ادامه ۵۱
طفلی گوسفندا داشتند جلو پای من
ذبح میشدند، و من داشتم عذاب وجدان میگرفتم. بیتفاوت از کنار این همه ریخت و پاش رد شدم
و داداش علیرضا بود که به سرش میزد
که وایستا از خونِ گوسفندا بزن به پیشونیت.
_برو بابا نماز ظهر و عصرمو هنوز نخوندم
بابا تو خونه رو صندلی نشسته بود
رفتم کنارش زانو زدمو از تهِ تهِ تهِ قلبم دستشو بوسیدم. بعد از اینکه احوالپرسی مختصری با مهمونا کردم رفتم داخل اتاقم.
پاییز که نبود حوصله نداشتم بین جمعیت باشم. لباس عربی هم که تنم بود با خون گوسفندا رنگی شده بود.
رو تختم نشسته بودم که ناصر وارد اتاق شد
+تو اینجایی اسماعیل؟ چرا نمیای تو هال؟
_حوصله ندارم
+یعنی چی حوصله ندارم. این مهمونا بخاطر تو اومدن اونوقت تو اومدی تو اتاقت میگی حوصله ندارم. بلند شو دیگه زشته آبروریزی میشه
_باشه تو برو من لباسم خونی شده عوض کنم و، نماز بخونم ، میام
+باشه پس دیر نکنی آااا
ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_ناصر؟؟
+جانم؟
_نمیدونی چرا پاییز نیومد استقبالم؟
+نه داداش از کجا بدونم شاید اتفاقی چیزی براشون افتاده
_زبونتو گاز بگیر برادر من اتفاق کدومه
+مثلا دارم میگم. شایدم کاری پیش اومده براشون یا مهمون دارند.
_اگه اصلا نخواد بیاد چی؟
ناصر بدون اینکه جواب بده سرشو پایین گرفت و گفت
+پاشو نمازتو بخون مهمونا منتظرن
ناصر رفت و درم پشت سرش بست. صدای ناصر شنیده میشد وقتی داشت به مهمونا میگفت
+ببخشید اسماعیل داره نماز میخونه میاد خدمتتون
جانمازمو از قفسه کتابام برداشتم تا نمازمو بخونم. زیر لب این شعر و میخوندم که....
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست