⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۵ و ۲۶ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده! وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا، مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید ، و نگاهش که به سمت مردها رفت،خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعواها و کش‌مکش‌ها. خون‌خواهی شهاب و خواهرش‌هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه‌های زهره که نشان‌کرده‌ی احمد، پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می‌آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود ، و فردا قرار بود، خون‌بس را تحویل دهند. همه از گریه‌های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: _ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه‌ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: _معرکه نیست. شهاب گفته خون‌بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: _زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: _فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: _اما زهره عروس منه! کمال غرید: _عروس عروس نکن! دختر منه هنوز! هرکی رو فردا انتخاب کرد میبره. زهرا با صدای آرامی گفت: _امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره! احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: _اگه سر لج بیفته چی؟ خون منه که ریخته میشه! غفار: _ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی‌ سر و صدا؟ کمال که با بی‌میلی سر تکان داد، اشک‌های زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد. صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه‌ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد. هنوز دو سال از خون‌بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون‌بس بود. خون بسِ پسرخاله‌اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته ، و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله‌اش شرط کرده بود حتما خون‌بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله‌ای که هیچگاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از مرگ او بود ، که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد. تمام نخلستان‌ها را پدر زهرا و برادرهایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده. حاج علی، زهرا را از آن روزها نجات داد: _دوست نداری بری به اونجا؟ زهرا خانوم لبخند تلخی زد: _بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم. ********** رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: _مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم. آیه: _مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون. رها: _دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است. آیه آهی کشید: _هنوز مشکل دارن؟ رها شانه‌ای بالا انداخت: _نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان. آیه سری به تایید تکان داد و گفت: _آره. از اول هم با سایه راحت تر بود. مهدی چطوره؟ مادرشو میبینه؟ رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: _هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم. آیه: _آخه چرا؟ رها: _رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته‌ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش. آیه: _زن دوم رامین چی شد؟ رها: _اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟ آیه: _معصومه بد پس زدن بچشو پس داد. رها: _کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟ آیه: _مهدی رو دوست داری؟ رها: سوالایی میپرسیا! مهدی، جون منه!گاهی محسن حسودیش میشه آیه: _حسودی هم داره دیگه! راستی..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ