چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون با نگاه متحیری به من گفت:
_چیزی نگفتم که!!
گفتم: _برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده!
ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در...
رسول یه نگاهی به فرزانه کرد گفت:
_بله درسته شما عینک داشتید
بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت:
_فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست تون افتاد رو زمین...
فرزانه که ذوق کرده بود و گفت:
_بله، بله ممنون
رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت:
_البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟
فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت:
_بله وسایل داداشم هستند به هر حال ممنون!
رسول ادامه داد:
_داداشتون نظامی هستن؟
فرزانه خیلی جدی گفت:
_ممنونم از این که وسایل رو دادید
بعد هم اومد سمت کیفش...
منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی میکرد گفت:
_چرا وسایلتون رو جمع میکنید ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری...
فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟
آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم:
_دختر اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت و هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره...
هنوز داشتیم مذاکره می کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت:
_خودشونن ببخشید خانما حلال کنید
بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد...
حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ...
دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن بین اون هفت و هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ...
نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که مو ها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد.
گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی
یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه ی عجیبی بهش داده بود خیلی جدی از جلوی ما رد شد
به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند...
نفر آخر هم چون خیلی با بقیشون متفاوت بود خوب یادم موند کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همشون ته ریش داشت .
به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت:
_مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه های بالاست قیافش اصلا به این جمع نمیخوره...
نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه ایی داشتن که هر کی نمیدونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!!
🌾
#امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها
#تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾