◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند پدرم همیشه می گفتن بهار دختر ۲۸ سالگیه
#تجربه_من ۲۵۲
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_اول
بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا به جا شدیم، برای من سخت ترین دوران زمانی بود که از یه خونه حدود ۱۲۰ متری که حیاط هم داشت، وارد یه خونه ۶۰ متری شدم، اون هم زمانی که قرار بود تا چند ماه دیگه خانوده ی ما ۷ نفره بشه. روز اسباب کشی، سخت ترین روز این زندگی جدید بود، کلی اسباب و وسایل که نمیدونستم کجا بذارم، اونم طبقه چهارم، شش ماهه باردار و یه بچه یک ساله هم داشتم که هنوز خوب نمیتونست راه بره...
بالاخره ساکن شدیم. ابراهیم کلاس دوم بود، علی پیش دبستانی، نادیا ۳ ساله، مجتبی یک ساله و سه ماهه بود که محمد بدنیا اومد.
صبح ها بعد از نماز، بچه ها رو آماده میکردم برا مدرسه و بعدش من میموندم و سه تا کوچولو که تا چشم بهم میزدی اونا هم بیدار میشدن، تا صبحانه بدم و یکم تر تمیز کنم، ظهر میشد و ناهار درست کن و...... خدا خدا میکردم تا قبل اومدن بچه ها از مدرسه، یه نیم ساعت وقت کنم بخوابم که معمولا فرصت نمیشد، اکثر وقتها حتی نمیتونستم کامل خونه رو مرتب کنم ولی هر جوری بود سعی میکردم برا ساعت شش و هفت که همسرم میاد، خونه تمیز باشه، این دوران سخت هم گذشت.
خاطرم هست اوایل ازدواج همسرم روی نظافت منزل خیلی حساس بود، جوری که وقتی برمی گشت خونه، روی طاقچه و میز دست میکشید و اگر گرد و خاکی بود. میگفت انگار امروز نرسیدی خونه رو تمیز کنی😉 به غذا هم خیلی اهمیت می دادند و دوست داشت وقتی میرسه خونه، غذا آماده باشه اما تمام این مسائل به مرور زمان و آمدن بچه ها کمرنگ شد.
انقدر کمرنگ شد که الان تا من میام از شلوغ کاری بچه ها و بهم ریختن خونه چیزی بگم، ایشون میگن اشکال نداره، بچه ن دیگه، بزرگ میشن، درست میشه و یا اگه نرسم غذا درست کنم میگن طوری نیست یه حاضری میخوریم.
یه دوره چهار پنج ساله تحصیلم رو گذاشتم کنار، چون واقعا نمی رسیدم. در حد همین مطالعه کتب تربیتی و کتاب هایی که مدرسه پیشنهاد می داد، بسنده کرده بودم. اون دوران چون از لحاظ اقتصادی هم وضع خوبی نداشتیم، خیلی نمی تونستیم جایی بریم بهمین خاطر همسرم گاهی زودتر میومد خونه و میگفت پاشو من بچه ها رو نگه میدارم شما برو یه چرخی بزن، یه پارکی، استخری و... بعد چند وقت باشگاه اسم نوشتم و هفته ای دو سه روز میرفتم پیلاتس کار میکردم خیلی برا روحیه ام خوب بود و همسرم هم معتقد بود حفظ روحیه من و به تبع بچه ها از خیلی چیزها مهمتره...
تو همین اوضاع یدفعه لباسشویی مون هم خراب شد و تا چند ماه لباس ها رو با کمک همسرم با دست میشستیم و این اوضاع کماکان ادامه داشت، تقریبا سه سال تو اون خونه ساکن بودیم که مهدی بدنیا اومد یک سالش بود که صاحبخانه گفت پسرم داره ازدواج میکنه و خونه رو میخوام و ما افتادیم دنبال خونه، هر جا میرفتیم، میگفتن آپارتمان به چهار نفر بیشتر نمیدن، نهایتا پنج نفر، و ما ۸ نفر بودیم.
یکی دوماه دنبال خونه بودیم که متوجه شدیم با پولی که ما داریم و شرایط مون تهران دیگه جای زندگی برای ما نسبت و تصمیم گرفتیم بیایم نزدیک مادرم شهری در ۸۰ کیلومتری تهران، این اولین هجرت زندگی ما بود و چقدر دل کندن از شهری سالها توش زندگی کرده بودیم سخت بود، خدا هجرت به اون دنیا رو برامون آسون کنه ان شاءالله.
درسته از خیلی محاسن تهران گذشتیم، اما محاسن بیشتری اینجا نصیبمون شد، همین نزدیکی به مادرم، هزینه های پایین که تقریبا یک سوم تهران هست، هوای پاک، طبیعت و.... یکی از مهمترینش این بود که دوباره تونستم دانشگاه رو ادامه بدم.
اینجا که بودم گاهی از کمک خدمتکار استفاده میکردم چون مثلا در ازای چهار ساعت کار که من معمولا میگرفتم، فقط چهل تومن یا گاهی کمتر هزینه میدادم. هر زمان که ببینم دیگه نمی تونم و نیاز به کمک دارم و دیگه کشش ندارم، از این امکان استفاده می کنم. چون الان ۸ تا بچه دارم، درس هم می خونم... ممکنه از سایر هزینه ها بزنیم اما هرزگاهی از این امکان استفاده کنم. همسرم هم میگه من این مقدار برای هزینه های خونه در نظر گرفتم، هر طور می خوای هزینه کن. و من ترجیح دادم که خیلی وقت ها از این امکان استفاده کنم. معمولا در حد سه چهار ساعت و جمع جور کردن کلی...
هیچ وقت پختن غذا و آشپزی رو به کسی نسپردم. چون معتقدم غذا خیلی روی بچه ها اثر داره... خلاصه من گاهی از کمک استفاده می کنم، اما نه اینکه پرستار دائم داشته باشم و از صبح تا شب منزل باشه.
🎄ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۲ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا ب
#تجربه_من ۲۵۲
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_دوم
تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچهها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم...
برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن...
در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب.
گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم.
من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن.
این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه.
۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و...
من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۳ #فرزندآوری #خداخواسته #سقط_جنین #قسمت_دوم وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسه
#تجربه_من ۵۵۴
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_اول
بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا به جا شدیم، برای من سخت ترین دوران زمانی بود که از یه خونه حدود ۱۲۰ متری که حیاط هم داشت، وارد یه خونه ۶۰ متری شدم، اون هم زمانی که قرار بود تا چند ماه دیگه خانوده ی ما ۷ نفره بشه. روز اسباب کشی، سخت ترین روز این زندگی جدید بود، کلی اسباب و وسایل که نمیدونستم کجا بذارم، اونم طبقه چهارم، شش ماهه باردار و یه بچه یک ساله هم داشتم که هنوز خوب نمیتونست راه بره...
بالاخره ساکن شدیم. ابراهیم کلاس دوم بود، علی پیش دبستانی، نادیا ۳ ساله، مجتبی یک ساله و سه ماهه بود که محمد بدنیا اومد.
صبح ها بعد از نماز، بچه ها رو آماده میکردم برا مدرسه و بعدش من میموندم و سه تا کوچولو که تا چشم بهم میزدی اونا هم بیدار میشدن، تا صبحانه بدم و یکم تر تمیز کنم، ظهر میشد و ناهار درست کن و...... خدا خدا میکردم تا قبل اومدن بچه ها از مدرسه، یه نیم ساعت وقت کنم بخوابم که معمولا فرصت نمیشد، اکثر وقتها حتی نمیتونستم کامل خونه رو مرتب کنم ولی هر جوری بود سعی میکردم برا ساعت شش و هفت که همسرم میاد، خونه تمیز باشه، این دوران سخت هم گذشت.
خاطرم هست اوایل ازدواج همسرم روی نظافت منزل خیلی حساس بود، جوری که وقتی برمی گشت خونه، روی طاقچه و میز دست میکشید و اگر گرد و خاکی بود. میگفت انگار امروز نرسیدی خونه رو تمیز کنی😉 به غذا هم خیلی اهمیت می دادند و دوست داشت وقتی میرسه خونه، غذا آماده باشه اما تمام این مسائل به مرور زمان و آمدن بچه ها کمرنگ شد.
انقدر کمرنگ شد که الان تا من میام از شلوغ کاری بچه ها و بهم ریختن خونه چیزی بگم، ایشون میگن اشکال نداره، بچه ن دیگه، بزرگ میشن، درست میشه و یا اگه نرسم غذا درست کنم میگن طوری نیست یه حاضری میخوریم.
یه دوره چهار پنج ساله تحصیلم رو گذاشتم کنار، چون واقعا نمی رسیدم. در حد همین مطالعه کتب تربیتی و کتاب هایی که مدرسه پیشنهاد می داد، بسنده کرده بودم. اون دوران چون از لحاظ اقتصادی هم وضع خوبی نداشتیم، خیلی نمی تونستیم جایی بریم بهمین خاطر همسرم گاهی زودتر میومد خونه و میگفت پاشو من بچه ها رو نگه میدارم شما برو یه چرخی بزن، یه پارکی، استخری و... بعد چند وقت باشگاه اسم نوشتم و هفته ای دو سه روز میرفتم پیلاتس کار میکردم خیلی برا روحیه ام خوب بود و همسرم هم معتقد بود حفظ روحیه من و به تبع بچه ها از خیلی چیزها مهمتره...
تو همین اوضاع یدفعه لباسشویی مون هم خراب شد و تا چند ماه لباس ها رو با کمک همسرم با دست میشستیم و این اوضاع کماکان ادامه داشت، تقریبا سه سال تو اون خونه ساکن بودیم که مهدی بدنیا اومد یک سالش بود که صاحبخانه گفت پسرم داره ازدواج میکنه و خونه رو میخوام و ما افتادیم دنبال خونه، هر جا میرفتیم، میگفتن آپارتمان به چهار نفر بیشتر نمیدن، نهایتا پنج نفر، و ما ۸ نفر بودیم.
یکی دوماه دنبال خونه بودیم که متوجه شدیم با پولی که ما داریم و شرایط مون تهران دیگه جای زندگی برای ما نسبت و تصمیم گرفتیم بیایم نزدیک مادرم شهری در ۸۰ کیلومتری تهران، این اولین هجرت زندگی ما بود و چقدر دل کندن از شهری سالها توش زندگی کرده بودیم سخت بود، خدا هجرت به اون دنیا رو برامون آسون کنه ان شاءالله.
درسته از خیلی محاسن تهران گذشتیم، اما محاسن بیشتری اینجا نصیبمون شد، همین نزدیکی به مادرم، هزینه های پایین که تقریبا یک سوم تهران هست، هوای پاک، طبیعت و.... یکی از مهمترینش این بود که دوباره تونستم دانشگاه رو ادامه بدم.
اینجا که هستم گاهی از کمک خدمتکار استفاده میکنم چون مثلا در ازای چهار ساعت کار که من معمولا میگیرم، فقط چهل تومن یا گاهی کمتر هزینه میدم. هر زمان که ببینم دیگه نمی تونم و نیاز به کمک دارم و دیگه کشش ندارم، از این امکان استفاده می کنم. چون الان ۸ تا بچه دارم، درس هم می خونم... ممکنه از سایر هزینه ها بزنیم اما هرزگاهی از این امکان استفاده کنم. همسرم هم میگه من این مقدار برای هزینه های خونه در نظر گرفتم، هر طور می خوای هزینه کن. و من ترجیح دادم که خیلی وقت ها از این امکان استفاده کنم. معمولا در حد سه چهار ساعت و جمع جور کردن کلی...
هیچ وقت پختن غذا و آشپزی رو به کسی نسپردم. چون معتقدم غذا خیلی روی بچه ها اثر داره... خلاصه من گاهی از کمک استفاده می کنم، اما نه اینکه پرستار دایم داشته باشم و از صبح تا شب منزل باشه.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۴ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا
#تجربه_من ۵۵۴
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#بازنشر
#قسمت_دوم
تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچهها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم...
برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن...
در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب.
گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم.
من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن.
این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه.
۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و...
من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه.
🆔 @asanezdevag