♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وسوم
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم،
با خودم فکر میکنم شاید
حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر
بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛
کلمات را در ذهنم مرتب
میکنم و جلو میروم:
عفوا سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید:
اسم کاروانتون چیه؟
-ابالفضل العباس، اصفهان.
-روحانی کاروانتون؟
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید:
میشناسمشون... حاج آقای کاظمی.
ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و
از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به
من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!...
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛
حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛
شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام،
دوست ندارم دعوایم کند؛
خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛
لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی
نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد:
ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت
کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم
داشتم، دوچندان میشود؛
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛
ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل
میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند:
خدا روشکر التن که چیزی نشده،
اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه،
حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛
به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛
علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد:
اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد
تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد:
کجا بودی؟
دلم هزار راه رفت فدات بشم.
✍
#نویسنده:
#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️
#ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•