♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_ونهم
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛
گفت:
میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا
بیاید؛
فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده اشان.
راضیه خانم هم آمدهخانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را
باز کنم،
انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و
دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ
پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود.
این دیگر کیست؟
به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم:
حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز
سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد،
خراشها را میشمارم:
یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست.
نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟
بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می اندازم؛
سرم را نوازش میکند:
سلامت کو آبجی خانم؟
تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم
کنی؟
-خیلی بیمزه ای حامد!
آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد:
خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق
بوسهاش میکنند؛
بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛
میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست
دارد؛
برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند.
با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم:
چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و
محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛
مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد.
خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه مان را هوشیار میکند:
خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت
نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر!
مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود!
انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی خبری و بلتتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛
حامد سر به زیر میاندازد:
شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالتتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند:
چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟
میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب!
تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟
باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد:
به کجا رسوند مامان؟
بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
-اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد!
الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟
این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد
میکند؛
عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه
گریه کند.
حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد:
همین داداشت!
چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری
اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند:
کدوم ناموس؟
منظورت دختراییه که توی خیابون
با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم:
مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می ایستد و لنگ لنگان میرود به
اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم.
سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛
ظرف کیکها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
✍
#نویسنده:
#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️
#ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•