🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۴ چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه از فضای خونه دور بودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد. این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ، چندوقت پیش سامان تصادف کرد... چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸