💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند.
جالباسی را نزدیک تخت برد.
از داروها، سِرُمی را درآورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد.
گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد.
از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد.
به اطراف نگاه کرد. وقت نبود.
جورابش را درآورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت:
_چسب زخمی چیزی دارید؟
مجدد گوشیاش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد،
سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت:
_نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید.
حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد.
با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد،
به سمت لیوان آب رفت.
نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت.
صدای زنگ گوشی سید قطع میشد و مجدد از سر گرفته میشد. سید توجهی نمیکرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد.
کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بستهاش در آورد و محلول قند و نمک را کشید.
به نرمی از گوشه دهان حاج احمد،
محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود.
سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد.
فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود.
پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت:
_فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد.
حاج احمد به سختی گفت:
_خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش
سید شرمنده شد و گفت:
_ببخشید. شرمنده. نمیدانستم
مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت:
_مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید.
و خداحافظی کرد و رفت.
از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است..
صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:
_سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟
سید متواضعانه پاسخ استاد را داد:
_سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر میشنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟
استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:
_شما را که ببینیم خوب میشویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟
سید با صدایی شرمنده گفت:
_استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی میماند. حکم دفتر را چه کنم؟
استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:
_حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغیات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد.مشکل دیگری نیست؟
سید گفت:
_هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شدهاند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح میکنم. چشم
استاد رفعتی گفت:
_اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضیشان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی. ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی
سید گفت:
_چشم استاد.
استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همانطور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک میکرد پرسید:
_راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟
سید پاسخ داد:
_دو ساعتی قبل از افطار
استاد رفعتی با عجله گفت:
_آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت
سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.
با صدای بوق ماشینی به خود آمد. نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود.
ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:
_حاج آقا بفرمایید.
سید گفت:
_ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمیشوم
راننده از ماشین پیاده شد.
همانطور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:
_حاج آقا بفرمایید بالا خواهش میکنم. مشکلی نیست. هرجا بخواهید می رسانمتان
سید از دعوت راننده تشکر کرد ،
و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:
_احسنت.
راننده گفت:
_ممنونم اما برای چه؟
سید نگاهش به چراغ های.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫