🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۵ +میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت م
+آره ولی خیلی سخت برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم +چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟ سر تکان میدهد _به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد . _نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟ لبخندم را عمیق تر میکنم +به وقتش خودتون میگید مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند.بلاخره لب به سخن باز میکند _فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم . به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگهایم از حرکت ایستاده.در اوج تابستان بدنم یخ کرده .ادامه می‌دهد _یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید _البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . ناخواسته شنیدم . گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند. بغض میکنم. اصلا حس خوبی ندارم. نفس عمیقی میکشد _ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم . ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم . وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد _راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر . مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند.حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم.ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم +فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه . منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم .نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد . با صدایی لرزان میگوید _من سرطان دارم با آرامش میگویم +میدونم بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم +شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته ابرو بالا می اندازد _مامانم گفته ؟ +مگه خانوادتون میدونن سر تکان میدهد ، لبم را با زبان تر میکنم +نه شهریار بهم گفته نه خانوادتون ، یه نفر دیگه بهم گفته که شما نمیدونید از این موضوع اطلاع داره. ولی لطفا از من نپرسید چون نمیتونم بگم . سکوت میکند.سرم را پایین می اندازم و تازه متوجه لرزش دست هایم میشوم. سریع آن ها را زیر چادر میبرم.قلبم کمی آرام گرفته است و انگار ناآرامی اش را به دست هایم منتقل کرده . با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارد میگوید _نورا خانم امیدی به زندگی من نیست، الکی به من دل خوش نکنید . معلوم نیست چند روز یا چند ساعت دیگه زنده میمونم . دارم شیمی درمانی میکنم ولی این کارا فقط چند روز به روزای زندگیم اضاففه میکنه . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند.حتی کلمه ای نمیتوانم پاسخش را بدهم چون به محض گفتن اولین کلمه بغضم میترکد. نگاهم میکند و بعد ماسک و کلاهش را بر میدارد . نمیخواهم سر بلند کنم و نگاهش کنم . از سر باز کردن بغضم میترسم . _نورا خانم منو نگاه کنید . نه میتوانم حرف بزنم و مخالفت کنم، نه میتوانم نگاهش کنم.به ناچار سربلند کنم. صورت رنگ و رو پریده و لاغری جلوی صورتم نقش میبندد.صورتی که نه ابرو دارد، نه مژه و نه ریش. موهای سرش کاملا تراشیده شده و قهوه ای چشم هایش خسته اند و انگار خواب ابدی طلب میکنند . لب های سفید شده اش را به لبخند تلخی میکشد _این قیافه رو خودمم نمیتونم تحمل کنم . نشونتون دادم تا ببینید و بفهمید حرفام شوخی نیست، جدی جدی قراره برم نگاهم را از صورتش میگیرم. حرف هایش مثل تیری هستند که به قلبم فرو میروند . اشک تا پشت چشم هایم میایند بغضم برای سر باز کردن تقلا میکند از ترس ریختن اشک هایم پلک نمیزنم . به سختی جلوی اشک هایم را میگیرم تا سجاد را بیش از این عذاب ندهم . فقط امیدوارم دور چشمم سرخ نشده باشد . دوباره کلاه را روی سرش و ماسک را به صورتش میزند . _از دم در دانشگاه دنبالتونم ، منتظر بودم یه جای خلوت برید تا بتونم باهاتون صحبت کنم که خدا رو شکر اومدید پارک . ابرو بالا می اندازم . یعنی علیرام را دیده ؟ چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا این موضوع را ذهنم خارج شود . سجاد بلند میشود _خب گفتنیا رو گفتم . دیگه برم با تحکم میگویم +من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تغییر چهره ازشون دل بکنم . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱