💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۸۱ و ۸۲ آنقدر گریه کرد که بی حال شد. خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمی‌خواست بلند شود. پرویز که رفت، سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود. خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت: _صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمی‌رسیم ولی به سخنرانی‌اش می‌رسیم. اگر هم دوست داری می‌توانی خانه بمانی صادق که از خانه‌ی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید: " این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار می‌شود." همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد. پرویز گفت: _کجا شال و کلاه کردین؟ خانم قدیری گفت: _شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد. نزدیک مسجد شده بودند. صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمی‌داشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت. مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت. خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت: _من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار می‌کنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم . صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت: _ممنون صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید: " بله، حاج آقای خودمان است." خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: _مامان حاج آقاست . مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت: _آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان. صادق باشدی گفت و داخل شد. نماز جماعت تمام شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد. مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید. زهرا با نگرانی گفت: _چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟ صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمی‌رفت. با بغض گفت: _به دادم برس خانم حاجی. پسرم.. و حالش به هم خورد. زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانم‌های دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد: "به داد پسرم برسید." از صدای همهمه خانم‌ها، سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد. صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشی‌اش زنگ خورد: _سلام... چه شده؟ زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید: _آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟ آقای مرتضوی گفت: _بله. چه شده؟ سید گفت: _ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید. زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانه‌شان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد. زینب و علی اصغر، مبهوت، کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت: _چیزی نیست پسرم. الان بهتر می‌شوند. و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست. از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت: _مادر جان بیا برویم من را برسان خانه این را گفت و به سختی برخاست. زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند. مادربزرگ گفت: _نمی‌خواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمی‌دانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم . پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن،...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫