eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
931 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
26.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ✅ بر خواهند گشت.... ✨ قرآن سه مرتبه قول داده که دنیا بعد از آنی که در لجن زار فرو رود به سراغ اسلام خواهد آمد، حالا بگذارید در خیابان این فکلش، ‏شکل فلان کشور شود، لباسش شکل فلان کشور شود، بگذارید خوب که خسته شوند، برخواهند گشت.‌‏ ✨ این قرآن است، قرآن سه مرتبه فرموده: «لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ كُلِّهِ» ...، یعنی کره زمین ‏در اختیار اسلام خواهد بود، آینده تاریخ با اسلام است، تحلیل سیاسی روشنفکران نیست، وحی خدا است، قول خداست، «وَعَدَ اللَّهُ ‏الَّذِینَ آمَنُوا» ... خدا وعده داده، «لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم»، «وَلَیُمَكِّنَنَّ لَهُمْ» ...‏ 👌دیدن این کلیپ جالب رو از دست ندین 🆔 @asanezdevag
💥آداب معنوی دوران بارداری ✅ جنین؛ از همان زمان انعقاد نطفه، موجودی است زنده و از شمار بندگان خدای متعال؛ که دیگر بندگان، موظّف به حفظ شان و حقوق او هستند. بر اساس همین دیدگاه مترقّی اسلام، در قوانین فقهی ما، برای نطفه – در همان لحظه نخست انعقادش – نیز دیه تعیین شده است و هیچ کس حق ندارد او را از حقّ حیات محروم کند. ✅ باید توجه داشت که تمام حالات روحی و جسمی مادر و نیز محیط زندگی او بر کیفیت رشد معنوی جنین موثّر خواهند بود. لذا توصیه می شود که مادر در ابتدای بارداری از گناهان گذشته خود توبه کند و از خدای متعال بخواهد که توفیق پرهیز از گناه را به او عطا کند و نیز بخواهد که آثار گناهان گذشته وی بر نسل آینده را پاک کند. ✅ در ابتدای بارداری یا زمانی که تصمیم به بارداری می گیرید با خداوند متعال عهد کنید که تلاش خواهید کرد که این فرزند را به سوی مسیر بندگی او رهنمون شوید و از او بخواهید که یاریگر شما باشد. چه خوب است که علاوه بر این عهد، فرزند خود را به طور خاصّ به یکی از حضرات معصومین(علیهم السّلام) بسپارید و از ایشان بخواهید که او را در پناه محبّت و حمایت خود گیرد و به سمت و سویی که صلاح می داند رهنمون کند. ✅ می توانیم برای فرزندی که در راه داریم نذر کنیم تا انشاءالله خداوند کودکی صحیح و سالم به ما عنایت نماید. این که نذر چه باشد بر عهده خود ماست. اگر در نیت خود خالص باشیم می توانیم مطمین باشیم که خداوند کریم بهترین مصلحت را برای ما رقم خواهد زد. ✅ همیشه برای داشتن نسلی صالح دعا کنید و از این کار هیچ گاه خسته نشوید. در این زمینه توجّه به اوقات استجابت دعا بسیار کمک کننده است. به هنگام دعا برای فرزندان فعلی و آینده خود، اصرار، جدّیت و استمرار داشته باشید؛ دعاهای قرآنی ذیل، بهترین دعاها در این زمینه هستند و توصیه می کنیم که با آنها انس داشته باشید: ✨«رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّهً طَیِّبَهً اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ: پروردگارا؛ از نزد خودت به من نسلی پاکیزه عطا فرما؛ همانا تنها تویی که شنونده خواسته هایی» (سوره مبارکه آل عمران، آیه ۳۸) ✨«رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ اَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّهَ اَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ اِماماً : پروردگار ما؛ از همسران و فرزندانمان به ما روشنی دیدگانمان را عطا فرما و ما را پیشوای پرهیزگارانت قرار ده.» (سوره مبارکه فرقان، آیه ۷۴) 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۱۵۲ #فرزندآوری #بارداری_بعداز_35_سالگی #قسمت_اول وقتی خبر بارداری مامانمو شنیدم، از ذو
۱۵۲ کم کم بچه ها بزرگ شدن خداروشکر من و همسرم تصمیم به آوردن بچه دوم گرفتیم خیلی تصمیم سختی بود. چون میدونستم هنوز هم کمک و همراهی مامانمو ندارم چه تو بارداری چه زایمان و... چون داداشم خیلی وابسته ست به مامانم و جدا نمیشه. تازه این دفعه خودمم یه بچه کوچیک دو ساله دارم. ولی توکل کردیم بخدا و واقعا اثرات این توکل رو میشد به وضوح دید. این بار حاملگی نسبتا سختی داشتم ویار حاملگی از همون اول شروع شد و حس و حال زندگی و بچه داری رو ازم گرفته بود ولی خوب داروشکر همسرم خیلی کمک حالم بودن... تصمیم گرفتیم بخاطر این حالم، خبر بارداری رو به مامانم نگیم. چون میدونستم بفهمن، کاری ازشون برنمیاد که، فقط میخان غصه بخورن.. به همین خاطر مجبور شدیم به هیچکس نگیم که به گوش مامانم نرسه خداروشکر بعد از سه ماه، ویار منم کمتر شد. محرم و صفر رسید بابام و داداشام قرار بود برن پیاده روی اربعین کربلا منم تصمیم گرفتم دیگه مطرح کنم تا برام دعا کنن... یه شب با شوهر و خالم رفتیم قنادی، یه کیک گرفتیم، سفارش دادیم روش بنویسن: 🎊🎈🎊 نوه ی جدید مبارک 🎊🎈🎊 با بادکنک و کیک و... رفتیم خونه بابا اول فکر کردن تولد یه کسی هست ولی وقتی در جعبه کیک رو باز کردند چند ثانیه ای مبهوت بودند تااینکه بلاخره افتاد👎🏻😂 دوباره همگی خوشحال شدن و کسی ام سرزنش یا مسخره نکرد خداروشکر فقط یکم مامانم از باب اینکه نمیتونن کمک حالم باشن، نگران بود. خدا رو شکر شرایط سخت و خسته کننده بارداری تموم شد و یه زایمان دیگه شام عید مبعث آقا محمدحسین به دنیا اومدن😍 الان خونه بابا که میرم، شاید مث بقیه نباشم. که یه روز برم استراحت یا یجور مرخصی... چون الان سه تا بچه کوچیک هستن و هرکدوم دو سه تا مامان لازم دارن یه موقع هایی تا از خونه بابا برمیگردم خونمون حس میکنم از یه سفر طولانی و خسته کننده برگشتم. ولی خداروشکر شیرین و قشنگه خداروشکر میکنم که بچه هام یه دایی کوچولو دارن😍 الان پسرام سه سال تفاوت سنی دارن و من حس میکنم این تفاوت سنی خیلی خوبه شاید کمترش در توان من نباشه که دست تنهام، ولی بیشترش هم برای خوده بچه ها مناسب نیست... بچه اول تا قبل اینکه به سن حسود شدن و حساس شدن و حس غرور و بزرگ بودن برسه باید یه همراه براش آورد تا خدای نکرده بچه دوم رو رقیب و مانع خودش نبینه... البته رفتار و برخورد اطرافیان و بخصوص مامان و بابا بسیار زیاد اثر داره تو شکل سازی ذهنیت بچه اول نسبت به بچه دوم... دلمون میخاد بچه بعدی رو هم زود بیاریم ولی نیاز شدید به دعای همگی شما داریم. برام دعا کنین خدا صبر و توانم رو زیاد کنه بچه واقعا روزی آوره نمیدونم چطور ولی زندگیمون از هیج جا داره تامین میشه😄 شوهر من یه طلبه ساده هستن نماز و تدریس و.. ندارن فقط یه شهریه ساده طلبگیه هر چند وقت یبار شاید یه پیشنهاد همکاری مختصر به شوهرم بدند و.. خودمم خانه دارم کم و زیاد شده ولی هیچوقت لنگ نمودیم. به نظر من زندگی طلبگی واقعا سرشار از برکته خداروشکر ما الان هم خونه داریم، هم ماشین زندگیمون مجلل نیست ولی اونطورم که دید بضیا به زندگی طلبگی هست که شبا نون خشک میخورن، میخوابن و فرش زیرپاشون قسطیه و.. این خبرا نیست گفتم شوهر من یه طلبه ساده ست ولی داره تمام تلاششو میکنه، خدا هم این تلاششو، بی جواب نمیذاره... واقعا عنایت و لطف خدا شامل حال زندگی ما هست همیشه ... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۴۵ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #سبک_زندگی #قسمت_اول من متولد ۶۳ هستم. سال ۸۱ وارد شریف ش
۲۴۵ از خیر دانشگاه گذشتن خیلی برام سخت بود. تمام بچگی و نوجوانی و جوانی من به این گذشته بود که خوب درس بخونم و موقعیت خوب اجتماعی به دست بیارم. اصلا هیچ ارزشی جز این مسأله برام تعریف نشده بود و درس خواندن جزئی از وجودم بود. این هایی که میگم فقط برای من نبود ها. برای همه‌ی دختران و پسران نسل ما و حتی همین الان بوده و هست. حالا یکی بر حسب استعداد یا موقعیت یا تلاشش به دست میاره و هم خودش هم خانواده اش باهاش حال میکنن، یا به دست نمیاره و و حسرت میخوره یا سرخورده میشه یا... برای منم خیلی سخت بود مخصوصا وقتی دوستان دیگه ام رو می‌دیدم که علی رقم رزومه ضعیفتر از من دارن درس میخونن و دانشگاه میرن ولی من فقط بچه داری میکردم. البته در این برهه دچار یه دو گانه ای شده بودم. هم از دانشگاه نرفتن حسرت می‌خوردم، هم از اینکه کار مهمی کرده بودم و در شرایطی که هیچ کس اونجا بچه نمی آورد، بچه آورده بودم، خوشحال بودم. وقتی پسرم شش ماهه شد دوباره تصمیم گرفتم برای یه دانشگاه دیگه که تو اون شهر بود اقدام کنم. ولی اولا پسرم فقط شیر میخورد و غذا خور نبود و من نمی‌تونستم حتی برای ساعاتی ولش کنم و دوماً دچار یه تغییرات فکری عمیق و خوب شده بودم که فقط از الطاف خدا بود. گاهی بعضی تصمیمات، مسیر زندگی آدم رو کاملا عوض می‌کنه و البته لطف خدا را به زندگی سرشار می‌کنه. نمی‌خواستم دوران طلایی بچه آوردن رو صرف درس خواندن بکنم و از این امر مهم زندگیم غافل بشم، بچه آوردم. بعد خدا لطف کرد و دریچه های تازه فکری و معرفتی به روم باز شد. یه استادی میگفتن آدم ها سه جور زندگی میکنن. برخی در زندگی همون کارهایی رو انجام میدن که همه انجام میدن، همه مثل هم در یه نقشهِ شکل گرفته، حرکت میکنند. زندگی اکثر ما اینجوریه... بعضی آدم ها بر اساس علایقشون زندگی میکنن. این شیوه زندگی بهتره، چون حداقل انسان بی فکر و اندیشه زندگیش رو به خاطر یه الگوی اجتماعی از پیش تعیین شده که هیچ تناسبی هم با توانایی ها و شرایط و علایق فرد نداره، تباه نمیکنه... ولی بعضی آدم ها بر اساس وظایفشون زندگی میکنن. یعنی نگاه میکنن که توی این دنیا باید چیکار کنن بعد حساب شده زندگی میکنن. حضرت زهرا سلام الله علیها یه دعایی دارن که میگن خدایا کمک کن که بر اساس وظایفمون زندگی کنیم و وظایفمون رو خوب انجام بدیم. این چیزهایی که بالا گفتم رو بعدا خوندم و شنیدم ولی واقعیتش اینه که بعد از تولد پسرم خیلی از مادر بودن لذت می‌بردم و همش هم خدا رو شکر میکردم که بدون دغدغه کار و درس به بچه داری میرسم. کم کم به این نتیجه رسیدم که اصلا از ابتدا زندگی ما اشتباه بوده. این اشتباه بود که اینهمه بُعد درس و فعالیت های اجتماعی رو در نظر ما با ارزش کردن و هیچ وقت به ارزش واقعی زن بودن و مادر بودن و حفظ حریم خانواده برامون صحبت نشد. خیلی از دوستان و فامیل ازم سوال میکردن که چرا درسم رو تموم نکردم؟! منم میگفتم چون میخواستم به کار مهمتر از درس بپردازم. همین مسأله خیلی روی زنان فامیلمون تاثیر داشت. خوب کسانیکه ما رو به درس خون بودن و باهوش بودن می‌شناختند وقتی می‌دیدند که من با قاطعیت و از روی فکر بچه آوردم و خیلی هم راضی ام براشون جالب بود. من بعد ها به دوستام میگفتم که ما به یک قیام و جهاد زنان تحصیلکرده در امر فرزندآوری نیاز داریم. چون از حدود مثلاً صد سال پیش که تحت تاثیر فرهنگ غربی بحث تحصیل و کار زن در جامعه ارزش شد، همزمان خانه داری و فرزند آوری بی کلاسی و بی سوادی و ضد ارزش شد. در اینچنین فضایی اگر یه خانم دیپلمه بچه زیاد بیاره و خانه دار باشه، اگرچه که در نزد خدا کارش بسیار ارزشمنده ولی جامعه فکر می‌کنه از سر ناچاری و بی کلاسی بچه آورده، ولی اگه یک زن در موقعیت خوب تحصیلی و اجتماعی برگرده به اصل نیاز خانواده و با اقتدار بچه زیاد بیاره، این فرهنگ و باور غلط فرهنگی در جامعه کم کم از بین میره انشاالله پسرم که دو ساله شد، پسر دومم رو باردار شدم و بعد هم به ایران برگشتیم. اختلاف سنی شون دو سال و هشت ماه شد. البته با اینکه این بار ایران بودیم ولی مامانم مریض بودن و سر این یکی هم خیلی نتونستن کمکی کنن. همسرم هم هیات علمی یکی از دانشگاه های تهران شدند و خیلی سرشون شلوغ بود. وقتی اومدیم ایران با همه پس انداز مون یه آپارتمان کوچیک خریدیم که چون قرض مون زیاد بود نتونستیم توش بشینیم. از وسایل هم فقط یه گاز و یه یخچال و یک ماشین لباسشویی همه ایرانی خریدیم. فرش هم از یکی از اقوام گرفتیم و با ظرف و ظروفی که از جهازم باقی مانده بود زندگی رو در ایران شروع کردیم. 💎 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۲ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا ب
۲۵۲ تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچه‌ها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم... برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن... در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون‌ فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب. گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم. من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن. این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه. ۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و... من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۹ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی #قسمت_اول من متولد سال ۶۸ هستم. از همون ابتدای بچگی
۲۵۹ همسرم اون موقع دانشجوی دکتری بود و برای تحصیل چند سالی بود که کانادا زندگی میکرد. با یک بار تلفنی حرف زدن به این نتیجه رسیدم که در کلیات با هم توافق داریم و دیگه نیازی نمی‌دیدم در جزئیات بحث بیشتری بکنیم، دلم خیلی آروم بود. خدا واقعا همه چیز رو جور کرد. این رو هم بگم که این بین، برادرم نقش مهمی ایفا کرد. بعد از اینکه پدرم خیلی سخت گیری میکرد و به هیچ خواستگاری جواب مثبت نمیداد، کسانی که واسطه بودند، دیگه مورد جدید معرفی نمیکردند، چون می‌گفتند اینها دختر شوهر بده نیستند. من هم دچار افسردگی و دلزدگی شده بودم، طوری که به پدرم گفتم اگر ازدواج نکنم به زودی، دیگه ادامه تحصیل نمیدم و میمونم تو خونه، چون دیگه با این وضع توی اجتماع رفتن به دینم صدمه میزنه... خلاصه تو این شرایط، برادرم بدون اینکه به من بگه رفته بود با چند نفر انسان امین و معتمد صحبت کرده بود و شرایط من رو گفته بود و ازشون خواسته بود اگر مورد مناسبی میشناسند، معرفی کنند. آخر سر هم همین شد که اتفاقا برادرم شرایط من رو با دایی همسرش (که اون موقع استاد برادرم بود و از دوستان قدیمی خانوادگی) در میان گذاشته بود و نهایتا این وصلت سر گرفت. می خواهم بگم خیلی خوبه اطرافیان دختر، با رعایت حریم ها و حفظ حرمت دختر خانم واسطه گری کنند. و هم اینکه اگر خواستگارها رو بی جهت رد کنند، ممکنه درهای رحمت الهی بسته بشه و آدم تا آخر عمر مجرد بمونه یا مجبور بشه با موردی که عالی نیست ازدواج کنه. خلاصه، کارهای خواستگاری و عقد ما خیلی سریع پیش رفت و واقعا من دست معجزه گر امام حسین عزیزم رو در تمام مراحل می‌دیدم. همسرم تونست مرخصی دو هفته ای بگیره، اومد ایران و عقد کردیم. سر مهریه هم من با خانواده ام خیلی اختلاف داشتم، من می‌گفتم ۵ تا سکه، مامانم اینا میگفتن ۱۴ تا😂. آخرش هم مهریه ام شد ۱۴ سکه و سفر حج و عتبات، که البته الان مهریه ام رو تمام و کمال به همسرم بخشیدم (ان شاء الله بعداً میگم چرا). توی مراسم خواستگاری ما، الحمدلله به هیچ وجه حرفی از مادیات نشد، آقای داماد خونه داره؟ درآمدش چقدره؟ ماشین داره؟ اصلا این حرف ها نشد. حتی مادرشوهرم میخواستند ما رو دعوت کنند منزلشون، که مامانم گفتند: اگر منظور این رسم اینه که ما بیایم و خونه زندگی شما رو ببینیم، ما خودتون رو پسندیدیم و خونه زندگیتون برای ما مهم نیست. مراسم عقد هم گرفتیم که مراسمی فوق العاده زیبا و معنوی شد، نه تنها از آهنگ خبری نبود، بلکه یکی از قاریان خوب کشورمون که از فامیلهای همسرم بودن، برامون سنگ تمام گذاشتند و با صوت زیباشون مراسم ما رو غرق در نور قرآن و مدح اهل بیت کردند. من و همسرم نمی‌خواستیم مراسم ازدواج بگیریم، اما نهایتا به خاطر اصرار خانواده همسرم یک مهمانی زنانه توی تالار گرفتیم به عنوان عروسی و من هم سعی کردم به انتخاب های خانواده ایشون احترام بذارم و دخالتی در چگونگی برگزاری مراسم نکنم. مراسم ازدواج ما هم صورت گرفت اما همچنان همسرم کانادا بود و من ایران، چون هنوز نتونسته بودم ویزا بگیرم. باید بار سفر می بستم و میرفتم کانادا. اما متاسفانه دوری ما یک سال و نیم طول کشید و تو این مدت چند بار درخواست ویزای من رد شد. خلاصه بعد از یک سال و نیم عذاب آور، بالاخره زندگی مشترک ما رسماً در کانادا شروع شد. 🍀 ادامه دارد.... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۶۰ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول بنده متولد سال ۱۳۶۰
۲۶۰ یادمه برای اولین بار چله عاشورا رو زمانی گرفتم که دیدم یکسال و نیم از عقدمون گذشته و هنوز هیچ سرپناهی نداریم که بریم زیر یک سقف باهم زندگیمون رو شروع کنیم لذا متوسل شدم به اقااباعبدالله الحسین علیه السلام و چله زیارت عاشورا گرفتم تا قبل از اون گاهی زیارت عاشورا میخوندم ولی چله نگرفته بودم روز ۳۸ ام از چله بود که همسرم با خوشحالی اومد خونمون و بهم گفت توی پاکدشت ورامین، خوابگاه دانشکده بهداشت حاضر شده به ما یه سوئیت بده. باورم نمیشد داشتم بال در میاوردم از خوشحالی و بالاخره بدست عنایت سیدالشهدا علیه السلام ما در مرداد سال ۸۰ بعد از یکسال و نیم عقد رفتیم سرخونه و زندگیمون. اون موقع فقط ۱۵۰۰۰ تومن همسرم درآمد داشتن که اونم از شیفتهای شبانگاهی که در کتابخونه بیمارستان سینا می ایستادن درمیاوردن یعنی بعضی شبها مجبور بودن خونه نیان و من توی اون منطقه که واقعا به بیابون بیشتر شبیه بود تا خوابگاه از ترس گاهی شب تا صبح توی اون سوییت راه میرفتم. سه ماه ما اونجا زندگی کردیم که من دوباره شروع کردم چله گرفتن که بلکه از اون مکان هجرت کنیم آخه عینِ این سه ماه کلا خوابگاه آب نداشت و ما برای آب شرب و ظرف شستن و غیره باید کلی مسافت میرفتیم. یه خوابگاه دیگه که دبه دبه آب بیاریم واقعا شرایط اونجا از نظر زندگی سخت بود. بعد از سه ماه و با عنایت مجدد حضرت سیدالشهدا علیه السلام به ما توی کیلومتر ۱۴ جاده مخصوص کرج شهرک دانشگاه تهران خونه دادن که البته سوئیت اونجا از سوییت قبلی خیلی کوچکتر بود، ماهم که دیدیم همسرم واقعا داره از درس خوندن عقب می افته بخاطر اینکه هم باید درس سنگین پزشکی رو میخوندن، هم کار میکردن تصمیم گرفتیم همه ی جهاز من رو بفروشیم و پولش رو بذاریم پیش دوست داداشم در بازار تا باهاش کار کنه، که یه مبلغی کمک خرج بهمون برسه و هم همسرم فرصت بیشتری پیدا کنه درس بخونه. یه نکته که این وسط جا انداختم اینکه وقتی همسرم اومدن خواستگاری من بهشون گفتم من دوست دارم مهریه ام ۱۴ سکه باشه که همون رو هم بعد از ازدواج هم زبانی و هم قانونی به همسرم بخشیدم چون دوست داشتم در جوار حضرت زهرا سلام الله علیها در بهشت باشم البته والعاقبه للمتقین خدا باید رحم کنه که عاقبتمون ختم به این آرزو بشه. سه ماه بعد از ازدواج و در حالیکه ما تازه ساکن یک اتاق ۱۲ متری در خوابگاه شهرک دانشگاه تهران شده بودیم با اصرارهای پی در پی بنده و دوباره بدست عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام و با چله عاشورا خداوند به ما یک دختر نازنین هدیه داد که متاسفانه به جای تبریک و پشتیبانی از جانب خانواده ها، خیلی شماتت شدم اما اونقدر عشق مادر شدن در من متبلور بود که گویا گوشهام، هیچ نقدی رو نمیشنید، دوران بارداری فوق العاده سختی رو گذروندم تماما ویار سنگین و تمام بارداری من بدنم کهیر میزد اما عشق به مادر شدن تمام سختیها رو برای من آسون میکرد. بهمن ۸۱، الحمدلله دخترم طبیعی بدنیا اومد. اونقدر دوران بارداری و زایمانم سخت گذشته بود که همه به من میگفتن تو دیگه بچه نمیاری ولی من همچنان گوشم بدهکار نبود. 😅 استاد زنان همسرم موقع زایمان اومدن بالاسرم، یک دکتر بسیار مومن و بسیار دلسوز و مهربان مثل یک مادر در بیمارستان نجمیه زایمان کردم. هنوز دخترم یکماهش نشده بود که خوابگاه به ما یک سوییت دو اتاقه داد و البته اون پولی که از جهاز داده بودم، دوست داداشم که متاسفانه با اون پولا و پول سایر مردم فرار کرد رفت خارج از کشور که ما واقعا یک لحظه احساس کردیم پشتمون خالی شد ولی من چون مطمئن بودم وعده های الهی حقه به همسرم گفتم نگران نباش ما تقوا پیشه کردیم زود ازدواج کردیم با دست خالی و به خدا ایمان داشتیم و زود بچه دار شدیم پس خداوند هم به ما رحم میکنه و همین هم شد دخترم فاطمه خانم سه ماهش بود که یه وام برامون جور شد و با اون پول همسرم یک پیکان سفید دهه ۶۰ 😄خریدن و هر وقت میخواستن برن دانشگاه با اون پیکان مسافر میزدن تا دانشگاه و اینجوری درآمدمون تامین می شد. دخترم ماشاءالله بمب انرژی بود فوق العاده باهوش و فعال، طوریکه همه بهم میگفتن همین یدونه بسه، دیگه به بچه فکر نکن ولی من از بعد از دو سالگی دخترم به همسرم اصرار میکردم که بیا برای فاطمه یه همبازی بیاریم بالاخره با همه تبلیغات منفی ای که اطرافیان میکردن، دخترم ۴سال و ۵ ماهش بود که خداوند پسرم رو به ما داد اما واقعه ی تلخی که در دوران بارداریم رخ داد این بود که متاسفانه برادرم در اثر سانحه ی تصادف فوت شد، اونموقع من ۴ ماهه باردار بودم و دیگه پدرمم در جمع ما نبود. 🍀 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۶۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی #قسمت_اول زندگی جدید من از روز عاشورا ۹۳ شروع شد. ا
۲۶۱ پیش خودم میگفتم من ضعیفم که دارم اذیت میشم. اون داره راه درست رو میره پس کسی نباید به خاطر کار درستش توبیخش کنه... توی جمع خانواده مدام میگفتم که من خودم خواستم تا بره و... البته ناگفته نماند که بابام هم خیلی از لحاظ روحی حمایتم میکرد یادمه ازینجا براش یه نامه نوشتم که با تمام وجود بهت افتخار میکنم که رفتی و همیشه دلم میخواست که اینجوری باشی و.... خلاصه دوماه تموم شد و برگشت بعد از ۱۵ روز دوباره گفت که میخوام برم... باز رفت و برگشت دیگه انقدر میرفت و میومد که دیگه همه عادت کرده بودن به رفتن هاش جز من... هر دفعه که میرفت با تمام وجووود میسوختم اما پشتش بودم. وقتایی هم که سوریه جور نمیشد و ایران بود حتما حتما جور میکرد و میرفت تبلیغ داخل ایران... ده روز یک ماه... خیلی از ته قلبم خدارو شکر میکردم که همسرم اهل تبلیغ دین و امام زمانه... یادمه اولین بار که باهم اربعین رفتیم کربلا توی مسیر انننقدر با جووونا میگفت و شوخی میکرد که یه حلقه بزرگ از جووونا دورش بودن و حلقه میزدن دورش و یه مسیر طولانی باهاشون راه میرفت و من از پشت تماشاشون میکردم و توی دلم خداروشکر میکردم که خدا همسری نصیبم کرده که دغدغه فرهنگی داره و توی کارش هم موفقه... دوران عقد ما با همه بودن و نبودن های همسرم تموم شد و ما بعد از یکسال عقد بستگی عروسی کردیم و اومدیم خونه خودمون... بعد از حدود دوماه دلم میخواست که بچه دار بشم اما هنوز یه کارایی داشتم که با وجود بچه نمیتونستم انجامشون بدم. ازون طرف هم من تازه ترم یک جامعه الزهرا بودم و باید یه کم پایمو قوی میکردم اما همیشه تو فکر این بودم که کی میتونم زودتر همشو جمع و جور کنم و زود تر یه نی‌نی بیارم😍 اولین تابستون زندگی مشترکمون که مصادف با اولین ماه رمضون بود برای اولین بار با همسرم رفتیم تبلیغ اونجا با یه خانواده دیگه توی یه خونه زندگی میکردیم ولی میتونم بگم از شیرین ترین لحظه های زندگی و عمرم بود و حتی لحظه برام سخت نگذشت و اونجا من مشغول کار با کودک شدم و با بچه و نوجوونا مشغول بودم هم کلاس و هم کار هنری و هم تفریح شبای ماه رمضون رو با نوجوون ها تا صبح توی پارک حلقه داشتیم اونا هم سرشون درد میکرد برای حلقه های اونجوری هر روز حلقمون پر جمعیت تر میشد. وقتی برگشتیم قم بهش گفتم حالا دیگه واقعا وقتشه که یه کوچولو داشته باشیم ولی گفت باید صبر کنی و اول کلاس رانندگی بری تا وقتایی که من میرم سوریه بتونی ماشین رو برداری و کارای بچه ها رو خودت انجام بدی... خلاصه من اسمم رو نوشتم کلاس رانندگی و بلافاصله بعد از اینکه گواهی نامم رو گرفتم اقدام به بارداری کردیم و به لطف خدا و عنایت حضرت زینب زودی باردار شدم و اون موقع بود که فهمیدم مادر شدن که به این راحتی ها نیست که من فکر میکردم انقدر ویار شدید داشتم که میتونم راحت بگم تا ۴ ماه هیچی نمیتونستم بخورم و فقط به زور سرم و آمپول دارو سر پا بودم. اون موقع ها بود که تصمیمم عوض شد. گفتم دیگه بچه نمیخوام و همین برای هفت پشتم بسه. بارداری خییلی سختی داشتم مخصوصا اینکه شوهرم بیشترِ طول بارداری پیشم نبود و واقعا بدون اون خیلی سختی کشیدم. اما خدا کمک کرد و اون روز ها هم سپری شد. تصمیم داشتم طبیعی زایمان کنم برای اینکه بتونم بازم بچه بیارم. خیلی ورزش کردم و تلاش کردم برای زایمان طبیعی، ولی خیلی دیر شده بود وارد ۴۱ هفته شده بودم اما هنوز حتی سر بچه پایین نیومده بود خلاصه که اجبارا استخاره کردیم برای سزارین که خوب اومد و همون شب رفتم بیمارستان برای زایمان الحمدالله خدا نگاه به بارداری سختم کرده بود و برای زایمان، راحتی رو رقم زد که اطرافیانم حتی باورشون هم نمیشد که من با زایمان سزارین انقدر راحت و رو پا باشم به طوری که همون شب توی بیمارستان خودم بچه رو بغل کردم راه بردم تا آروم بشه جالبه که با تمااام سختی هایی که توی بارداری کشیدم ولی انننقدر بچه زندگیم رو شیرین کرده که از الان با شوهرم برنامه ریزی کردیم که تا ۳۰ سالگی ۵ تا بچه داشته باشیم. با اومدن بچه به زندگی خیلی از مشکلات حل میشه. انگیزه آدم بالا میره، البته که سختم هست و بیخوابی هم داره ولی واقعا شیرینه... انشالله که خود آقا عنایت کنن و پسر کوچولو من رو هم به سربازیشون قبول کنن. با شوهرم قصد داریم با سبک زندگی سالم، هم جسم بچه ها همیشه سالم باشه، هم روحشون... همسرم میگه اگر محمد علی قراره یار آقا بشه، باید جسم سالمی هم داشته باشه تا بتونه همیشه در رکاب باشه و توان جسمی داشته باشه، برای همین دوتایی شروع کردیم باهم کتاب های طب اسلامی می خونیم تا هم خودمون رو سالم نگه داریم و هم بچه های سالم به دنیا بیاریم و سالم بزرگشون کنیم. انشالله که بتونیم بچه هامون رو هم خوب تربیت کنیم و زمینه ساز ظهور آقا بشیم. 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۶۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول من دختری سرحال و خوش صحبت بودم و د
۲۶۲ تابستان تمام شد و سال تحصیلی جدید شروع شد و من دوباره به دانشگاه رفتم. هنوز چند ماهی بیشتر نگذشته بود که حس قشنگ مادر شدن فضای خانه ی کوچکمان را گرمتر کرد و من باردار شدم. ماههای اول بارداری برایم خیلی سخت بود و حالت تهوع شدید و از همه مهمتر حساسیت به حضور مردی که خیلی دوستش داشتم، اذیتم میکرد ولی با همه ی اینها، دغدغه ام رعایت دستورات و راهکارهای زیبای معصومین بود تا بتونم دوران بارداری را با موفقیت و نتیجه خوب انشالله پشت سر بگذارم و خداوند در همه حال در لحظه لحظه ی نفسهای من و فرزندم حضور داشت. از نظر من نفسهای خانم باردار مقدسه. همزمان با بارداری، فشار تحصیل در دانشگاه هم تا حدودی زیاد شد. ترم آخر دانشگاه ۸ ماهه باردار بودم و اتفاقا معدل الف هم شدم چون دو نفری درس می خوندیم و حسابی کیف می کردم. کارورزی هم حدود دو هفته قبل از زایمانم تمام شد و من فعال و پر انرژی ادامه بارداری ام را با دوختن لباس و درست کردن عروسکهای دست ساز گذروندم و یک دست لباس کامل برای دختر نازم دوختم و بافتم. به مادر و پدرم هم سفارش کردم که به هیچ وجه مجبور نیستند سیسمونی برای من تهیه کنند. حتی گفتم راضی نیستم اگر به خودتان فشار بیاورید و خرجِ اضافه کنید. سیسمونی فرزندم نسبت به فامیل خیلی ساده بود ولی فرزندم سالم و سر حال تر بود. خلاصه روز جمعه بین ولادت امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها خداوند ارزشمندترین هدیه خودش را به زندگی شاد و ساده ما تقدیم کرد دختر خانمی متبرک به نام فاطمه... من مادر شدم در سن کم و این فوق العاده است خداوند به من امتیاز تولید اشرف مخلوقاتش را داد این افتخار کمی نیست او از من دعوت کرده با او همکاری کنم تا چرخ دنیا بچرخد و هنوز هم انسان در بطن انسان بروید. خدایا شکرت با تولد فاطمه جان زندگی شیرین تر و جذاب تر شد و تا حد زیادی اوقات فراغت داشتم. کلاسهای همسرداری و تربیت فرزند میرفتم و فرزندم را هم همراه میبردم تا بقیه متوجه شوند او برای من بار نیست، همراه است. فاطمه یکساله شد و من تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم که متاسفانه پدر شوهرم از دنیا رفتند. بعد از فوت پدر شوهرم، یک عضو جدید و مهربان به خانواده ی ما اضافه شد مادرشوهرم.🌷 خانمی بزرگوار و صبور ولی کمی افسرده و تنها و من فقط به خاطر فرزندم و مادرشوهر بزرگوارم، ادامه تحصیل رو موقتا کنار گذاشتم ولی به دخترم قول دادم همزمان با او به تحصیل ادامه بدم انشالله😊 با همه ی اینها وقتی دخترم دو ساله شد تصمیم به بارداری گرفتم و خداوند بزرگ روز میلاد امام زمان پسری زیبا و پرانرژی به ما هدیه کرد و من به رقم اینکه دوست داشتم نامش محمد مهدی باشه به خاطر دل مادر شوهرم اسمش را احمد رضا گذاشتم تا دلش با نام همسرش گرم باشه چون به این رسم و رسومات توجه زیادی دارند البته برای من خیلی این رسمها حائز اهمیت نیست ولی خوشحالی مادر شوهرم برام خیلی مهمه. بعد از فوت پدر شوهرم مادر همسرم خیلی مریض و ضعیف شدند. حتی مجبور بودیم حدود ۶ ماه با ویلچیر ایشون رو راه ببریم ولی من و همسرم کمر همت بستیم تا هر طور شده زندگی و شادی را دوباره به ایشون بازگردانیم. بر خلاف تصور معمول در جامعه، حضور مادرشوهرم یکی از بزرگترین برکات در زندگی منه، خدایا شکرت. 👌ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۶۴ #سبک_زندگی_اسلامی #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت_اول به نام او که هرچه دا
۲۶۴ یه دعا همیشه ورد زبونم بود که خدایا ما رو یعنی من و آقام و فرزندانی که بمن عنایت میکنی همه عزيزانم جزء *واجعلنا للمتقین اماما* قرار بده یعنی اینقدر لحظه هامون خدایی بشه اینقدر تو دینداری و اخلاق و خوبی ها بدرخشیم که جلودار باشیم، امام زمانی (عج) باشیم، دست ۲ نفر دیگه رو هم بگیریم و به خدا نزدیک کنیم. گفتم خدایا کمکم کن با تحمل سختی ها و محبت، با حجابم دینت رو تبلیغ کنم برای خانواده ام. برای اطرافيانم. گفتم خدایا ریزه کاری های زندگی علما و شهدا رو بهم یاد بده. خدایا آیات قرآنت رو در قلبم بریز. فرزندانی بمن عنایت کن و اونا رو برای خودت تربیت کن. برای دینت تربیت کن. هنوز چشمم به گنبد خضرا بودو با آقام نشسته بودیم يه گوشه، حال خوبی بود. تو صحن آدماي جورواجور از کشورای مختلف اومده بودن، هر کسی با يه لهجه ای درد و دلش رو بحضرت رسول(ص) ميگفت. یاد روایتی افتادم که وقتی خداوند حضرت زهرا رو به اقا رسول الله میخواستن هدیه کنن ۴۰ روز قبلش روزه گرفتن و عبادت کردن.(جرقه خوبی بود.). دلم براتون بگه لحظه زیبای لباس سفیداحرام... اولین لحظه دیدار خانه خدا🕋،اولین لبیک....لبیک اللهم لبیک....لحظه ها و ثانیه ها آسمانی بود. باورم نمیشد، دراوج نداری چه زیبا خدا ما رو دعوت کرد... بازگشت ما از این سفر معنوی وحس خوبش برای شروع زندگی واقعا شیرین بود.(يه جورايي ياد گرفتم همممممممه سختی های ریز و درشت زندگی رو با خدا و اهل بیت(ع) معامله کنم.). ديگه کم کم ماه شعبان بود. روزه داری من و اقام برای داشتن يه فرزند صالح شروع شد. بعد هم وصل شد به ماه رمضان. ما همچنان منتظر اولاد بودیم. و از آقام اباعبدالله الحسين خواستم نظری کنن و جوابمون رو بدن.(درس دانشگاه، امتحانات، صاحب خونه سختگیر و مشکلات مالی به ما چشمک میزد) الحمدلله شروع ترم ۴ محمدحسینم در راه بود. درسام و جمع وجور کردم و يه ترم زودتر از بچه های ديگه درسم رو تموم کردم. روزهای زيبايی بود.حالا ديگه واقعا نوبت من بود که برای امام زمان(عج) سرباز تربیت کنم. ختم قرآن داشتم، هر لحظه وضو داشتم. حتی شبها هر بار بیدار میشدم وضو میگرفتم، سخت بود اما نگاه مهربون خدا رو حس میکردم😌. موقع اذان براش اذان میگفتم. روضه اهل بیت علیهم السلام ميرفتم...حفظ قرآن رو جدی دنبال میکردم. مطالعه داشتم در زمينه تفسیر و زندگی اهل بیت(ع) و... هرجاي هر لقمه ای نمیخوردم. لحظه های زایمان خودم رو بیشتر از هر لحظه بخدا نزدیکتر میدیدم و مدد حضرت رباب و حضرت فاطمه زهرا(س) و بی بی جانم حضرت معصومه رو احساس میکردم و صداشون ميزدم. خلاصه محمد حسین جانم بدنیا آمد. هر لحظه سعی داشتم وقتی کنارشم و شیر بهش ميدم با وضو باشم. هر شب موقع خواب، وقت غذا درست کردن براش آیه الکرسی و سوره های قرآن رو میخوندم. تا صدامو بشنوه.(از اونجای که از دوران کودکی صدای بابام تو گوشم بود و دبستان و دبیرستان قاری قرآن بودم. و حالا کنار فرزندم جدی تر داشتم جلو میرفتم.) محمدحسین کنارم بود و من در مسابقات قرآن کریم شرکت میکردم، شهرای دور سخت بود.ولی زیبا.... پسرم ۲ سال و نیمش که بود بصورت معجزه ای برای من وپدرش آیه الکرسی و سوره های کوچک رو حفظ شده بود و میخوند با زبون شیرینش😍 میدونستم این معامله با اهل بیت جواب قشنگي داره. هر جاي زندگیم وقتی خیلی بهم سخت میگذشت، میگفتم آقاجون یا امام حسین (ع) تو داری این لحظه ها رو میبینی، هوامو دارین چه زیبا هم دارین. خلاصه فرزندم ۲ ساله شد. ایام ۴۸ امام حسین (ع) بود از اقا خواستم اگه دختری بمن هدیه کنید یا نام مادرتون حضرت فاطمه یا نام خواهرتون حضرت زینب میذاریم. الحمدلله فاطمه کوثر جان هم با همین روال گذشت و بدنيا آمد. با اين تفاوت که من برنامه هام گسترده ترشده بود. سخنران و مداح هم بودم (این یادگار پدر بمن بود و دعای مادرم هم هست. حقیر از کودکی و دبیرستان و دانشگاه زمزمه هايي داشتم) ولی اولویت من فرزندانم بودن.(همون زمان توی مدرسه برای معلمی زمینه بود چون چند روز درهفته وقتم درگیر ميشد نرفتم) خلاصه روال حفظ قرآن خودم و محمدحسین کم کم پیش ميرفت. 🍀 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۷۵ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #زایمان_خانگی #قسمت_اول متولد سال ۶۳ هستم. چهارمین فرزند
۲۷۵ خانواده همسرم (برخلاف همسرم) به شدت پسر می خواستند و من حالا بعد از دو دختر دیگر هیچ فرصتی برای تحصیل رضایت آنها نداشتم!! خدای مهربان مثل همیشه لطفش را شامل حالم کرد و پسرم هم در خانه ی همان ماما به دنیا اومد اما دوران حاملگی به خاطر بغل کردن دو بچه ی قبلی، پسرم خیلی پایین آمده بود که با تجربه و درایت اون خانمِ ماما، مشکلم حل شد و نیازی به خوردن هیچ دارو یا درمان خاصی هم پیدا نکردم. فرزند چهارم با شروع ویارها ابراز وجود کرد. و من شیردهی را در دوران حاملگی ادامه دادم. در این سالها ما هنوز در همان شهر غریب بودیم و بسیار اتفاق می افتاد که همسرم تقریباً ماهی یک بار به مأموریت های چند روزه می رفتند و منو بچه ها تنها بودیم. با وجود این بچه های قد ونیم قد، پنج تا اسباب کشی را تنها با کمک های همسرم پشت سر گذاشتیم. ۵ ماهه بودم که به خاطر مسائل شغلی همسرم به شهر خودم برگشتیم. باز هم اسباب کشی این بار هم تقریباٌ بدون کمک. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیقی نداشتم فقط از روی سونو تاریخ تقریبی مشخص شده بود. با وجودی که از ماه هشتم انقباضات شروع شده بود و طبق گفته ماما ممکن بود زایمان زودرس داشته باشم. از تاریخ تقریبی گذشت و خبری نشد. پس از مراجعه به بیمارستان گفتند اگر درد زایمان شروع نشود، سزارین می کنیم. من از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. شب به شدت گریه کردم و از حضرت زهرا سلام الله علیها کمک خواستم چون هم برای ادامه مسیر فرزندآوری برنامه داشتم، هم از سزارین می ترسیدم. صبح مثل همیشه همسرم به محل کار رفت و من و سه فرزند زیر هفت سال در خانه تنها بودیم که درد زایمان شروع شد. با همسرم تماس گرفتم و تا همسرم برسه درد لحظه لحظه شدیدتر شد تا اینکه قبل از رسیدن همسرم در کمال ناباوری فرزندم در خانه به دنیا آمد. بدون اینکه بچه های کوچک متوجه شوند در محل مناسبی، "امیر علی " عزیزم را در آغوش گرفتم و تلفنی از یک ماما کمک خواستم. اون مامای مهربان برای بقیه کارها مثل چیدن بند ناف و سایر کارها به من کمک کرد. برای گرفتن شناسنامه امیر علی خیلی دچار مشکل شدیم، من تازه راحت شده بودم و همسرم تازه شروع کارش بود. باید به کلانتری می رفت و درخواست استشهاد محلی می داد. با وجود استشهاد هم ، هر روز همسرم رو به یک منطقه ثبت احوال پاس می دادند و گاهی ایشان را به خاطر تولد بچه در منزل مسخره می کردند. امیرعلی یک سال و نیمه بود که فرزند پنجم رو باردار شدم. وقتی برای آزمایش اولیه رفتم، متوجه شدم که به خاطر کم کاری تیروئید، TSH خیلی بالا رفته. پس از مراجعه به فوق تخصص غدد، ایشون در کمال خونسردی گفت یک گواهی برای پزشکی قانونی می نویسم که بلافاصله بعد از اینجا برای سقط بچه اقدام کنی، چون در هر صورت خود بچه سقط می شود. من با حالی خراب و ناراحت و عصبانی از این نحوه گفتن، مسأله را با همسرم در میان گذاشتم. آزمایش رو در محل دیگری مجدد انجام دادم که با اختلاف بسیار زیادی TSH پایین بود. هرچند این مقدار هم نسبتاً زیاد بود اما باز هم جای امیدواری بود. خلاصه با توکل به خدا و امید به لطف او روزها را گذراندم. روزهایی که دیگر فکر سلامت بچه اینقدر مشغولم کرده بود که ویار را متوجه نمی شدم. در ۵ ماهگی مشکل جدیدی به وجود آمد و قند خونم بالا رفت. پیش همان متخصص غدد رفتم و از سلامت فرزندم و آنچه در مورد سقط گفته بود برایش گفتم و باز هم در کمال خونسردی گفت البته بعضی بچه ها هم سقط نمی شوند. انگار نه انگار که می خواست با حرفهایش جان انسانی را بگیرد!!! برای قند هم انسولین تجویز کرد چند وقت استفاده کردم اما بعد تصمیم گرفتم با گرفتن رژیم غذایی انسولین را حذف کنم و خدا را شکر جواب داد. هر چند خود را به خوردن یک کف دست نان و کدو و کلم و کاهو و خیار عادت داده بودم ولی خوشحال بودم که فرزندم سالمه و احتمال بستری شدن در بیمارستان با وجود چهار فرزند کوچک و نبودن کمک، از بین رفته... برای زایمان به یک بیمارستان دولتی رفتم و الحمدلله حسینم نسبت به بقیه با درد کمتری در آغوشم قرار گرفت. فرزند ششم رو با ویار به شدت کمتر از قبل باردار شدم. باز هم قندخون و باز هم رژیم و حسرتِ خوردنِ یک دلِ سیر غذا، اما هدف مهم بود، تولد فرزندی سالم و بودن در کنار بقیه بچه ها به جای بستری در بیمارستان. حسنم در همان بیمارستان دولتی با نگاههای تمسخرآمیزِ کادر بیمارستان و طعنه ها و کنایه ها و البته تحسین تعداد اندکی از کادر به دنیا آمد. در حال حاضر فرزند هفتم را چهارماهه باردارم و به نعمت های بیشتر خداوند فکر می کنیم. 👌ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۹۰ #فرزندآوری #سزارین #زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین #قسمت_اول من فرزند اولم رو بعد از ا
۲۹۰ حالا نوبت این بود که یک مامای باتجربه پیدا کنم. بعد از کلی پرس وجو بالاخره به نتیجه رسیدم و مامای خودم رو انتخاب کردم. با ایشون قرار ملاقات گذاشتم( اولین روزی که وارد ماه ۹ شدم)، خانمی جدی و محکم بودن و علیرغم ترسی که توی دلشون بود با من موافقت کردن. قرار شد چند روزی پیاده روی کنم و مجدد برای معاینه بهشون مراجعه کنم. ولی جونم براتون بگه که چند روز بیشتر پیاده روی نکرده دردهای زایمانم شروع شد. از اونجایی که خانم ماما بهم گفته بود زود به بیمارستان مراجعه نکنی وگرنه ممکنه سزارینت کنن، صبر کردم و دردهام رو در منزل ماندم. زمانی که فاصله دردها ۵ دقیقه ای شد آماده شدم و به بیمارستان رفتم. توی زایشگاه که مدارکم رو گرفتن، گفتن خب باید سزارین بشی. گفتم نه من با فلان دکتر صحبت کردم. با خانم دکتر تماس گرفتن ولی دکتر گفت که نه بایستی برای اتاق عمل آماده بشه گفتم نه من حاضر نیستم برم اتاق عمل پس مدارکم رو بدین تا برم( توی شهرستان ما فقط یک بیمارستان وجود داره) خانم دکتر هم گفته بودن ازش امضا بگیرین اجازه بدین بره. حالا شما فکر کنید توی اون شرایط که دیگه مراحل نزدیک به زایمانه!! چه استرسی بهم وارد کردن، گوشی رو از خانم ماما گرفتم و به دکتر گفتم شما قول دادین و من روی حرف شما حساب کردم الان به نظرتون من توی این مراحل آخر میتونم برم جای دیگه ای...😭 وقتی اینجوری گفتم خانم دکتر در جوابم گفتن حالا بذار با سرپرست زایشگاه صحبت کنم بهت خبر میدم. بعد از چند دقیقه خانم دکتر مجدد تماس گرفتن و گفتن که نامه ای تنظیم بشه به امضای سوپروایزر بیمارستان و.. برسه و بعد خودم و همسرم انگشت بزنیم و تمام مسئولیت این کار رو به عهده بگیریم تا اگه مشکلی پیش اومد متوجه دکتر و پرسنل زایشگاه نباشه. بعد از انجام این مراحل خانم دکتر و خانم ماما اومدن و بنده رو بستری کردن. علیرغم تمام مسائل پیش اومده خدای مهربونم بهم خیلی خیلی کمک کرد و چندان دچار استرس و دلهره نشدم. خانم ماما اول همون دستگاه رو وصل کردن، بعد چند تا توپ و ... آوردن تا ورزش ها رو شروع کنیم. تا چند حرکت روی توپ انجام دادم دستگاه شروع کرد به آژیر کشیدن، دقیقا مثل دفعه قبل ولی این دفعه ماما دستگاه رو کند گذاشت کنار و گفت این نباشه بهتره ولی دیگه ورزش ها رو قطع کرد و گفت بهتره پروسه طبیعی طی بشه و بعد از حدود دو ساعت فرزندم بدنیا اومد. بلافاصله بعد از تولد، فرزندم رو چند چند دقیقه ای در آغوشش گرفتم بعد نافش رو قیچی کرد و لای ملحفه ای پیچید و بغلش کردم. تجربه شیرینی بود مخصوصا بعد از تجربه اولم که ساعت ها نتونسته بودم فرزندم رو بغل کنم. فرزندم رو در آغوش گرفتم و کل زمانی که توی اتاق ریکاوری بودم با هم بودیم. بعد همانطور در آغوش با هم به بخش منتقل شدیم. بعدا که از ماما پرسیدم شرایط دو زایمانم یکسان بود چرا اولی سزارین شدم ولی دومی نه در جوابم گفت اینکه در هنگام انقباضات رحمی، جنین دچار افت ضربان قلب بشه کاملا طبیعیه و اون زمان دستگاه آژیر میکشه ولی ماما ها اهل ریسک نیستن و با پیش آمدن این شرایط مریض رو ارجاع میدن به پزشک زنان و اتاق عمل و به همین ترتیب فرزند سومم رو نیز طبیعی بدنیا آوردم. من به شخصه از زایمان طبیعی خیلی راضی ترم چه در طول زایمان و همچنین بعد از زایمان، بلافاصله بعد از زایمان طبیعی بلند شدم و با پای خودم راه رفتم 'لباس پوشیدم' از بیمارستان خارج شدم و... که شرایط توی سزارین کاملا متفاوت بود. فرزند سزارینی من خوب شیر نمیخورد و بعد از زایمان دچار درد سینه و همچنین شقاق سینه شدم ولی برای دو فرزند دیگرم چنین مشکلاتی نداشتم. این مطلب رو نوشتم اول برای افرادی که دفعه اوله میخوان زایمان کنند و نمیدونن کدوم روش بهتره، دوم افرادی که سزارین شدن و میتونن شیوه طبیعی رو هم برای زایمان انتخاب کنند. 🆔 @asanezdevag