✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷۲ و ۷۳ صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده ميشود: - كيه ؟ اشك در چشمهاي ليلا جمع ميشود. بغض گلوگيرش شده ، بازحمت فراوان ، لب‌های لرزانش را تكان ميدهد: «مامان طلعت ! منم ...» صداي قدم‌هايی پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين می‌اندازد در باز ميشود. طلعت باناباوري نگاه ميكند، ديداري بعد از سالها، بدرقه‌ی آخرين ديدارشان چشماني  اشكبار بود. و ثمره‌ی اين ديدار بعد از سال‌ها نيز قطرات درشت اشک است كه بر گونه ها سرازير است ،در آغوش همديگر جای میگيرند و شانه ها بر اين گريه‌ها ميلرزند طلعت امين را بغل ميكند ليلا وارد حياط  ميشود. نگاهش  به تك سرو كنار باغچه  كشيده ميشود، سروي بلند بالا، پنجره‌ی اتاقش از پس  شاخ وبرگ ها رخ مينمايد.  پنجره‌ای كه هنوز پرده‌ی توری سفيدش  آويزان است، پنجره‌ی دلواپسی‌ها، انتظارها. وارد خانه ميشود سهراب و سپهر بزرگ شده‌اند، طلعت امين را پيش آن دو ميبرد: - سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رو ميكردم طلعت ، در اتاق ليلا را باز ميكند با مهرباني  ميگويد: - ليلا جون ! بيا اتاقت رو ببين ... ميبيني  همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانه‌ی در می‌ايستد. نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر ميگذراند كتابخانه، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده  به آرامي قدم درون اتاق ميگذارد. مقابل آينه تمام‌قد ديواري با قاب گچ‌كاری شده ، می‌ايستد. خود را فراسوي غبار ميبيند. دست لرزانش را روي آينه ميكشد و به ليلای آن سوي آينه نگاه ميكند. ليلا به او لبخند ميزند و تور سفيد پر از شكوفه‌های صورتي را بادست بالا می‌آورد. چشمان درخشان ليلا به او دوخته ميشود. با ناز ميگويد: - ليلا! خوشگل شدم ! بهم  مياد؟ پلك هايش را پايين می‌آورد: - به  نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مياد؟ چشمانش پر از اشک ميشود، سر تكان ميدهد: - ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چيشده ... دستي بر شانه‌ی خود احساس ميكند. به خود می‌آيد. طلعت او را روي مبل می‌نشاند و خودش  مقابل ليلا دو زانو مينشيند با لحن غمناكي ميگويد: - الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي ! نميدونی هر وقت ياد تو و حسين می‌افتم ...دلم آتيش  ميگيره نگاه مهربان ليلا از پس هاله‌ی غم به طلعت  دوخته ميشود، دست بر شانه‌ی اوگذاشته و ميگويد: - مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم  به رضاي خدا نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره ميماند باتعجب ميگويد: _سياه پوشيدي ! طلعت به سرعت از جای بلند شده به طرف  پنجره ميرود، با صداي  لرزاني ميگويد: - فريبرز... .  ليلا به طرفش ميرود، طلعت اشك گوشه‌ی چشم را پاك كرده و با بغض ادامه ميدهد: - ناتالي ... ناتالي تركش ميكنه و با يك مرد ديگه فرار ميکنه، فريبرز از شدت ناراحتي  خودشو از طبقة چهارم پرت ميكنه پايين و... و ميزند زير گريه . ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود ميفشرد *** خنده‌ی امين و سر و صداي دوقلوها كه باهم  بازي ميكنند، روح تازه‌اي به خانه بخشيده . ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق ميزند. ناگاه صدای‌بوق ماشين او را از جاي مي‌جهاند. سهراب و سپهر باعجله به طرف حياط ميدوند هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي  ميگيرند ليلا از گوشه‌ی پنجره بيرون را نظاره ميكند - باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم  آورده ... مامان طلعت میگه ما دايی امين  هستيم ... پدر دست پسرها را در دستان ميگيرد و وارد خانه ميشود، ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي‌آيد، امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي ميماند نمي داند عكس‌العمل پدر چيست ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويد ميدهد با شنيدن صداي گام‌هاي پدر امين را بيشتر در آغوش ميفشرد. پدر بر آستانه‌ی در اتاق ظاهر ميشود. مات و مبهوت، گويي حوراء را مقابل خود ميبيند، آن هنگام كه پارچه‌ی سفيد را از رويش  كنار زد، گويي خوابيده بود 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 ✿❀❀✿✿❀❀✿