⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛
#پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۵ و ۳۶
حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زدهی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود. سن و سالی از او گذشته بود. انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود،
اما هنوز هم در نبود آیه،
حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچوقت بزرگ شدنش را ندید.
💭آیه آن شب شوم را به یاد آورد.....
همان شبی که همسرش را زمینگیر کرد.
همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد:
((به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار،
آن شب و تمام گلولههای نشسته در تن ارمیایش! آنشب و دیده ها و ندیدههایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخرالسادات بیتاب، سیدمحمد عاجز شده...شبی که آیه و زینب سادات و ارمیا، مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند.
ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوکزده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند.
آیه چهار گلوله در تن،
زینب دو گلوله در کتف و پهلو،
مریم یک گلوله در شانه اش،
مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش،
سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.فخرالسادات بالای سر زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی
ویلچر به دیدن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.زینبش تحت تاثیر آرامبخشها هنوز خواب بود.
به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبتهای ویژه دل آیه را لرزاند. همسرش، همسفرش، روی
تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهرهاش میبارید.
آیه بغض کرد:
_محمد! ارمیا چرا اینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد:
_تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟ میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟ باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد:
_ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سیدمحمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد:
_چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه...
آیه میان حرفش آمد:
_ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم! باز چه خاکی توی سرم شده؟ باز چی شده؟
آیه هقهقش بالا گرفت. سید محمد کلافهتر شد:
_ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و درآوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت....
" جان من! همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیهات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سیدمهدی مرا دید؟ چرا همهی شما در نهایت
خودخواهی شاپرکهای زندگیام میشوید و به محض دیدن نور، پر کشیده و به آسمان میروید؟
ارمیای من! تو که مرد بودی! تو که قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایهی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس
من برنمیآید... تو که سایه باشی، در امان احساست، زندگیام را میگذرانم! به سایهات راضیام مرد! فقط بمان! برای من. برای زینبم. برای
ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطورهی ایلیا. بمان آرام جانم..."
************
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید:
_کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت:
_غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگیاش ابرویی بالا انداخت:
_کدوم روزا جانان؟
"جانان بودن را دوست دارم. جانانِ تو بودن، به جانم، جان میدهد..."
آیه: _اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد:
_ترسناک بود؟
آیه: _به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت:
_بهش فکر نکن! تقدیر این بود. خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: _من نگران بچهها بودم که گفتم نگیری! خودت میدونی بچهها چقدر بازیگوشن! میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن! هر بار که میبینمت، عذاب میکشم! وضع الآنت تقصیر منه!
ارمیا اخم کرد:......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°•
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ