🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی
#حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمیتوانست انکار کند..
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد:
_وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد..مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.مونا چمدانش را به دست گرفت وگفت:
_بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هرچی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمیگردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:
_مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هرچی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرفهایی از خواستگاری و مجلس عروسی شنید..یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت.
امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:
_چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:
_خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست..بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:
_راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:
_به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:
_بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیرمهدی سوال کند، رفت..
****
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.چند آیه ای را تلاوت کرد.قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن میگفت.حس آرامشی پیدا میکرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.پسری که از او حمایت میکرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت.حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. میخواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درمورد آیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.دو ساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که ناغافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و میگفت:
_دخترخواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز میخوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨