🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کل
_من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید لیلا:_اما امیر... _اما نداره  لیلا:_پس من هیچ هزینه ای نمیگیرم پولشو خرج بچه ها کنید مدیر:_خدا خیرت بده دخترم. این بچه هارو از بلا تکلیفی نجات دادی بلند شدم وایسادم _من میرم بیرون لیلا یه لحظه میای؟ لیلا:_فعلا با اجازه رفتم پشت ماشین منتظر لیلا شدم لیلا:_بله عزیزم _من باید برم. فردا منتظرم باش میام دنبالت بریم پیش دکتر خب... لیلا:_الان کجا میخوای بری _میخوام برم سر به شرکت بزنم. خیلی وقته رسیدگی نکردم لیلا:_باشه خداحافظ با بچه ها خداحافظی کردم سوار ماشین شدم البته ماشین لیلا بود ماشین خودم خونه بود. ضبط ماشین و روشن کردم اولین باری بود همچین آهنگهایی گوش میدادم صداشو یکم زیاد کردم .... . . . صدای طبل و سنج و بوی اسفند همه یک رنگن و چه خوبه حسم همه چشم انتظارن یه نگاه کن.... 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁