✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان
#تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۱۶
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون..
تا آرامش به فضای محضر برگردد..
یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،..
با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد.
متعجب شدنش البته طولی نکشید؛
ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،
به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!
سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
💭💭💭💭💭💭
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!
در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!
لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت، موم دست زنه.. اگه زن...
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،
اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!
ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5