🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز
#عشق_سرخ
🌴قسمت ۱۸
اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:
_باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم, طوری خودش متوجه قضیه نشه
و با اجازهای گفتم و رفتم داخل اتاقم...اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن را پسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت و هرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم, اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,...بوی گل سرخ پیچید تو دماغم, نفهمیدم کی خوابم برد...
اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:
_زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,
محکم ملافه روم راکشید وگفت :
_پاشو دیگه...
تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه, فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده.
زهرا:
_خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,
خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:
_😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂
میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم و در عینحال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحو انجام بدهم, گفتم:
_زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عدهای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عدهای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂
اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا را چپوندم زیرتخت وگفتم:
_آهان..
زهرا:
_آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟
فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :
_هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا, ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت را برم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه.
زهرا:
_توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂کل کلام مامان را دو دستی کردی توحلقم, اصلانم ذهنم درگیر نشد خانم دکتر😂😂😂
یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:_نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟
گفتم:
_اره ,ما بدبرداشت کردیم
زهرا:
_خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟ فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂
من:
_جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم.
زهرا درحالی که لباسای مدرسهاش را آویزان میکرد گفت:
_الان میرم سه سوته ته قضیه را درش میارم....
زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم... عجب وظیفهای که مامان برعهدهام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...همینطور که در افکارخودم غرق بودم...
یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:
_سیرتا پیاز قضیه را درآوردم, من که قصد ازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه...اما برای خاطر توگفتم بیان
من:
_برای خاطر من؟!!
زهرا:
_اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم.
من:
_زهراااااا
زهرا:
_التماس نکن خانم دکترررر
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌