💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۳ و ۱۴
سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت:
_چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش.
و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت.
حالش خیلی بد بود.
سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد.
چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید،
دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند.
با صدایی لرزان گفت:
_بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا.
سرش به یک طرف سنگینی می کرد.
لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسهی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد.
راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد.
جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد.
در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد.
سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد.
بی آنکه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد.
تمام سرش درد دارد.
تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد.
زخم کنار سرِ سید،
از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود.
با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت.
دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد.
نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت:
_برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید.
پرستار برایش سِرُم وصل کرد.
گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد.
رنگ و رویش برگشت.
دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر.
چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت:
_الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین.
با تمام وجودش تکرار کرد ؛
_الحمدلله رب العالمین...
با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز.
چشمانش بسته بود ،
و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر"
انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. "
نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد.
راست شد.
" الله اکبر".
لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد.
"الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد.
انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد.
"سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. "
فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد.
"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
_چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟"
سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
_هیچی. ببخشید.
و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد.
نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد.
نماز خواندن سید،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫