🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی
#شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۸
عایشه و حفصه جلو رفتند و یکی پس از دیگری گفتند:
_یا خلیفه ، ما از شما طلبی داریم
عثمان نگاهش را از مردم گرفت و به آنها دوخت و گفت :
_ما که حسابمان پاک است و به شما بدهکار نیستیم، طلب شما از ما چیست؟!
عایشه گلویی صاف کرد و گفت :
_ما میراث همسرمان، رسول الله صلیاللهعلیهواله از ملک و دارایی او که اکنون در دست شماست، از شما خواهانیم...
فضه با شنیدن این حرف یاد آن معرکهای افتاد که پدران این دو زن، ابوبکر و عمر برپا کرده بودند و بانویش، اولین مظلومهٔ عالم در اینجا حاضر شد و حق خودش ،سرزمین فدک را که خود پیامبر به ایشان بخشیده بود از آن دو طلب کرد...و همین دو زن عایشه و حفصه نزد پدرانشان شهادت دادند که از پیامبر شنیده اند که انببا الهی از خود ارثی به جا نمیگذارند...و عجیب اینکه ، بعد از گذشت سالها حرف خودشان را فراموش کردند و در پی میراثی افتادند که از رسول الله به آنها میرسد...
فضه اشک چشمانش را گرفت و گوش تیز کرد تا ببیند عثمان به آنها چه میگوید...
فضه دلش حال و هوای بانویش را کرده بود او به یاد حضرت زهرا سلام الله افتاده بود و اشک بی امان صورتش را میشست،...
یاد قصه غصه فدک،
یاد آن پهلویی که شکست،
آن سرزمینی که غصب شد ،
آن حقی که به یغما رفت،
و آن بانویی که آسمانی شد..
ناگاه با صدای عثمان به خود آمد، عثمان فریاد زد:
_شما دو نفرچه میگویید؟ کدام حق؟ کدام میراث؟ زود با دلیل و مدرک ثابت کنید که من حقتان را غصب کردم...
عایشه کمی جلوتر آمد و گفت :
_همانطور که میدانید و من و این زن همراهم از زنان پیامبر صلی الله علیه واله بودیم و حال در پی میراثی که از همسرمان به ما میرسد و میدانیم اینک در دست شماست آمدهایم و شما موظفید که حق ما را به ما باز پس دهید.
عثمان در جای خود جابه جا شد و گفت:
_به خدا قسم به شما میراث نمیدهم چونکه شهادت شما بر علیه خودتان را به یاد دارم، شما دو تن نزد پدران خود(ابوبکر و عمر ) شهادت دادید که از پیامبر شنیده اید که فرمود: پیامبر ارثی به جا نمیگذارد و هرچه از او باقی میماند صدقه است..!! شما دو تن حتی به این شهادت بسنده نکردید و این گفته را به یک عرب بیابانی دورافتاده که به پایش بول مینمود و با بولش خودش را تطهیر میکرد یعنی مالک بن حرث بن الحدثان یاد دادید و او همراه شما شهادت داد و یک نفر از اصحاب پیامبر و از انصار جز این عرب بیابانی شهادت نداد...
عثمان نگاهی به جمع پیش رویش انداخت و ادامه داد:
_قسم به خدا! شکی ندارم که آن عرب بیابانی و شما دو نفر به پیامبر نسبت دروغ دادید.
فضه با شنیدن این سخنان، اندکی دلش آرام گرفت و با خود گفت :
_درست است که او هم بر کرسی خلافت به ناحق تکیه داده اما حرفی زد که عین حق و حقیقت است.
در این هنگام عایشه و حفصه درحالیکه زیر لب به عثمان ناسزا میگفتند از مجلس خارج شدند...
در میانه راه خروج بودند که عثمان صدایش را بالاتر برد وگفت :
_برگردید، آیا شما نبودید که نزد پدرانتان به این مطلب شهادت دادید؟
هر دو روی برگرداندند وگفتند:
_آری..
عثمان گفت :
_اگر براستی شهادت دادید پس طبق گفته خودتان حقی در اموال رسول الله صلیاللهعلیهواله اما اگر شهادت دروغ دادید لعنت خدا و فرشتگان و لعنت همه مردم برشما و برکسی که شهادت شما را علیه اهلبیت پیامبر(حضرت زهرا سلاماللهعلیها) قبول کرد....
فضه با شنیدن این سخن اشک چشمش دوباره روان شد و با خود گفت :
_این جماعت خود میدانستند که چه ظلم عظیمی به دختر رسولشان میکنند،
دانسته و آگاهانه ظلم کردند و بی شک عاقبت بدی در پیش خواهند داشت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟