✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان
#تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۲۶
باتنی لرزان بلند شد..
و به سمت آشپزخانه رفت،
یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد.
قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق ...
ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته اش گره کرده بود،
دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش.
اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت.
دیوانه شده بود انگار!
نفهمید چطور با دست گچ گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
_فقط برو
تمام شب را با استرس سر کرد،
مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود.
بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد!
ریحانه هیچ وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند
مطمئن بود آشوب به پا می شود،
بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود ...
سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت.
در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد
و برای جمع کردن لباس ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد.
لحظه ای آرامش نداشت ...
به معنای واقعی کلمه می ترسید!
با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود،
اما نمی خواست بیکار بماند.
چقدر لباس بدون استفاده داشت.
_خوبه!جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده
هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟
خدا بخیر می کرد فقط...
کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت.
لبخند قشنگی زد و گفت:
_صبح بخیر، بهتری؟
ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.
شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می رود
_صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم.
دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
_لازم نکرده، شما به کارت برس!
_عجله ای ندارم وقت هست
_نمی دونستم قهر کردنم تایم داره!
خوشحال شد،..
مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود.
دوباره خندید و در چمدان را بست.
_حالا کی قهر کرده؟
_احتمالا خواهرت هم پُرت کرده!
چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت...
کره را روی نان تست مالید و گفت :
_خواهرم از خودمم مهربون تره
ارشیا با نیشخند جواب داد:
_حتی یک درصد!
مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت:
_هیچ خبری از افخم نشده، نه؟
لقمه اش را با اوقات تلخی پس زد..
_از اول صبح شروع نکن لطفا
_فقط سوال کردم...
صدای زنگ در که آمد سریع بلند شد و شالش را روی سرش کشید.
_منتظر کسی بودی؟
شانه هایش را بالا انداخت و برای باز کردندر رفت.
از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد.
خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود..
در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_تو اینجا چکار می کنی؟اونم این وقت صبح!
_اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می گرفتم؟
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5