🌹
نبض قدمهایم نمیزد بر زمینم
پنهان نشد مارِ درون آستینم
در کودکان و در میانسالان نبودم
هر طور فکرش را میکنم آنان نبودم
آیا به محض ِ گوشهگیری پیر بودم
آیا اگر آهو نبودی شیر بودم
وقتی جوانی رفت گفتم چارهیی نیست
رحل اقامت بار هر آوارهیی نیست
آن رفتهی آواره وقتی بازگردد
میبیند این بیچاره هست و کارهیی نیست
میبیند از هر سو کلافی میگشاید
جز کژدم بیجنبهی جرّارهیی نیست
از اتصال و انفصال و مثل اینها
ردی میان رشتههای پارهیی نیست
روزی برای راه دادن خانهیی بود
حالا به جز یک حفره بر دیوارهیی نیست
این زنگی بیدست و پا ماند و زمیناش
پای خودش دست خودش بی آستیناش
پایی که با یک دومِ سرعت فراریست
آبی که در جوییست اما نیمه جاریست
از شاعران پرسیده و از فیلسوفان
آیا بگیرد پنجه با گیسوی طوفان
پرسیده چشمت روم بوده روس بوده
ساقط شدن با مغز من روی زمینی
حق منی اما تو ای سیلی همینی
#امیر_حسین_هدایتی
#نبض_قدمهایم
@ashareamirhosienhedayati