🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ از خنده اشک ام درامد معصومه ی بیچاره وسط اتاق با یک کیسه آرد ترکیده شبیه به روح ها شده بود و مطمئن بودم آقا جواد با دیدن اتاقش معصومه را می‌گذاره سر کوچه ... از فکر و خیال های خودم هم خنده ام گرفت . _ بجای خندیدن بیا ی کاری بکن الان جواد پدرم رو در میاره ... با ته خنده ای تو صدام گفتم + وای معصومه شبیه روح ها شدی جون من بریم محمد رو بترسونیم _ بچه جون تو نمیخوای یکم بزرگ شی آخه مگه بیکارم برم کسی که زن داره رو بترسونم کلی هم فوش بخوره به قبر اون بابای خدا بیامرزم ... + ای بابا جنبه نداری خیلی خب بابا نخواستیم .... نگاهی به سر تا سر اتاق کردم و ادامه دادم _ حیف این اتاق که اینجوری ... + باشه باشه تو هم فقط طرف جواد رو بگیر . تا قبل اینکه برسه بیا ی فکری کن لطفا ناچار رفتم به کمکش راهی جز جارو برقی نداشتیم و امکان نداشت با این زمان کم بشه یک کیک دیگه درست کرد .... به معصومه سپردم برود جارو برقی را بیاورد و خودم سرکی تو مواد کیک کشیدم . یک چیزی کمه شیر.... شیر نداریم . از پله ها پایین آمدم و شیر را از یخچال برداشتم که موقع برگشتن .... آقا جواد را دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش ... به این فکر کردم قیافه معصومه میتواند چجوری باشد تو این موقعیت به افکارم خندیدم و دویدم سمت اتاق آقا جواد از قیافه اش فهمیدم هم تعجب کرده هم عصبانیه و هم خنده اش گرفته با تعجب پرسید : _ اینجا چخبره ؟ معمولی جواب دادم + دست گل خواهرتونه الان محمد اینا حاضر میشن باید باهاشون برم سعی کنید کیک رو زود تر حاضر کنید و اینجا هم با ی جارو تمیز میشه ... درضمن به معصومه بگید ۲ تا دیگه تخم مرغ لازم داره این شیر هم ۳ لیوان بریزه آرد هم همینقدری که مونده کافیه شکلات هم که تو یخچال هست .... شیر را روی میز کنار در گذاشتم و رفتم ببینم محمد اینا حاضر شدن یا نه محمد و فاطمه هر دوتاشون سر حال شده بودن و پر انرژی منتظر بودن من بیام بریم بیرون ..... هر چی پرسیدن جواب درست و حسابی ندادم و فقط تا ساعت ۱۰ شب تو خیابان ها گرداندمشان تا با هم لباس خوب بخریم و یک چیزی بخوریم و بریم خونه... کم کم داشتن کلافه میشدم که برایم اس ام اس آمد . از همون شماره 📑 سلام . بیایید زود تایپ کردم ... 📑 سلام . چشم و رو به محمد گفتم _ من خستم بریم خونه دیگه + نه حالا یکم دیگه بمونیم _ نه به اون موقع که باید به زور میاوردمت نه به حالا بریم دیگه داداش فردا عقدتونه نمیتونی تا لنگ ظهر بخوابی که این را که گفتم سریع تر از خودم به سمت ماشین پارک شده رفت..... نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷