🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۲ بعداز عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان و یاران از جان گذشته‌اش, به دلیل ازدحام زیاد جمعیت, نتوانستیم زیارت کنیم,بابا دنبال هتل برای اقامتمان بود,اما هرچی تلاش کرد بی‌ثمر بود, هتل درجه یک ودو وسه که هیچ مسافرخانه ومیهمان پذیر درپیتی هم...نبود که نبود,همه پربودند... وفقط بعضی موکبها جاداشت و درعوض یک خیابان منتهی به حرم ارباب چادرزده بودند,چادرهای سه نفره,چهارنفره و... بابا توانست یکی از چادرهای چهارنفره را بگیرد, داخل چادرشدیم,درسته امکانات زیادی نداشت یعنی فقط یه موکت وچهارتا پتو تمام امکاناتش بود.اما چون نزدیک حرم بود, وگنبد وگلدسته ها جلوی چشمات میدرخشیدند, دل آدم را آسمانی میکرد... من ومامان وزهرا داخل چادر خستگی درمیکردیم ولی بابا رفت تا اگه توانست زیارتی کند و... سه,چهارساعتی بود که بابا رفته بود,کم کم داشتیم نگران میشدیم... که صدای بابا امد: _یاالله....به به خانواده ی خودم ,عصربه خیر خوب استراحت کردید؟ ویه بسته که داخلش چهارپرس غذا بود داد طرف مامان وگفت: _بخورین,انگار اینجا قیامته,شلوغ شلوغ, امشب را میمونیم برین یه زیارت بکنین که فردا راهی هستیم ودرهمین حین دست کرد داخل جیبش وگوشی من راگرفت طرفم: _بگیر بابا,رفتم موکب راپیداکردم وگوشیت رااز اقای علوی گرفتم,عجب آدم نازنینی بود, عجب بچه ی بامعرفت وشریفی بود,به خدا تواین دوره این جوانا جواهرن جواهر,اگه پسر داشتم,دوست داشتم مثل اقای علوی بشه زهرا درحین خوردن زدبه پهلوم: _خخخخ باباهم عاشق علوی جانت شده خخخخ بابا: _این غذاها هم از همون موکب اوردم,کلی هم برای اماده کردن شام کمک علوی سیب پوست گرفتم. زهرااروم گفت: _چوپان گیوه دوز سرآشپز میشود ,این اقا از هر انگشتش یه هنر میباره خخخخ, خیاطیش که خوبه,اشپزیش هم که عالی معلوم بچه داریش چطوره؟؟خخخ😆😂 دلم هری ریخت پایین,هم ازاینکه قراربود فردا بریم هم ازاینکه تمام امیدم به دیدن اقای علوی برباد رفت.... زهرا انگاری ذهنم راخوانده باشد اهسته گفت: _امید دیدار دود شد رفت برهوا,فعلا به کم قناعت کن و بوی دل انگیز یار را بچسپ, انگاری غذا را بادستهاش برات ریخته,بخور زینبی امیدوارم مزه چرکای دست علوی را بچشی خخخخخ😂 ولی خداییش قورمه سبزیش چسپید شاید به خاطراینکه گرسنه بودم,شاید هم چون قورمه دوست داشتم اما نه زهرا راست میگه به خاطراین بود که بوی یار را ازش میشنیدم. زهرا: _بیا بریم حرم,هم عقده دل واکنیم وهم دیدار یارت راطلب خخخخ😂 زهراهست دیگه درهرموقعیتی شوخی میکنه. ولی راست میگفت باید برم حرم سبک بشم.اما بی‌خبربودم که روزگار چه بازیهای شیرینی برام داره ... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌