🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب
#اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
مریم پوزخند زد:
_آزاد؟ با حرفها و تهدیدها و منتهایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هربار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی!
تو من رو با #زبونت میسوزوندی
به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد:
_همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده! آیه پر از نشاط و زندگی بود.
زینب سادات زن بایدهای تو نیست! زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظرهاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله.
مسیح گفت:
_چقدر دلت پر بود!
مریم سر به زیر انداخت:
_خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق:
_اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود:
_برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچکس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منیّت خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: _لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی...
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت:
_درست صحبت کن باهاش!
مسیح، محمدصادق را هل داد و گفت:
_جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: _مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت:
_بسه! فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمدصادق!
بعد به مسیح نگاه کرد:
_آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟ چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمتهایی که زدی، زخمزبونهایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی!
************
زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود.
کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکترها و پرستارها دید. میخندید. صدای تبریک میآمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست.
صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید:
_حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟
احسان پر از نشاط بود:
_معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟
خانم احمدی هم گفت:
_یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم!
احسان: _مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم.
لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت:
_چطور دخترخالتون به ما چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها!
احسان مودبانه گفت:
_ایشون هم دیشب فهمیدن.
دکتر محمدی گفت:
_تو مگه دخترخاله داری؟
احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیقتر شد. چشمهایش درخشید. همه رد نگاه احسان را دنبال کردند.
احسان گفت:
_به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم! نامزد من، خانم علوی!
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن از همکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد:
_سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
🕊سیدمهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد:
_خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید:
🕊_خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید:
🕊_سلام آقا! جانت سلامت!
شرم کرد و آرام گفت:
_سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت:
_این آقا احسان شما، حالا حالاها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت:
_از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت:.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷