🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
بوی عطربهشتی، عطری که شدیدتر از همیشه بود در شهر پیچید و مردم را به ورودی شهر به پیشواز پیامبر کشید...مردم شهر دسته دسته به استقبال پیامبر و همسفرانش می‌آمدند..عجیب اینکه همگان احساس کرده بودند، اتفاقی خاص افتاده ، گویی نوری از کاروان به آسمان می‌رسید... گویی مژده‌ای بس بزرگ درکار بود. هرکسی که به کاروان میرسید ابتدا به محضر پیامبر شرفیاب میشد و بعد از عرض سلام و ارادت به طرف اقوام و آشنایان خود میرفت، کم کم زمزمه‌ای در کاروان پیچید ، حرفهای درِ گوشی بلند و بلندتر شد ... حال همگان می‌دانستند که چه شده، خبر دهان به دهان و‌ گوش به گوش رسید ، آنان که در غدیر نبودند،می‌خواستند از قافله عقب نمانند ، پس با شتاب خود را به علی علیه السلام که همیشه در کنار روح و جانش محمد صلی الله علیه واله بود ، می‌رساندند و با تبریک مقام عظیمی که نصیب ابوتراب شده بود، با او بیعت می‌کردند. تا امام خود را پس از پیامبر بشناسند، تا جاهل و بی‌دین از دنیا نروند، تا آنها هم از این نعمت محروم نمانند. فضه شور و شوق اهل مدینه را که میدید به وجد آمده بود و او هم چون بقیهٔ همسفران از عید فرخندهٔ غدیر و واقعهٔ هیجدهم ذی الحجه، برای زنان و دخترانی که گرداگردش را گرفته بودند،سخنها می‌گفت و داستانها بیان می‌نمود و آنچه را که دیده بود ، بدون کم و کاست به سمع دیگران می‌رساند.. هنوز کاروان، اولین ورودی مدینه النبی بود که کل شهر از خبری مسرت بخش پر شد. اهل مدینه به حال علی و اهل بیتش غبطه می‌خوردند و در مسجد النبی اجتماع کردند تا آنها نیز در این واقعه سهیم باشند و چه شیرین روزهایی بود این ایام و چه شیرین نعمتی بود ،نعمت ولایت ابوتراب.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟