🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۲۰ _چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم میخندد و میگوید: _ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم •••••• خمیازه‌ای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری خوابیدم. چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند. سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم _کجا میرفتی؟ _سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو _خب بیا بریم خونه‌ی ما _نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو لبخندی میزنم و وارد خانه‌شان میشوم.تقریبا همه‌ی وسایلمان مثل هم است.کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم.در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعت‌های رفته میشویم. با تعجب به پلاستیک‌های زیادی که در دستشان است نگاه میکنم عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید _دیدی گفتم اینجاست... اون کفش‌ها ماله هانیه‌ست دیگه می آیند و پلاستیک‌ها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتی‌های یک طرف هال مینشینند. کنجکاو میپرسم: _چیه این پلاستیکها؟ مهدی میگوید: _نگاه کن توشون رو یکی از پلاستیک‌ها را باز میکنم و از دیدن عروسک‌های درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی پلاستیک‌ها هم پر است از عروسک و اسباب‌بازی. زهرا متعجب میپرسد _عروسک؟ عموسبحان با شیطنت میگوید: _آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خنده‌اش از چشمانش پیداست. زهرا شاکی میشود _بیمزه! میخواستی بگی ما بچه‌ایم؟ _نه بابا... هانیه که بچه‌ست ولی شما یه پا خانمی _عمووووو دستش را میگذارد روی گوشهایش _جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چطور تحملش میکنی مهدی؟ مهدی نگاهم میکند و میگوید: _فرشته‌ها رو که تحمل نمیکنن رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانه‌ای میزنم و در دلم قربان صدقه‌ی عزیزِ جانم میروم عمو اما سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد _زن ذلیل _حالا نگفتین اینها چیه؟ عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید: _هزینه‌ی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم گرفتیم که شما خانم‌های خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچه‌ها ذوق زده رو به مهدی میگویم _آره مهدی؟ آرام چشمهایش را به نشانه‌ی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید _یعنی حرف من رو قبول نداری؟ میخندم، به سمتش میروم و گونه‌اش را محکم میبوسم _عمو کوچیکه‌ی خودمی میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم: _اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟ سرش را تکان میدهد و میگوید _آره...چه خوب که اینکار رو کردید در دلم فریاد میزنم "خدایا شکرت برای این روزهای خوب" •••••••• کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافه تر میگویم.... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺