💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۷۷ و ۷۸ سید، بسم الله گفت. کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت. ورود به بحث را با سوال شروع کرد. صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد "پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟" بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد. و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد. صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد. خانم قدیری، نیم ساعتی بود ، که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد. تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت: "هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت." و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکرده‌ای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست. به اتاق سامان رفت. سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود. اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود. ردیف کتاب‌های زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. ربات‌های جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود. پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق، مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد. لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد. لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد ، و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگ‌تر خود را در آینه می دید. نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد: " هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. " اشک در چشمانش جمع شد. «پرویز قدیری»، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدن‌هایش بود. حساب خرجی‌ای که پرویز به او می‌داد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل باشد و دوست نداشت مال به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام می‌کرد. موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمی‌های کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محله‌ای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرش‌های نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت. صدای یاالله سید در سالن پیچید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫