💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۳۱ و ۳۲
با تلفن زهرا، پیاده شد تا هم راحت تر بتواند با عزیز دلش حرف بزند و هم اگر چیزی نیاز دارد، بخرد:
_به به . سلام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ شما کجا اینجا کجا؟.. ما زمینی ها خیلی دلمان برای شما آسمانی ها میتپدها.
زهرا از سلام کشدارِ پر انرژی سید و جمله محبت آمیزش چنان سر ذوق آمد که هر چه نگرانی و دلشوره داشت، فراموشش شد و گفت:
_سلام جواد جان. خوبیم خداروشکر. ما که همیشه طرف شماییم. الان کجایید؟
_الان صد متری بیمارستان بقیه الله هستم. جایت خالی بانو رفته بودم ملاقات یکی از همقطاران که در بوستانی پر گل، استراحت می کرد. بنده خدا خیلی درد داشت. برایش دعا کن.
+ ان شاالله که زودتر شفا پیدا کنند. کدام همقطار؟ به کدام سمت و سو؟ خیر باشد. چیز خاصی که نشده؟
سید از خوش صحبتی زهرا لبخند به لب هایش نشسته بود و خیال رفتن هم نداشت:
- الحمدلله حالشان بهتر است. نگران بیهوشی اتاق عمل بودم که شکرخدا، به خیر گذشت. روحانی مسجد محله مان است زهراجانم. دیروز بعدازظهر با هم تصادف کردیم. سپر موتور گوشت و پوست زیر زانوی راستشان را بریده بود. صحنه دردناکی بود. بنده خدا خیلی اذیت شد. خدا ما را ببخشد.
نگرانی ای که از دیروز مدام دل زهرا را آشوب کرده بود، مجدد به دلش سرک کشید. با خود گفت:
"پس تصادف کرده بود که آنطور خاکی و آشفته به خانه آمده و عمامه اش را مچاله شده زیر بغل گرفته بود."
سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
شکر صدایش را با مزاح و گلایه و خنده مخلوط کرد و گفت:
_آقا سید؟! حالا به من میگویی؟ آخ اگر قهر کردن بلد بودم تا سه روز قهر می کردم قهرکردنی. حالا حالِ خودت چطور است؟ خوب هستی؟ سردرد دیشبت هم مال همین بود؟ سید تو را به جدت قسم دکتر نرفته نیا خانه ها. اینجا از دست من و بچه ها جز دکتربازی کاری برنمیآیدها. "
سید، نگرانی زهرا را با تمام وجود حس کرد و سعی کرد آرامش کند. چشم کِشداری گفت و ادامه داد:
_نگران نباش. همین الان خودم را داخل یک مطب دکتر می اندازم و می گویم از فرق سر تا نوک شصت پایم را چک کند که ناقصی ای چیزی ایجاد نشده باشد.
صدای زهرا به خنده در گوش سید پیچد:
_نترس. بادمجان بمی که آمده و با ما ازدواج کرده، آفت ندارد که هیچ، برکت هم دارد. به دکتر بگو چک کند ببیند چیزی اضافه ات نشده باشد، ناقصی پیشکش. دوباره زنگ می زنم ببینم دکتر چه گفته. هر آزمایشی لازم هست بدی ها. فعلا خدانگهدارت.
زهرا می دانست تا او خداحافظی نکند،
سید مکالمه را قطع نخواهد کرد و آنقدر ادامه می دهد که از خنده روده بُر شود.
زینب، به صورت مادر نگاهی پر خنده کرد و گفت:
_بابا کی می آید؟
زهرا همان طور که دستش را به نرمی، روی لپ های دختر زیبایش کشید گفت:
_می آید مامان جان. حالا برویم سراغ ادامه ی ماجرا.
دست زهرا را گرفت و پر هیجان، به حیاط رفتند.
علی اصغر گوشه دیوار چمپاتمه زده ،
و حرکت مورچه ای که گیرش افتاده بود را نگاه می کرد.
زهرا، پارچه سفیدرنگی که با چسب به دیوار وصل کرده بود را نشان زینب داد و گفت:
_غیر از آبی آسمانی، دیگر چه رنگی بزنیم دختر نقاش من؟
زینب که عاشق رنگ صورتی بود بلافاصه گفت:
_صورتی
کهنه پارچهی مچاله شدهی کوچکی را برداشت. داخل آب حوض کرد. آبش را چلاند. آن را بین انگشتان کوچکش بیشتر فشرد و روی رنگ صورتی آبرنگی که زن عمو تازه برایش خریده بود چند بار کشید. خیسی پارچه، دستش را صورتی کرده بود. سمت راست پارچه سفید آویزان شده را با حرکت های پیچ واپیچ صورتی کرد.
علی اصغر هم که با آمدن مادر و زینب،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫