زهری که او را کشت، تنها ماندنش بود حتی هوای خانه‌اش هم دشمنش بود مردی که دنیا با تمام وسعت خود در سایۀ مهر عبای ایمنش بود رزق جهان در دستهایش بود اما پیراهنی از وصله دائم بر تنش بود آن لحظه کم کم صورت او گل می‌انداخت شوق شهادت در نگاه روشنش بود هرچند دنیا در حقیقت مرقد اوست ای کاش سنگ ساده‌ای بر مدفنش، بود