+آره ولی خیلی سخت
برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم
+چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟
سر تکان میدهد
_به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد .
_نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟
لبخندم را عمیق تر میکنم
+به وقتش خودتون میگید
مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند.بلاخره لب به سخن باز میکند
_فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم .
به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگهایم از حرکت ایستاده.در اوج تابستان بدنم یخ کرده .ادامه میدهد
_یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید
_البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . ناخواسته شنیدم .
گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند. بغض میکنم. اصلا حس خوبی ندارم.
نفس عمیقی میکشد
_ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم .
ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم . وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر .
مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند.حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم.ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم
+فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه .
منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم .نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد . با صدایی لرزان میگوید
_من سرطان دارم
با آرامش میگویم
+میدونم
بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم
+شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته
ابرو بالا می اندازد
_مامانم گفته ؟
+مگه خانوادتون میدونن
سر تکان میدهد ، لبم را با زبان تر میکنم
+نه شهریار بهم گفته نه خانوادتون ، یه نفر دیگه بهم گفته که شما نمیدونید از این موضوع اطلاع داره. ولی لطفا از من نپرسید چون نمیتونم بگم .
سکوت میکند.سرم را پایین می اندازم و تازه متوجه لرزش دست هایم میشوم. سریع آن ها را زیر چادر میبرم.قلبم کمی آرام گرفته است و انگار ناآرامی اش را به دست هایم منتقل کرده .
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارد میگوید
_نورا خانم امیدی به زندگی من نیست، الکی به من دل خوش نکنید . معلوم نیست چند روز یا چند ساعت دیگه زنده میمونم . دارم شیمی درمانی میکنم ولی این کارا فقط چند روز به روزای زندگیم اضاففه میکنه .
بغض دوباره به گلویم چنگ میزند.حتی کلمه ای نمیتوانم پاسخش را بدهم چون به محض گفتن اولین کلمه بغضم میترکد. نگاهم میکند و بعد ماسک و کلاهش را بر میدارد . نمیخواهم سر بلند کنم و نگاهش کنم . از سر باز کردن بغضم میترسم .
_نورا خانم منو نگاه کنید .
نه میتوانم حرف بزنم و مخالفت کنم، نه میتوانم نگاهش کنم.به ناچار سربلند کنم.
صورت رنگ و رو پریده و لاغری جلوی صورتم نقش میبندد.صورتی که نه ابرو دارد، نه مژه و نه ریش. موهای سرش کاملا تراشیده شده و قهوه ای چشم هایش خسته اند و انگار خواب ابدی طلب میکنند .
لب های سفید شده اش را به لبخند تلخی میکشد
_این قیافه رو خودمم نمیتونم تحمل کنم . نشونتون دادم تا ببینید و بفهمید حرفام شوخی نیست، جدی جدی قراره برم
نگاهم را از صورتش میگیرم. حرف هایش مثل تیری هستند که به قلبم فرو میروند . اشک تا پشت چشم هایم میایند بغضم برای سر باز کردن تقلا میکند از ترس ریختن اشک هایم پلک نمیزنم . به سختی جلوی اشک هایم را میگیرم تا سجاد را بیش از این عذاب ندهم . فقط امیدوارم دور چشمم سرخ نشده باشد . دوباره کلاه را روی سرش و ماسک را به صورتش میزند .
_از دم در دانشگاه دنبالتونم ، منتظر بودم یه جای خلوت برید تا بتونم باهاتون صحبت کنم که خدا رو شکر اومدید پارک .
ابرو بالا می اندازم . یعنی علیرام را دیده ؟
چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا این موضوع را ذهنم خارج شود .
سجاد بلند میشود
_خب گفتنیا رو گفتم . دیگه برم
با تحکم میگویم
+من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تغییر چهره ازشون دل بکنم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱