🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۶ کم‌کم وقت غروب آفتاب بود که از گلزار شهدا امدیم بیرون. محمد دوباره تاکسی گرفت و به سمت مسجد حرکت کردیم . همین که از ماشین پیاده شدیم صدای گوش نواز الله اکبر از گذشته خای مسجد بلند شد. محمد کرایه را حساب کرد. تاکسی به سرعت حرکت کرد و از انجا دور شد .محمد همنطور که سرش پایین بود و ارام به سمت ورودی مسجد حرکت میکردیم گفت _وضو داری آبجی؟ با سر تایید کردم و باهم وارد حیاط مسجد شدیم. از هم جدا و هر کدام به سمت در ورودی مخصوص رفتیم بعد از نماز، تو مسیر سَری به نانوایی و سوپر مارکت زدیم و برای خانه یک سری مواد غذایی خریدیم.... از آسانسور بیرون محمد دستانش پر بود بنابر اینمن سریع تر به سمت در رفتم و در زدم ... چند لحظه بعد مامان با چادر رنگی در چهارچوب در ظاهر شد با لبخند سلامی دادیم و وارد خانه شدیم با بابا احوالپرسی کردم و مستقیم رفتم تو اتاقم. رمان ها را از کیفم درآوردم و شروع کردم «آنچه قاصدک گفت» را خوندن. زندگی حس غریبی است،،،، که یک مرغ مهاجر دارد،،،، تقریبا ۲۰ صفحه‌ای خواندم که مامان صدایم زد. _شیوااا بیا مامان +چشم مامانم اومدم کتاب رابستم و رفتم کمک مامان سالاد درست کردم. سفره را چیدم، و بابا و محمد را صدا زدم. محمد با همان حس و حال شوخ همیشگی اش پشت میز نشست و گفت _سلام آبجی خانم کجا بودی؟ +سلام رفته بودم کانادا _کانادا؟ +از دستت فرار کنم نه که خیلی ارامش دارم مامان خندید و بابا با لحن مسخره گفت _محمد راستشو بگو دخترم را چکار کردی که میخواد از دستت فرار کنه ؟ محمدهم با خنده جواب داد .. بسم اللهی گفتیم و شروع کردیم محمد نگاهی به بابا کرد و رو به من گفت: _خب حالا داشتی چکار میکردی؟ با ذوق گفتم: _یادته واسم کتاب خریدی؟ داشتم اونا رو می‌خوندم. +یکیشو بده منم بخونم _نه.. کتابی که خودم نوشتم و چاپ کردم میدم بخونی تو فعلا کتابای خودت رو بخون +ببینیم و تعریف کنیم بابا و مامان زیر چشمی نگاهی به ما میکردن و لبخند میزدن که بالاخره مامان گفت: _بچه‌ها غذاتونو بخورید. خوب نیس سر سفره حرف بزنین دیگه چیزی نگفتیم. و شام را در آرامش خوردیم. نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷