراری به برگزاری مراسم عروسی نداشتیم مخالفت کردیم و شروع زندگی‌مون رو همون لحظه می‌دونستیم به‌ هر حال یک ماه بعد یک عروسی مختصری شکل گرفت که در عین سادگی و خلوتی و حضور افراد درجه یک فامیل بسیار شاد و پربرکت برگزار شد و خیلی خاطره خوبی برای ما ایجاد کرد. باز هم اینجا قناعت به خرج دادیم و تونستیم با پول وام ازدواج که ۳روز قبل از عروسی خدا رسوند یه پراید دست دوم ولی تمیز بخریم و با افتخار برای عروسیمون ماشین گرون از کسی قرض نکنیم و کلی پول هم بابت گل آرایی ندیم. کل هزینه لباس آرایشگاه شد ۲ میلیون و آتلیه که هنوز وقت نکرده بود عکسای عقد مارو حاضر کنه😂 ۲میلیون هم باب کل عکسای عقد و عروسی از ما گرفت. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۹ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #رزاقیت_خداوند #قسمت_دوم ما نتیجه قناعت کردن‌های
۴۹۹ همه چی در کمتر از ۳ماه💟) و من توی خونه کوچیک ولی پر از امید و عشق مون هر روز بهتر از قبل زندگی می‌کنم😍 و تلاش میکنم هر روز مطالعه داشته باشم و هر چقدر در توانم هست و کسی ازم بخواد از اطلاعاتی که بدست میارم در اختیارش قرار بدم و زندگی آسان رو تبلیغ کنم😍 و پر از برنامه‌ریزی‌های ریز و درشت برای زندگی‌ام ، و اولین و مهم‌ترین برنامه من فرزند آوری هستش🙈 با وجود این‌که مقدار زیادی از درسم باقی‌مونده و هر لحظه استرس این‌ رو دارم که از ما بخوان دوباره به تهران برگردیم و سر درسمون و اینکه از شهری که خانواده هامون زندگی میکنن دوریم ولی من اولویت رو اطاعت از امر رهبر میدونم که مطمئنم خیر خواه ما هستن🙏 نکته ای که من این‌جا باید بگم این هستش که با وجود همه سختی‌های زندگی توی این دوره و خصوصا گرونی و تورم و و کم آوردن های مالی😬 چیزی که تونست ما رو توی این مدت شاد و خوشحال و کنار هم‌ حفظ کنه توکل و امیدمون به خدا بوده و ما همیشه دست خدا رو توی زندگی‌مون دیدیم و که به طرق مختلف برای ما رزق‌وروزی فرستاده (دوست ها و همسایه های خوب) و همچنین خوندن نماز اول وقت خوندن اذکار و دعاهایی که باعث افزایش رزق میشن مثل چله سوره واقعه مثل خوندن ذکر یا جواد الائمه ادرکنی بعد از نمازها و دعاهای مختلف و همچنین مدیریت اقتصادی خونه👌این نکته خیلییی مهمه ها از همه مهم‌تر ساده گرفتن و نیت ما از اول نیت کردیم به خانواده‌هامون هیچ فشار نیاریم و هر آنچه که می‌خواهیم و با برنامه‌ریزی و پس‌انداز کردن و با خوش خلقی برای هم‌ جور کنیم و در کنار هم‌دیگه آرامش داشته‌باشیم و رشد کنیم. حتی با برنامه ریزی و حداقل هزینه ها مسافرت میریم و انواع تفریح های دونفره رو ترتیب میدیم🤩 و یه دلگیری کوچیک از همه هم‌سن و سالام و کسایی که در شرف ازدواجن دارم😑 اینکه با یک خط‌کش مالی و ظاهری همه‌چیز رو می‌سنجن و تقریبا توجهی به ملاک‌های تقوا و ایمان ندارند اما خودشان را آدم‌های مذهبی می‌دونن... یکی دیگه سخت‌گیری‌های خیلی از هم‌سن و سالای اتفاقاً مذهبی‌مون سر خریدن جهیزیه اس😒 این سخت‌گیری‌ها هیچ شباهتی به عقایدشون نداره، کاش همون‌قدر که سنگ رهبری رو به سینه می‌زنیم سنگ حرف‌ها و توصیه‌هاشونم به سینه بزنیم. چطور دم از عشق رهبری میزنید ولی از خریدن اجناس امریکایی اصل خجالت نمیکشید؟😊 یا کسایی که ادعا دارن خانواده هاشون اجازه نمیدن حتی با گذشت ۲ سال از عقدشون به خاطر یه شب عروسی برن سر خونه زندگی هاشون! عزیزم شما اگر توان حل کردن یه همچین موضوعی رو که فقط‌ و فقط به شما و همسرتون مربوط میشه و دوری زوجین از هم میتونه باعث ایجاد انواااع تنش های روحی و جسمی و خصوصا جنسی بشه رو نداری (دیدمممم که میگم‌ شما هم قطعا زیاد دیدید🤨😞) پس فردا تو زندگیتم از پس حل ساده ترین مشکلات بر نمیآااای ما با این تصمیم هایی که گرفتیم و البته در کمال ادب و احترام مطرح کردیم تقریبا به همه فهموندیم که تو این زندگی حرف حرف خداست و ما... همین! ساده ترین فرمایش ایشون ازدواج آسان و فرزندآوری هستش و به نظرم ما باید فکر کنیم و برنامه بریزیم که چطور می‌تونیم اهداف ایشون و حرف‌های ایشون رو توی زندگی‌مون اجرا کنیم تا ان شالله شاهد برکاتش باشیم. من هم خانه دارم هم همسرم هم دانشجو ام هم فعال اجتماعیم و هم میخوام مادر باشم و هم شاغل ان شالله و اما چند تا توصیه خواهرانه: هر چقدر هم فکر میکنید به زندگیتون مسلط اید بازم مطالعه کنید و به روز باشید از نماز اول وقت غافل نشییید از پدر و مادر هاتون بخواید براتون دعا کنن که رد خور نداره از مستحبات و تعقیبات غافل نشید با یه سرچ ساده میتونید انواع اذکار و دعاهایی که به شدت گره گشا هستن رو پیدا کنید و با رعایتشون خونه تون رو محل رفت و امد ملائکه کنید ان شالله🌹 و همچنین از حق همسایه غافل نشید که به شخصه تاثیر و برکات رفت و آمد با همسایه رو تو زندگیمون دیدم🍀 از همه کسایی که این تجربه رو خوندن می‌خوام که برای ما دعا کنند به‌زودی بچه‌ دار بشیم 😍و بچه‌های زیاد صالح و سالمی رو پرورش بدیم تا بتونیم جلوی امام‌زمان سرمون رو بالا بگیریم🤲 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۳ #ازدواج_آسان #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول بهار سال ۹۷ عقد کردیم، تصمیم قطعی گرفته بو
۵۰۳ خلاصه همسرم تصمیم گرفت روی ماشین کار کنه و من هم بیکار ننشستم و شروع به تولید محصولات خانگی و فروش به اقوام خودم و همسرم کردم که البته در ابتدا با واکنش های شدیدی روبرو شدیم اما برام اهمیت نداشت چون کار خلاف شرعی نمیکردم و فقط خلاف عرف بود که میدونید این روزها خلاف عرف جرمش بیشتر از خلاف شرع هستش در جامعه ی ما...(وقتی شروع به این کار کردم اطرافیان میگفتن آبروی خودت و همسرت رو میبری با این کار اما من اعتقادم این بود که آبرو وقتی میره که دست جلوی دیگران دراز کنیم و با اینکه خودم هم تحصیلات دانشگاهی دارم در اون شرایط کار بهتری پیدا نمیکردم ) تقریبا یک سال و هشت ماه از عقدمون گذشت و با اینکه هر دو کار میکردیم تقریبا به هیچ جا نمیرسیدیم. بلاتکلیفی روحمون رو مثل خوره میخورد و اینکه هر روز قیمت کرایه خونه ها و وسایل خونه بالاتر میرفت و هرچی کار میکردیم به هدف نمیرسیدیم انگار روی تردمیل هستیم😣😣😣 از طرفی هم پدرم، هم پدرشوهرم اوضاع مالی خوبی داشتن اما در این مدت چنان اوضاعشون بهم ریخته شده بود که ما خودمون خجالت میکشیدیم از اینکه ازشون درخواست کمک کنیم چون بنده های خدا خودشون کلی عذاب وجدان داشتن بخاطر شرایط من و شوهرم... من و همسرم که عاشقانه همو دوست داشتیم دیگه کم کم داشتیم از هم دلسرد میشدیم و حتی کارمون به بحث هم رسید که متاسفانه همش بخاطر شرایط بد اقتصادی حاکم بر کشور بود که روی زندگی خیلی ها تاثیر خودشو حسابی گذاشته بود. میدونستم جدا از تمام این چیزها اینا امتحان من و همسرم هستش و دلم نمیخواست کم بیارم. بعد از چندین ماه بالاخره همسرم رو راضی کردم طلاهامو بفروشیم و با نصفش پول پیش خونه بدیم و نصف دیگه هم جهیزیه بخریم؛همونطور که گفتم خانواده هامون توی شرایط بدی بودند و نمیتونستند کمک کنند... همسرم هم غرورش اجازه نمیداد که با پول طلاهای من خونه کرایه کنه ولی دیگه چاره ای نبود... یک ماه دنبال خونه گشتیم تا اینکه خدا یه خونه ی خوب و نقلی اما خیلی باصفا قسمت ما کرد و خداروشکر همسرم پول اومد دستشون و پول پیش خونه رو خودشون دادن و منم خیلی خوشحال بودم چون میدونستم اگر اینجوری نشه تا همیشه عذاب وجدان میگیرند. اون روزا قشنگ ترین روزای زندگی من و همسرم بود.باهم خونه رو تمیز کردیم؛ باهم میرفتیم خرید جهیزیه؛باهم خونه رو چیدیم؛یکم عجیب بود اما دوست داشتنی؛ الانم هروقت سریالی یا فیلمی میبینیم که عروس و داماد میرند تو یه خونه ی حاضر و آماده و چیده شده هردو خندمون میگیره... خداروشکر پدرشوهرم شرایطشون بهتر شد و خواستن واسمون یه عروسی مختصر بگیرند که الحمدلله کرونا اومد و نشد...اینکه میگم الحمدلله واسه اینه که میدونم حتی اگه تمام تلاشمم میکردم نمیشد بدون گناه باشه بخاطر شناختی که از اقوام خودم و همسرم دارم. یک سال و نیم از زندگی دوست داشتنیمون گذشت و هر وقت مهمون میاد خونمون کلی از خونمون تعریف میکنه و میگن چقدر انرژی مثبت داره و همه دوست دارند خونمون بمونند اما جای کافی برای موندن همه نیست😆😆 تصمیم گرفتیم زود بچه دارشیم تا زندگیمون از اینم شیرین تر و خونه مون از اینم باصفاتر بشه اما خب نشد که بشه؛ هنوزم شوهرم رو ماشین کار میکنه ولی من دیگه کار نمیکنم چون پولی که شوهرم به خونه میاره برکت زیادی داره و جوابگوی زندگیمون هست خداروشکر. اینکه تصمیم گرفتیم توی این شرایط بچه دارشیم فقط بخاطر اینه که همه جوره لطف خدارو تو زندگیمون دیدیم و میدونیم تنهامون نمیذاره و دلم میخواد به حرف رهبر عزیزم گوش بدم. اقدام کردیم اما در کمال ناباوری هیچ خبری نشد تا اینکه دو ماه پیش متوجه شدم باردارم و با همسرم از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم تا اینکه بعد از کلی برو و بیا به مطب دکتر امروز آب پاکی رو ریختن رو دستم و گفتن جنین رشد نمیکنه با اینکه هفته ها گذشته، دعا کنید خداوند فرزندان سالم و صالح به من و همه چشم انتظارها عطا کنه. راضی ام به رضای خدا...دلگرمم به یاری خدا... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۳ #سبک_زندگی_اسلامی #مدیریت_اقتصادی #رزاقیت_خداوند #فرزندآوری #قسمت_دوم خلاصه همسرم
۵۰۴ سال ۸۸ تو سن ۲۰ سالگی ازدواج کردم، تا جایی که تونستیم از خرجای اضافی زدیم. دوس نداشتم تجملات تو زندگیم باشه. هم دوست نداشتم به همسرم از لحاظ مالی فشار بیاد وبخواد دست جلوی کسی دراز کنن. من عاشق بچه بودم ولی همسرم می گفت زوده، تا بالاخره بعد از ۸ ماه، خداخواسته باردار شدم،، در پوست خودم نمی گنجیدم، انقددررررر خوشحال بودم، دارم مادرم میشم، 😍😍😍 ولی همسرم خیلی ناراحت، و اصرار به سقط بچه😢، ولی من زیر بار نرفتم، گفتم هر کاری بکنی، من این بچه رو نگه میدارم. ویار شدیدی داشتم، خیلی روزای سختی بود. روزا داشت به سختی، ولی پر از لذت مادرشدن داشت میگذشت، که یهو یه روز حالم بد شد، درد زایمان تو هفته ی ۲۰ بارداری اومد سراغم، چند تا دکتر، بیمارستان رفتیم، نتونستن بچه رو نگه دارن، و بچم سقط شد😢 و من بدون بچه از بیمارستان برگشتم خونه... اون روزا هم با اینکه خیلی سخت بود ولی گذشت. یک سال بعد سقط دوباره خدا خواسته باردار شدم، چند تا دکتر رفتم، و می ترسیدم دوباره بارداریم به آخر نرسه، و مشکل منو تشخیص دادن، گفتن باید سرکلاژ بشی. تاریخ عمل رسید، ولی دکتر گفت لازم نیست همه چی خوبه، فقط برو استراحت کن، و استرس نداشته باش. روز ها همینطور با ویار و ضعف می گذشت، که دوباره دردای زایمان تو هفته ۲۰ اومد سراغم😢 و دوباره پسر دوم سقط شد😢. دوباره بعد یک سال از سقط دوم باردار شدم، این دفعه ترس و نگرانی بیشتر شد، دکترمو عوض کردم. دکتر تشخیص سرکلاژ داد، دکتر دلسوز و مهربان، مثل یه خواهر کنارم بود، خانم دکتر کلاهچی، ماه سوم بارداری رفتم برای عمل و استراحت، همچنان مثل بارداری قبلی حالم بد بود، دوباره حالم بد شد، دردای زایمان اومد سراغم، ولی تو هفته ۳۱ بارداری. با استرس با دکترم تماس گرفتم، گفت خودتو برسون بیمارستان، رفتم بیمارستان بعد از ۴۵دقیقه پسرم به دنیا اومد، تولد حضرت معصومه و سالگرد ازدواجمون. چون پسرم با وزن خیلی کم به دنیا اومد، گذاشتن توی دستگاه. من مرخص شدم ولی پسرم بیمارستان بود. بعد از دو هفته با رضایت خودمون اوردیمش خونه. پسرم جون نداشت شیر بخوره و من هم شیرم کم بود. دکتر گفت باید شیر خشک بدید تا بچه زود جون بگیره. تو این گیر و دار زردی گرفت، سختیایی که کشیدیم یه طرف، حرف و حدیثایی که بچت ناقصه، بچت معلوله بماند😢😢 خلاصه روزای سخت گذشت پسرم بزرگ شد. همه عاشقش شده بودن.😍 چند روز بعد از تولد یک سالگی پسرم حالم بد شد، و متوجه شدم خداخواسته باردارم😂 و من همچنان خوشحال ولی نگران، و همسرم ناراحت، که ما بچه ی کوچیک داریم، تو بارداری سختی داری، تنهایی، نمی تونیم. منم گفتم کسی که داده، حواسش به همه چی هست. بارداریم سختیش کمتر از قبل بود، و چون پسرم کوچیک بود، استراحت نمی تونستم بکنم، دوباره تو هفته ی ۲۵ بارداری دردای زایمان شروع شد، رفتم بیمارستان دارو دادن تا جلوی زایمان رو بگیرن، رفتم خونه مادرم استراحت بعد دو ماه دخترم به دنیا اومد😍😍، وزنش کم بود، ولی سر ۳۷ هفته، به اصرار دکترا سزارین شدم، یادم تو آسانسور گریه می کردم که منو سزارین نکنید، می گفتن بچت مشکل داره، نمی تونی طبیعی زایمان کنی، بچه به دنیا اومد صحیح و سالم😍. و این دفعه با بچه به بقل اومدم خونه😂😍. سختیای سزارین با بچه ی کوچیک، دست تنها، بماند. خلاصه دخترم شد یکسالش، همبازی و یه خواهر مهربون برای داداشش😍 بعد تولد یکسالگی دخترم، دوباره حالم بد شد، و متوجه شدم خداخواسته باردارم😳. این دفعه من شروع کردم به ناشکری، دوتا بچه ی کوچیک دارم، بارداری سخت، من نمی خوام، و همسرم گفت این بچه رو نگه میداریم، و راضی نشد برای سقط... خلاصه روزها داشت می گذشت که حالم بد شد، دوباره بیمارستان، که بچه به دنیا نیاد، دیگه نمی تونستم از جام بلند شم، دیگه یک ماه پرستار گرفتم، بعد مادرم و خواهرم اومدن پیشم، پسرم شب چهارشنبه سوری، با سزارین به دنیا اومد😍😍. با وزن بیشتر، سر حال، دوتایی با هم اومدیم خونه😍😍. حالا همه عاشقشن، خیلی پسر خوبیه، خیلللی. با اومدن هر کدوم از بچه ها چه بچه هایی که سقط شدن، چه بچه هایی که زنده ان، رزق و روزیشونو با خودشون اورون، رزق معنوی فراوووووون برای من و همسرم اوردن، خونه رو عوض کردیم، ماشین خوب خریدیم. با اومدن بچه ی سوم بیشتر حضور ملائکه رو احساس می کنم، خدا خودشو نشونم میده، که من هستم، نگران نباش. فقط یه خواهش دارم برام دعا کنید، منتظرم دوباره مادر بشم، ولی همچنان منتظرم، دعا کنید بتونم به حرف رهبرم گوش کنم، به امام زمانم کمک کنم. ان شاالله دامن همه ی خانومای سرزمینم سبز بشه، عزیزای دل، ناامید نشید، خدا حواسش به همه چی هست. عاشقتمممم خدا😍😘 🆔 @asanezdevag
✨ در کتاب الکافی به نقل از بکر بن صالح آمده است که فردی خدمت امام کاظم علیه السلام عرض کرد که: «مدت ۵ سال است که از فرزنددار شدن خوددای کرده ام و این بدان جهت است که همسرم آن را ناخوش می دارد و می گوید: به خاطر ، پرورش آنان برای من سخت است. نظر شما چیست؟! ✨حضرت می فرمایند: « ؛ چرا که خداوند آنان را می دهد.» 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۲۳ ✅ حوالی اربعین امسال دخترم به دنیا میاد.😍 #رویای_مادری #روزه_اول_محرم 🆔 @asanezd
۵۲۴ من یه مادر ۳۷ ساله هستم و سه فرزند دارم. فکر میکردم دیگه نمی تونم فرزند بیارم به خاطر سنم... ولی با خوندن مطالب مفید دوستان متوجه شدم که اینطور نیست. به امید خدا میخوام ظرف ۲ سال آینده یه فرزند دیگه ام داشته باشم. خدمت اون عزیزی که میخواستن از شرایط خانومها با فرزندان زیاد بدونن بگم که من کاملا دست تنها هستم از خانواده ام دورم ولی واقعا مدد خداوند رو تو لحظه لحظه زندگی دیدم و البته که سختی هست، ضعف بدن، بی خوابی، خستگی ولی وقتی صدای خنده های بچه هام که وقتی ۵ دقیقه دراز کشیدم که ریکاوری بشم و اونام از فرصت استفاده میکنن و از سر و کولم میرن بالا و منم مجبور میشم قلقلکشون بدم تا برن، تبدیل به قهقهه های کوکانه میشه تمام خستگیا از بین میره... وقتی حواسم نیست و فسقلیا محبتشون گل میکنه و میان یه بوس میکنن و فرار میکنن انگار دنیا رو بهم میدن یا اون موقع ها که دختر ۷ سال ونیمم صبح زودتر از همه از خواب پا میشه و سعی میکنه برادر و خواهر کوچولوش رو آروم نگه داره که من بخوابم، منم زیر چشمی میبینم که میره تو آشپزخونه و کاملا ادای من رو درمیاره و مثل یه مامان تمام عیار رفتار میکنه اون لحظه رو با هیچی نمیشه عوض کرد... ما هم مثل همه وضع مالی آنچنانی نداریم همسرم یه کارمند ساده هستن ولی خدا رو شکر خودش می رسونه من هم تا جایی که بتونم صرفه جویی میکنم و سعی میکنم همه چی رو برنامه باشه ... حالا لباس مارک ‌نمیخرم برا بچه ها لباسای ارزون و ساده میگیرم اونام شکر خدا جوری بار اومدن به این چیزا توجه ندارن فقط دنبال بازی هستن... نکته مهم و آخر اینکه دختر اولم تا سه سالگی تنها بود و کاملا وابسته و بچه ایی که زیاد گریه میکرد و غُر میزد با اومدن داداشش یه دفعه تبدیل شد به یه دختر مستقل... پسرمم با اومدن خواهر کوچولوش زود مستقل شد و نکته جالب این که اون دوتا بچه هام تا دوسالگی خودم غذا میدادم و کاراشون رو میکردم ولی فرزند سومم در کمال تعجب از یکسالگی خودش غذا میخوره و خودش تو لیوان آب میخوره، حتما هم باید لیوان شیشه ایی باشه😅 الان که ۱۵ ماهه است خیلی مستقله خیلی و این به خاطر وجود خواهر و برادر بزرگترشه ... خلاصه که شادی فضای خونه به سختیای که میکشیم می ارزه و البته و صد البته خداوند خلف وعده نمیکنه و واقعا روزی هر بچه با خودش میاد... از خدا میخوام خدا به همه منتظرای فرزند، فرزند صالح عطا کنه و کمک کنه ما هم بتونیم بندگان خوبی براش تربیت کنیم که سرباز امام زمان باشن انشالله 🌺 🆔 @asanezdevag
✅ به این چیزها فکر نکن... برادرزاده‌ی امام: ‌‏یک بار دخترم به آقا گفت: آقا یک پسر دارم. امام فرمودند: مریم سعی کن بچه‌دار‌‎ ‌‏شوی. گفت: آنقدر خانه‌مان کوچک است که اگر راه برویم به هم می‌خوریم، چطور‌‎ ‌‏بچۀ بیشتری بیاریم[؟]. آقا فرمودند: به این چیزها فکر نکن. بچه پیدا کن. آن هم‌‎ ‌‏دختر، دختر اولاد است 📚 پدر مهربان 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۴۲ #روزه_اول_محرم #فرزندآوری #نازایی 🆔 @asanezdevag
۵۴۳ سال ۹۳ همسرم که سرباز بود با واسطه به ما معرفی شد. یک جلسه بیرون از منزل با حضور بزرگترها صحبت داشتیم و وقتی دیدیم تفاهم اولیه وجود داره اومدن خونه مون خواستگاری. روز خواستگاری از وضعیت اقتصادی، حقوق، خونه، ماشین و ... ازشون نپرسیدم. چون با خدا عهد کرده بودم که یه آدم باایمان در مسیر راهم قرار بده و مادیات اصلا برام مهم نیست در حالی که در خانواده مرفه ای بزرگ شده بودم. پدرم قبل اومدن به خواستگاری تحقیقات کامل کرده بودن و شنیده بودن که ایشون خیلی آدم باایمانی هستن، به همین خاطر همون شب خواستگاری صیغه محرمیت خوندیم. خانواده شون میخواستن یه انگشتر برای محرمیت قرار بدن که ما مخالفت کردیم و‌ گفتیم بهتره زندگی با مادیات شروع نشه و ساده باشه به همین دلیل ۱۰ هزار تومان قرار دادیم و صیغه خونده شد. بعد دو هفته هم در حرم حضرت معصومه عقد کردیم. میخواستیم ۲ سال بعد عروسی بگیریم که مدیر مدرسه غیرانتفاعی که در اون‌ مدرسه کار میکردم گفتن اگه علت این همه تأخیر در عروسی خونه است من مادرم یه خونه دوبلکس بزرگ داره که در اون تنها زندگی میکنه، میتونه یه اتاق به شما بده و شما عروسی بگیرید و زندگی مشترک رو شروع کنید. ما هم قبول کردیم و اینطوری شد که بین عقد و عروسیمون به جای دو سال، دو هفته فاصله افتاد. لباس عروس رو از یکی از دوستان که برا عروسی خودش گرفته بود قرض کردیم، گلی رو‌ که همسرم روز خواستگاری آورده بود، دادیم گل فروشی تزئین کردن برای دسته گل عروس، آرایشگاه هم با کمترین هزینه در منزل، بدون رفتن به آتلیه و هزینه عکاس و فیلمبردار و هزینه های اضافی دیگه. من ۳۰۰ تومان از مدرسه غیرانتفاعی میگرفتم، همسرم هم بعد تمام کردن سربازی، با ماشین باباشون شدن سرویس همون مدرسه ما و ما با ماهی ۵۰۰ تومان زندگی مشترک رو شروع کردیم. و برکات الهی بر زندگی ما سرازیر شد. بعد چند ماه یه خونه اجاره کردیم و‌ مستقل شدیم. از همون اول دلمون بچه میخواست ولی خواست خدا نبود. بعد دو سال در حالی که همچنان ماهی ۵۰۰ تومان درآمد زندگیمون بود فاطمه خانم ما به دنیا اومد و بلافاصله بعد تولدش، همسرم در یک صندوق قرض الحسنه مشغول به کار شد. فاطمه خانم نزدیک به ۲ سالش بود که برای بچه دوم اقدام کردیم ولی متأسفانه در ۲ ماهگی سقط شد. هر چند عمرش به دنیا نبود ولی روزیش رو با خودش آورد و آقام در تعاونی صدا و سیما مشغول کار حسابداری شد با حقوق و‌ مزایای خیلی خوب با مشورت پزشک بلافاصله برای بارداری اقدام کردم ولی تا ۵ ماهگی سونو نرفتم و وقتی رفتم سونو متوجه شدم دوقلو دختر باردارم. اوایل همین بارداری بود که به طور معجزه آسا و با دست خالی یه خونه توی مسکن مهر ثبت نام کردیم. چند روز از رفتنم به سونو‌ و تعیین جنسیت گذشته بود که رفته بودم بیرون که به طور اتفاقی موقع رد شدن از روی جوی آب به زمین افتادم و‌ متاسفانه کیسه آبم پاره شد ولی من متوجه نشدم. دو روز بعد با درد و خونریزی رفتم بیمارستان، که گفتن متأسفانه بچه ها در حال سقط هستن‌ و اینطوری شد که عارفه و ساجده عزیزم در ۲۳ هفتگی به طور طبیعی زنده به دنیا اومدن ولی به خاطر سن‌کم و کامل نبودن ریه خیلی زود ما رو ترک کردن تا انشاءالله جلوی در بهشت همدیگر رو ملاقات کنیم خیلی از نظر روحی آسیب دیدم و مدتی طول کشید تا دوباره روحیم رو به دست بیارم بعد گذشت ۹ ماه، مجدد باردار شد و خدا یک بار دیگه ما رو لایق امانتش دونست و در ۱۸ فروردین ۹۹ زینب خانم به جمع ما پیوست. قبل تولد زینب خانم در حالی که در یک سوئیت ۳۰ متری با رطوبت زیاد زندگی میکردیم و به شدت خسته شده بودیم و دنبال خونه بودیم و پولی هم نداشتیم یکی از آشنایان زنگ زد و‌ گفت دنبال خونه میگردین. آقام تعجب کرد گفت من یه خونه از پدر شهیدم بهم ارث رسیده که خالیه اگه بخواید میتونم تا آماده شدن خونه تون بهتون بدم اونجا زندگی کنید. ما هم که پول زیادی نداشتیم مونده بودیم‌ چکار کنیم. اومدیم‌ خونه رو دیدیم و خوشمون اومد. چون نزدیک به زایمانم بود صاحبخونه گفت فعلا بارتون رو ببرید بعد قولنامه مینویسیم. بعد ساکن شدن در خونه در اوج‌گرانی ما در بهترین خونه با ۳۰ میلیون ماهی ۳۰۰ تومان ساکن شدیم. البته در این یک سالی که اینجا ساکن هستیم. صاحبخونه مون تا حالا ۲۵ میلیون این پول رو به ما برگردونده که ما بتونیم پول خونه ثبت نامی رو بدیم و با ۵ میلیونی که دست صاحبخونه هست و ماهی ۳۰۰ کرایه در این خونه ساکنیم تا آماده شدن خونمون انشاءالله به زودی قراره برای فرزند سوم اقدام کنیم. همین که نیتش رو کردیم جلو جلو روزیش هم رسیده و معجزات الهی زیادی در این سالها دیدیم که با هیچ عقل مادی قابل درک نیست. الحمدلله از این همه لطف الهی و چه زیباست اعتماد به وعده های خداوند و توکل بر قادر متعال 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۶۷ #فرزندآوری #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_دوم از خیر دانشگاه گذشتن خیلی برام سخت بود. تما
۵۶۷ پسر دومم رو بیست و یک ماه شیر دادم و برای بعدی اقدام کردم. میخواستم اختلاف سنی شون کمتر بشه، ولی خدا نخواست و تقریبا سه ماهه سقط شد. خیلی هم سخت گذشت. بعد از شش ماه دوباره باردار شدم و خدا لطف کرد و یه پسر دیگه بهمون داد. اختلاف این دو تا شد سه سال. من واقعا رزاقیت خدا رو تو زندگیمون با همه وجود لمس میکنم. پدر من و پدر همسرم هر دو کارگر بودن و توانایی اینکه ما رو از نظر مالی حمایت کنن، نداشتن. ولی شرایط زندگی من و همسرم تقریبا از خیلی از دوستان اطرافمون که تحت حمایت مالی خانواده هاشون هستن هم بهتره. واقعا اعتقاد دارم خداوند رزق و روزی و برکت رو بعد از ازدواج و بچه دار شدن تضمین کرده ولی ضمانتی بابت تجملات و زیاده خواهی های ما نداده. یعنی برکت خدا رو باید همراه با قناعت درک کرد. من به مسأله قناعت و با فکر خرج کردن همیشه توجه دارم. البته این قضیه رو از زندگی در کانادا یاد گرفتم. اونجا اگه چیزی لازم داشتیم نمی‌توانستیم سریع بخریم چون قیمت اولیه شان خیلی زیاد بود. باید صبر میکردیم تا تخفیف بخوره، گاهی تو این صبر کردن، اصلا متوجه کاذب بودن نیازمون هم می‌شدیم. الان در مورد بچه ها هم همین کار رو میکنم. وقتی بچه ها چیزی می‌خوان میگم صبر کن تا یه روز برم بازار، بعد تا من برم بازار مطالبات لحظه ای اونها هم تغییر می‌کنه و نهایتا از بین خاصه هاشون با رضایت خودشون یه چیز به درد بخورتر می‌خریم. اگر هم یه درخواست غیر منطقی باشه با دلایلی که متوجه میشن، میگم نمیتونم بخرم. در مورد لباس بچه هم که الان به علت گرانی شاید خیلی از هزینه خانواده ها رو به خودش اختصاص بده باید بگم که لباسهای بچه های بزرگتر رو برای کوچکتر ها نگه میدارم البته بین خواهر و برادرم هم لباسهای بچه هامون رو جابه جا میکنیم. پسر سومم که بیست و یک ماهه شد برای بعدی اقدام کردم ولی این بار هم خواست خدا نبود و سقط شد، با شرایط بدتر از سقط قبلی😒 حالا دیگه قرضهای خونه اولمون هم تموم شده بود، یه همتی کردیم و با لطف خدا یه آپارتمان خیلی بزرگتر خریدیم. مامانم خیلی بهمون تاکید می‌کردند که بچه زیاد و پشت سر هم بیاریم. ایشون یک سال و نیمه به رحمت خدا رفتن. معلم بازنشسته بودن و همیشه میگفتن: "ثمره و حاصل کل زندگیم شما چهارتا هستید و ای کاش شش تا آورده بودم. بعد هم میگفتن بچه پشت هم به زندگی آدم نظم و برنامه میده." مادرم میگفتن: "من هفت سال شیر دادم و کهنه شستم، در طول هفت سال شما مدرسه رفتید، وقتی برادر آخری رفت کلاس اول رفتم دانشگاه و ادامه تحصیل دادم." خلاصه تا روز آخر یکی از سفارش هاشون به ما تعداد بچه زیاد بود. اما اقوام خیلی از نظر فکری و سبک زندگی با ما فاصله دارن ولی از اونجایی که همیشه به ما به عنوان بچه های زرنگ و درس خوان و اهل فکر نگاه میکردن (برادرم هم شریفی بودن، ایشونم الان پنج تا بچه دارن ) و مهمتر از اون اینکه ما خودمون با قاطعیت در مورد فرزندآوری صحبت میکنیم، اونها هم کاملا در موضع ضعف هستن. چند وقت پیش یکی از اقوام بهم گفت بچه های من تنبلن و مثل شما چندتا بچه نمیارن. این برام خیلی جالب بود که ایشون دلیل بچه نیاوردن رو تنبلی میدونست. در مورد کار خونه و بچه داری و خستگی هم همیشه به خودم میگم هر چی کار ارزشمند تره، سختیش بیشتره. البته در مورد کار بسیار ارزشمند زنان، به لطف خدای مهربون مون سختیش با شیرینی و لذت بردن فطری همراهه. من وقتی تو خونه کار میکنم و خسته میشم، مدام به خودم روحیه میدم که خدا داره کارهام رو میبینه، انشاالله خدا ازم راضیه و این همون کاریه که من باید تو این دنیا انجام بدم و ... خدا شاهده اینقدر این فکر ها روحیه بخشه و خستگی رو از تن آدم در میاره که حد نداره‌‌. حتما امتحان کنید😊😉 شدیداً اعتقاد دارم این روح آدمه که جسم رو سر پا نگه میداره. من تا قبل از ازدواج، از نظر پدر و مادرم و خواهر و برادرام خیلی ضعیف و بی جون بودم. تازه برادرام به شوخی میگفتن ما تو جلسه خواستگاری به شوهرت میگیم که چقدر ضعیفی که جنس بد دست مردم ندیم😁 ولی من الان واقعا احساس ضعف در بارداری‌هام نمیکنم. حتی با وجود اون دو تا سقط بد که از ده تا زایمان هم بدتر بود. چون خیلی روحیه ام خوبه و اعتقاد دارم که خدا تواناییش رو بهم داده و ایشالا توانایی بیشتری هم بهم میده. من الان به لطف خدا چهارمین پسرم رو باردارم و فعلا دختر ندارم، البته به فضل خدا امیدوارم☺️، ولی اگر دختر داشته باشم اولین و مهمترین ارزشی که سعی میکنم براش جا بندازم بحث مادری هست. بحث مسئولیت خطیر انسان سازی و جامعه سازی. بحث مدیریت امور خانه و آرامش دهی به خانواده و البته در کنارش بحث تحصیل در رشته هایی که باعث ارتقای خودش و خدمت به جامعه اسلامی باشه. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۵ #فرزندآوری #جنسیت_فرزند #حرف_مردم #قسمت_سوم با گریه از مطب اومدم بیرون همسرم و بچه
۵۷۵ بابت این اتفاقات خودم رو مقصر میدونم که اجازه میدادم دیگران اینقدر راحت در مورد زندگیم تصمیم بگیرن. یه مدت تصمیم گرفتم از مواضع زندگیم دفاع کنم ولی وسطاش کم آوردم و دوباره همون راه قدیم رو پیش گرفتم هر کی میگفت بچه نیاری ها میگفتم نه دیگه بسه یا هرکسی می گفت ببین اگه برا خاطر دختر میخوای بیاری که نیار معلومه دیگه تو هر چی بیاری پسر میشه😒 پسرم دوساله شده بود و الحمدلله چند روزی بود که از شیر گرفته بودمش، متوجه شدم که یه حالتهایی بهم دست میده🤮 حالم زیاد خوش نبود، پیش خودم گفتم من که باردار نیستم ولی حالا بذار یه بی بی چک بگیرم برا رفع ابهام خودمم که شده، همینکار رو هم کردم همسرم پیشم نبود وقتی دوتا خط رو بی بی چک رو دیدم، انگار یکی یه سطل آب یخ ریخته روی سرم باورم نمیشد😧 سریع اومدم و زنگ زدم به همسرم و های های گریه میکردم ایشون میگفتن گریه نکن، گفتم چطور گریه نکنم ما مستاجریم و صاحب خونه جوابمون کرده، هیچ کس منتظر بچه ی چهارم ما نیست، همه مسخرمون میکنن، همسرم با طمانینه و آرامش بهم گفت که خواب دیده خیر کثیری قراره شامل حالمون بشه ولی من کوتاه نمیومدم بعد از خداحافطی دوباره مستاصل شدم، وضو گرفتم و رفتم سمت قرآن از خدا خواستم راهی جلوی پام بگذاره، قرآن رو باز کردم صفحه ی ۳۰۷ قرآن کریم جلوی صورتم بازم شد سوره ی مریم ایه ی ۲۶ (فکلی و اشربی و قری عینا ........فاتت به قومها تحمله قالوا یا مریم لقد جیت شیئافریا)(مریم از آن خرما بخور و از آن نهر بیاشام و اگر کسی را دیدی که درباره ی نوزادت پرسیدند بگو من برای خداوند روزه ی سکوت گرفته ام) انگار که خداوند مثل همیشه تنهام نگذاشت و آرومم کرد، تصمیم گرفتم به همین شکل عمل کنم و تا وقتی متوجه بارداریم نشدن به اقوامو فامیل نگم که باردارم. روزهای اول بارداری چهارمم بود که استرس رهن و اجاره ی بالای خونه و مسافت دور کار همسرم تنهایی من خرجو برجهای گزاف مدرسه ی بچه ها و ... من رو لحظه ای غافل نمیکرد، توی همون ماه اول بارداری به طرز شگفت انگیز و معجزه آسایی برطرف و رو به راه شد، وقتی خداوند میفرماید (یرزقه من حیث لا یحتسب ) یعنی همین اصلا با دودوتا چهارتای زمینی ما جور در نمیاد و قرار هم نیست جور بیاد، وجود ناخواسته ی این بچه تو زندگیمون قفلهای باز نشدنی رو یک به یک برامون باز میکرد، بدون اینکه خودمون متوجه بشیم دست پروردگار مهربونم رو روی سرمون میدیدم😊 همسرم همون روزهای اول بارداریم و با توجه به وسعت رزق اتفاق افتاده توی زندگیمون بهم گفت بچمون دختره😊 بعد از چهار ماه، متوجه شدیم که نی نی مون دختره و بالاخره من به آرزوم رسیدم😍 و خداوند رحمتش رو شامل حالمون کرد الحمدلله، نمیدونستم چطور باید شکر خدا رو به جا بیارم. بعد از تعیین جنسیت و توی ماه ششم تقریبا به اقوام خودم و همسرم گفتم که باردارم همراه با جنسیت جنین😜 همشون اول شوکه میشدن و می گفتن چرا زودتر نگفتی😄 گفتم چون میدونستم با پالسهای منفی که بهم القا می کنید حالم بد میشه و این بهترین تصمیم زندگیم بود با مادرم که مخالف شدید فرزندآوری من بودن صحبت کردم هنوز هم مخالفن و گاهی با کنایه بهم میگن پنجمی رو امسال میاری یا سال دیگه😄 ولی حرف بقیه اصلا دیگه برام اهمیت نداره، اون کسی که باید ببینه داره میبینه و مطمئنم هیچ وقت تنهامون نمیگذاره، فهمیدم روزی دست خداست، اول و آخر رو خدا جونم تعیین میکنه، این که من تلاشم رو بیشتر کنم برای روزی بیشتر خیلی خوبه ولی برکت دست اوست و مالی رو که او برکت بده زندکی رو متحول میکنه، فهمیدم که دعا خیلی زیاد اثر داره و اگر انسان های با آبرو رو پیش خدا شفیع قرار بدیم مطمئنا حاجت میگیریم یا دنیوی یا اگر نشد به سبب تقدیر انشاالله در عالم آخرت و از همه مهمتر صبور بودن و تحمل کردن رو آموختم نه ماه بارداری من هم با کلی ذوق و انتظار به پایان رسید و این بار هم من و همسرم راهی بیمارستان شدیم، این بار هم همسرم به یکی از خدمه مقداری پول داد و ازش خواست کمکم کنه. البته بماند که رفتارهای دکتر ها و ماماهای بیمارستان که چطور بود😒 من هنوز مستاجرم و یه ماشین قدیمی سوار میشیم اما هیچ وقت لنگ نموندیم برام مهم نیست خونه دار بشم یا نشم، مهم اینه که هر جای کره ی زمین که هستم، زندگی هدفمند داشته باشم و برای کاری که میکنم ارزش قائل باشم، اگر تو این راه گزندی هم بهم رسید نترسم و با صلابت ادامه بدم چون مطمینم درست ترین راه رو دارم میرم این روهم بگم در آخر که همه چیز پول نیست گاهی بچه هامون با وجودشون معنویات بهمون هدیه میدن البته که با یکم بصیرت میتونیم همه ی این اتفاقات رو ببینیم چون خیلی اتفاقات توی زندگی چشم باطنی میخواد نه ظاهری برای همه زنهای خوب سرزمین دعا میکنم به حق حضرت رباب و طفل شیرخوارشون صاحب فرزنهای زیاد بشن و علی وار بزرگ شون کنند 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۷ ✅ معرفی پزشک... #تبریز 🆔 @asanezdevag
۵۷۸ من متولد ۶۸ هستم و عید غدیر امسال زندگی مشترکم دوازده ساله شد❤️ و این دوازده ساله شدن بسیار بسیار برام شوق برانگیز هست😍 عید غدیر سال ۹۰ در حرم عبدالعظیم در زمان اذان ظهر عقد کردیم و بعد از چند ماه با مراسم عروسی ساده به خونه خودمون رفتیم. اون موقع هنوز شعار خرید کالای ایرانی نبود اما همه جهیزیه ام ایرانی بود. از اول اهل برند و غیر و ذلک نبودم و اون موقع اولین نفری بودم که در خانواده همه مراسمات قبل از عروسی و بعد از عروسی و یک سری لوازم غیر کاربردی در جهیزیه حذف کردم مثل بوفه، چرخه گوشت، سرویس چینی و.... نگم از حرفا سر مراسم و جهیزیه اما خدا رو شکر اونجا بود که فهمیدم آدمی هستم که حرف مردم برام اهمیتی نداره. اون موقع همه عروسای قبل از من ماشین عروسیشون ماشین خارجی بود که کرایه می کردن برای ما ماشین ۲۰۶ بود که از یکی از دوستان امانت گرفته بودیم که اینم خودش حرف و حدیثایی داشت( کاش این فرهنگ های غلط که خودشون چشم و هم چشمی می کنن و اصرار دارن کوچیکترهام ازش پیروی کنن اصلاح بشه) جالب این که من شدم جاده صاف کن اقوام، بعد از من، همه مراسمات جهاز برون، حنا بندون و پاتختی در فامیل حذف شد. موندم خودشون دوست نداشتن و شهامت حذفشم نداشتن چرا انقدر حرف به من زدن. اول زندگی نمی گن دختر جوون ممکنه تو دلش خالی بشه😔 حالا بگذریم☺️ از برکات ازدواج و اینکه در این دوازده سال جز لطف و رحمت و نعمت و برکت هیچ چیز از خدا ندیدم🤲 بعضی وقتا زمانیکه این دوازده سال با خدا مرور می کنم از خدا خجالت می کشم از اینکه من انقدرها هم لیاقت این همه لطف رو نداشتم اما خدا با وجه رحمن و رحیم بودنش با من رفتار کرد😭 بعد از عروسی، همسرم تحصیلاتشون در مقطع ارشد ادامه دادن و این شد مسیری برای پیشرفت در کارشون. یکسالی که از عروسی گذشت چون اختلاف سنی بچه با خودم مهم بود، اقدام کردیم ۷یا۸ ماهی نشد و بعد لطف خدا شامل حال ما شد و پسر بزرگم در فروردین ۹۴ به دنیا اومد، از برکات مادی فرزند اول خرید خونه بود، در متراژ و منطقه ای که اصلا در معادلات ما نمی گنجید اما همه چیز به یکباره و جز لطف خدا هیچ نبود. شهریور ۹۴ که همسرم از پایان نامش دفاع کرد من اقدام کردم برای ارشد. کارشناسی دانشگاه علامه خونده بودم و برای ارشد هم دانشگاه های ممتاز منو راضی می کرد با همه این اوصاف اختلاف سنی بچه ها با هم دیگه هم برام مهم بود، وقتی پسرم از شیر و پوشک گرفتم برای دومی اقدام کردم که بعد از تولد ۳ سالگی فرزند اول، فرزند دومم در دهه کرامت سال ۹۷ به دنیا اومد. در همان سال ارشد در یکی از دانشگاههای ممتاز قبول شدم. رزق مادی فرزند دومم ماشین بود پراید داشتیم که به لطف خدا ارتقا دادیم. پسر دومم آلرژی حاد داشت و مدام بی قراری و گریه می کرد و پسر بزرگ که در سن سه سالگی بود و در بدترین سن رفتاری و اخلاقی و دیگه نمیدونم چی؛ من به لحاظ روحی خودمو باختم و در بحران وحشتناکی قرار گرفتم از همه بدتر هم این بود که شخصیتم آدم درون گرایی هستم و همین باعث میشه با کسی درد دل نکنم و این خودش مشکلات منو بیشتر کرده بود. البته ناگفته نماند همسر دلسوزی و مهربانی دارم با ایشون درد دل می کردم اما خیلی سطحی چون مدام این در ذهنم بود که ( زن اگر از خودش مدام ناله بزنه پیش شوهرش این باعث آسیب در زندگی مشترک میشه) از این رو خیلی درد دل نمی کردم و این فشارها در حدی شد که من از زمان مجردیم همیشه می گفتم بچه زیادش خوبه؛ یکی غمه، دوتا کمه، سه تا خوبه و همه اینو میدونستن اما ظاهر من چیزی از درونم نشون نمیداد و عمق فاجعه بین منو خدا بود. حال بدِ من به جایی رسید که هنوز فرزند دومم به یکسالگی نرسیده بود و من می گفتم این اشتباه تکرار نمی کنم و همین دوتا بسه‌. من آدم بی عُرضه همین دوتا رو که بدبخت کردم، سلامت به مقصد برسونم سومی پیش کِش. خلاصه شهریور ۹۸ بود که احساس کردم اتفاقی افتاده🤔 چند روز با خودم کَلَنجار رفتم تا رفتم و بی بی چک خریدم بله جوابش مثبت بود😳 هنوز بعضی وقتا فکر می کنم چه جوری و از کجا اومد🙊 ده روزی به همسرم نگفتم تا با خودم کنار بیام. خدا خودش شاهده لحظه ای به سقط فکر نکردم اما مدام می گفتم: خدایا تو بهتر از همه خبر داری از حال و روز من چرا؟ آخه چرا؟ تدبیرت چی بود؟ حکمتت چی بود؟ تو که نمیخوای این دوتا بدبختی که من مادرشونم بشن سه تا😭 چرا چرا چرا. بعد از ۱۰ روز حال بدم رو با همسرم شریک شدم اما درونم غوغایی بود. پسر دومم ۱۳ ماهش بود. دکتر بهم گفت تا پایان ۳ماهگی فقط می تونی شیر بدی 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۸ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول من متولد ۶۸ هستم و عید غدیر امسال
۵۷۸ حالم انقدر بد بود که همسرم با وجود اینکه معتقد بودند خانم باردار هیچ وقت نباید بره مسافرت، خودش برنامه ریزی کرد و اسفند ۹۸ چند روزی بود که کرونا شروع شده بود منو برد مشهد، عجب مشهدی بود😍 اسفند ماه مشهد که خلوته و زمانیکه ما رفتیم هنوز ضریح رو نبسته بودن، ۲یا۳ روز بود که فراگیری کرونا در ایران اعلام شده بود. در اون سفر من نماز واجب می خوندم و بعدش فقط کنار ضریح می نشستم و گریه می کردم و با امام رضا درد دل می کردم. بعد از سفر مشهد حالم بهتر شد. بعد از مشهد لطف امام رضا شامل حالم شد بعد از مدتها کم کم حال روحیم بهتر شد و با تولد پسر سومم بعد از عید فطر ۹۹ این حال، خوبه خوب شد. الان بعد از تولد فرزندی که خدا به ما داد، حال من چنان تغییر کرده که هر کسی منو می بینه می گه خوش به حالت چقدر شاد و شنگولی😂 برداشت خودم اینه که روزی دوتا پسر اول که علاوه بر خواست خدا اراده ماهم در تولدشون دخیل بود مادی بود و با خودشون نعمت به زندگی ما آوردن اما پسر سومم که ۱۰۰% اراده خدا در تولدش دخیل بود روزیش معنوی بود و رحمت با خودش آورد و اون حال خوبی بود که یک مادر باید داشته باشه تا بتونه جامعه سازی کنه. هر روز و هر لحظه به بچه ها میگم شما هدیه های خدا هستین به من و اونام این 🤩🤩🤩 شکلی میشن، اِنقدر حال من در این یک سال خوب بوده که حرف مردم و امان از حرف مردم: آخی ۳تا پسر داری، ایشالا خدا یه دختر بهت بده، آخی سومی آوردی دختر بشه اما پسر شد و.... ذره ای تاثیر در روحیه هم نذاشته و فقط در دلم دعا می کنم روزی برسه مردم متوجه یک سری سوالات و حرفا بشن که خصوصی هستن و نباید مدام نظر بدن‌. از جمله حال خوبه من این هست که به فکر چهارمی هستم و تنها با نیت حفظ کشوری که پرچم دار حکومت مهدوی هست و دعا کنید که نیتم اِنقدر خالص باشه که در محضر خدای مهربون پذیرفته بشه. از جمله حال خوبه دیگم اینکه دوازده سال از زندگی مشترکم می گذره و😍😍😍😍😍 جملات از توصیفش عاجز هستن. انشاالله به برکت این دهه خداوند بصیرتی به زنان و مردان سرزمینم بده که بخاطر امام زمانشون کمی سختی امروز تحمل کنن تا از این بحران در بیایم🤲 و به امید فردای زیبا و مهدوی🙏 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۰ 📌فکری به حال این وضعیت کنید. #فرزندآوری #مادری 🆔 @asanezdevag
۵۹۱ سال ۸۳ در سن ۱۹ سالگی با همسرم آشنا شدیم، کمتر از چهار ماه عقد بودیم، خدارو شکر دوران عقد خوب و بدون اختلافی داشتیم، با اینکه خانواده ی من دوست داشتن مراسم عروسی رو دیرتر بگیریم اما همسرم تونست اونا رو راضی کنن که زودتر مراسم عروسی رو بگیریم، مراسمی کاملا ساده و بدون مخارج زیادی همسرم تازه درسشو تموم کرده بودن و بیکار بودن، جالب اینکه هیچ یک از خانواده هامون شرایط مالی چندان خوبی نداشتن که بتونن کمکمون کنن، یادمه همسرم اوایل میگفتن بخاطر شرایط بد اقتصادی اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم، اما وقتی آیه ای که در مورد اینه که ازدواج کنید که خدا خودش روزی دهنده هست رو دیدم به خدا توکل کردم تصمیم به ازدواج گرفتم. یکماه از ازدواجمون می گذشت که یه روز خواهرم تلفنی بهم گفت دیشب خواب دیدم روروئک خریدید😊 چند روز بعدش فهمیدم باردارم، اون موقع همسرم بیکار بود با اینکه خودمون بخاطر دیدن تجربه آشنایان که دیر اقدام به بارداری کرده بودن بندگان خدا سالیان سال هزینه کردن که تونستن بچه دار بشن، خواسته بودیم بچه دار بشیم. نمیدونستم بخاطر بارداریم خوشحال باشم یا نگرانِ بیکاری همسر مهربانم باشم، چقدر اون روزا بخاطر ویار سختم اذیت شدیم، راحت از نگاه همسرم میشد فهمید که چقدر شرمنده ی من میشه آخه بنده خدا خیلی وقتا یه آبمیوه هم نمیتونست تهیه کنن😔 خودمم که اصلا دوست نداشتم خانوادم از مشکلاتمون باخبر بشن واسه همین بدون اینکه بتونم واسه کسی درد دل کنم توی خودم میریختم با اینکه فقط چند ماه بود ولی خیلی دوران سختی بود، همسرم مرد سختی کشیده ای بود ولی من نه تحملم خیلی کم بود 😔 اما با این همه خیلی خیلی امیدوار بودم که حتما خداوند کمکمون میکنه خدارو شکر همون ماههای اول بارداریم، کار خوبی پیدا کردن، کاری که خودمم باورم نمیشد☺️ شش ماهه باردار بودم که صاحب خونه اومد گفت خونه رو احتیاج دارن 😳 درست بود که همسرم سرکار رفته بودن ولی اصلا نه پول پیش داشتیم نه میتونستیم اجاره ی سنگین پرداخت کنیم، خلاصه بعد از چند روز یه خونه اجاره کردیم که نه آب گرم داشت نه کولری که تابستونه خنک بشیم😒 خداروشکر ماه پنجمم تقریبا ویار وحشتناکم تموم شد حالم خیلی بهتر شده بود، بچه چند روز به شب یلدا به دنیا اومد، زایمان تقریبا سختی داشتم یادمه تو بیمارستان به مادرم خیلی جدی میگفتم اصلا دیگه بچه نمیارم. با به دنیا اومدن بچه تازه مشکلات شروع شده بود اون سال زمستان سختی بود برف زیادی اومده بود همسرم تازه سر کار رفته بودن بخاطر همین نمیتونستیم پوشک واسه بچه بخریم پارچه میذاشتیم، چقدر بچه گریه می کرد، گوش درد شدیدی داشت مادرم ده روز پیشم بود بعدش من موندمو بچه داری و بی تجربگی و کهنه شستن با آب سرد وسط حیاط، خیلی وقتا بچه تا دیر وقت یکریز گریه میکرد، ساعت دو سه نصف شب تا میخوابید بدو میرفتم کهنه ها رو میشستم کنار یخ بالا اومده پای شیر آب...... خلاصه دوسالی اون خونه بودیم که خدارو شکر تونستیم خونه ی مناسبی اجاره کنیم خونه مون دو خوابه بود، اینقدر خوب بود که خستگی اون دو سالو میتونست از تنم در بیاره😉 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۱ #فرزندآوری #حرف_مردم #قسمت_سوم وقتی پدر و مادرمون فهمیدن همسرم اون کار رو رها کرده،
۵۹۱ خدارو شکر بچه ی سوم مونم به دنیا اومد، بچه چند ماهه بود، خونه رو که بخاطر فرار از مستاجری بدون اینکه گچ کنیم و بدون کابینت و کمد دیواری و کولر اسباب کشی کرده بودیم نشسته بودیم، تونستیم آروم آروم تکمیل کنیم، جدای از رزق مادی، واقعاً بچه ی سوم مون رزق معنوی زیادی واسمون داشت. اون موقع ها ریخت و پاش بچه ها خیلی بهمم می ریخت، دوست داشتم همه چیز دست نخورده باشه البته همسرم خیییلی مخالف این مدل برخورد با بچه ها بود، تا اینکه یکی از دوستان کتابای( من دیگر ما) آقای عباسی ولدی رو بهم معرفی کرد که خدارو شکر دیدمو نه تنها به بچه داری بلکه کلا به زندگی عوض کردن، تازه متوجه شده بودم اگه ما خانما آگاهی مونو در مورد تربیت فرزند بالا ببریم بچه دار شدن چقدر لطف و محبت بزرگی در حق ما خانمهاست. روزای خوبی داشتم با خوندن چهار جلد کتابا حس میکردم چقدر با عمل کردن به این گفته ها میتونم مادر خوبی واسه ی بچه ها باشم خییییلی حس خوبی داشتم فکر میکردم تازه باید کمر همت رو ببندم، کلا دیدم به بچه و مادری عوض شده بود، حالا دیگه از ترسم از تب کردن بچه ها کم شده بود، کلی ارتباطم با همسرم بهتر شده بود، حس میکردم بچه ها هدف خیلی بزرگتر و ارزشمند تری هستن به همین خاطر سعی میکردم با همسرم صمیمی تر باشم، دیگه نظرات بیجای دیگران واسم مهم نبود، اگه بخاطر ریخت و پاش بچه ها سرزنشم میکردن یا میگفتن دیگه بچه نیاری میدونستم باید چه جوابی بدم😁 پسرم تقریبا یکساله بود که با استاد اخلاق بسیار با سواد و خوش اخلاقی آشنا شدم که از صحبت کردن باهاشون خیلی آروم میشدم، انگار خداوند داشت به زندگیمون هدف میداد، الان که نگاه میکنم میبینم بچه همش رزق مادی نیست کلی با خودش صبوری و رزق معنوی میاره🤲 خلاصه بچه ی سوممون دو ساله شده بود تازه داشتم از شیر دادن بچه و پوشکو.......راحت میشدم که با مطالعه ی کتاب ایران جوان بمان آقای عباسی ولدی که ذهنمو درگیر فرزند آوردی کرده بود، تصمیم گرفتم واسه بعدی اقدام کنیم😊 ایشون میگفتن با شرایط الان جمعیت فرزندآوری خط مقدم جبهه هاست، واسم جالب بود که یه خانم با بچه اوردن اجر جهاد بهش میدن... خیلی جدی تصمیمم گرفته بودم چهارمی رو بیارم، شاید هم خدا خواست حداقل دخترم به آرزوش برسه بچه هاش خاله داشته باشن😂 اما همسرم راضی نمیشد میگفت دیگه بسه 😞☺️ کلی واسشون منبر رفتم قبول نمیکرد😊 یه روز صبح زود تنهایی با هم کوه رفتیم که بالاخره خدا کمک داد تونستم راضیش کنم ، بچه دوسال و چهار ماهش بود که باردار شدم، خیلی خوشحال بودم که فاصله ی سنی بچه ها سه سال میشه، بگذریم که غر زدن و طعنه و کنایه اطرافیان گاهی این خوشحالی رو کمرنگ میکرد، پدرم وقتی فهمید بهم گفت جای همه ی مدافعان رو شما میخواید پر کنید فقط سرمو پایین انداختم نتونستم چیزی بگم ، داداشم بماند که خیلی جدی و با عصبانیت گفت تو آبروی مارو بردی با این هر روز حامله شدنت 😭 درسته ناراحت میشدم اما هدفم واسم خیییلی با ارزش تر بود که بخاطرش این حرفا و تحمل کنم 😊 بالاخره یه روز دردای زایمان شروع شد با شوق و ذوق زیادی رفتیم بیمارستان، خدارو شکر زایمان راحتی داشتم وقتی بچه به دنیا اومد از ماما پرسیدم بچه سالمه با اینکه دوست داشتم دختر باشه ولی خوب سالم بودنش خیلی واسم مهمتر بود، گفت خدارو شکر همه چیزش عالیه، بلافاصله پشت سرش گفت که بچه دختره😍 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۶۰۲ ✅ برای راضی کردن همسرم، دست از تلاش بر نداشتم. #فرزندآوری 🆔 @asanezdevag
۶۰۳ معمولا وقتی کسی هدیه میگیره از ارگانی یا مجموعه ای چیزی نمیگه ولی من میگم. تا اینجا بعد از گذشت ۵ ماه نه پوشک خریدم و نه شیر خشک. دیروز هم از دفتر رهبری تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان خونمون. اومدن و کلی تبریک گفتن. کلی هم هدیه دادن. با ارزش ترینش یک قرآن بود. غیر از اون یه چادر برای خانمم سه تا کارت هدیه برای انتخاب اسم خوب برای بچه ها یه کارت هدیه به مادرم که اونجا بوده! چهارتا سکه بهار آزادی و البته قول هایی درباره وام و کمک برای خرید مسکن. کار مناسب با رشته ی تحصیلی و... خلاصه اینکه کلی دلگرم شدیم. 🆔 @asanezdevag