❤️ قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد. -برام قرآن میگیری؟ سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود: پس حلال کردی؟ -اگه تو هم حلال کنی آره. و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛ نگاهی به ساعتش میاندازد و سوارماشین میشود. او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم میشود که سرش را بالا میآورد، با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد. و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... سلام کجایی؟ پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام. جواب میآید: سلام فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟ -آره. پروازت کیه؟ -معلوم نیست. یه چیزیام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی! درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم: چی؟ -شماره ات رو دادم به علی. مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را میخوانم، به سختی تایپ میکنم: یعنی چی؟ چرا؟ »-هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی. با خشم مینویسم: خدا بگم چکارت کنه! شکلک خنده میفرستد . پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتابهای خیلی قدیمی زمان انقلاب هست. تا آخرین کتابهای چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها ازدواج کرده! آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟ دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم! به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟ -پس قبول کردی خودت ترشیدی؟ -نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم! برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره! -مگه حامدم از این کارا بلده؟! -اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟ -بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید. -این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه! خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه... منظورم این نبود که! کلت خونه خیلی سوت و کوره. -بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله ! گله مندانه و کشدار مینالم: عمه! میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟ با صدای زنگ پیامک از جا میپرم، شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم: سلام علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟ چه رسمی! نمیدانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده ام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر میکنم تا هم حرفهایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است. -علیکم السلتم. مراحمید. من از او رسمی ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلت اهل کلاس گذاشتن نیست، عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم: بفرمایید..... ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ادامه دارد...... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•