🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۳ بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد: _دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم: _نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. 🍃🌹🍃 فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم: _نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منو نداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا… مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!به ناچار سکوت کردم.چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . 🍃🌹🍃 فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.خجالت کشیدم. پرسیدم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت: _دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری!من صورتم دست خوردست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت: _عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم: _مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت: _امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز  غرق فکری میشد گفت: _نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!گفتم: _چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: _خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت: _مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد .گفتم: _میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم: _میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم.ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم: _جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: _نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم: _خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت: _آخه.. _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم 🍃🌹🍃 او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: _به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5