💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۱ و ۵۲
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند. و سمت کوچه دویدند.
چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود:
_خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟
+بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته
چنگیز، یقهی آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:
_تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟؟؟
ابروهای «نادر» در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار درآورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد.
درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند.
خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد:
_از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود
پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :
_چه شده؟
پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:
_خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی.
مردم به روحانی جوان نگاه کردند.
سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:
_حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند
دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود.
موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد.
نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست.
هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد.
سید گفت:
_حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن
نه به تحکم گفت و نه به خشم.
همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد.
سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود.
سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند.
کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت.
کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت:
"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند."
دیگری گفت:
" برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند."
مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت:
"از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟"
دیگری سر تکان داد و گفت:
"خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد.
سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند
و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد.
آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت:
" خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:
_"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو میدم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی"
گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست.
نادر، قندان ها را پُر می کند
و حاج عباس، گوشه ای نشسته....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫