¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟ عطا کلافه شده بود... با التماس گفت: _بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم. +چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی.. بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه: _خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو.. +پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن _اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن....جدای اون پول ها و تسهيلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن. +اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟ _قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن. +حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟ _تو که همه چیز و میدونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم. بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم: +لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز و، من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن.. احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه... و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.. فوری اومدم سمت در و، باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده.. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.وقتی رسید وحشت زده گفت: _دستت و چیکار کردی؟ +هیچچی در و قفل کن بیا بریم بالا. اون گوشیم و دلبند جیگرش و (باطری و سیم کارت) زیر اون کیسه هست بگیرش بیار بالا. رفتیم بالا و خانم ارجمند زنگ زد به بچه های تیم پزشکی اداره، و اونا هم یک ربع بعد اومدند. فوری مجوز به خونه صادر شد ، و اومدن داخل و جلوی خون ریزی دستم و گرفتن. باندش و عوض کردن. پانسمان کردن و شست و شو دادن جای بخیه و عمل و بعدش رفتن. به عاصف گفتم: +بیا بریم کارت دارم. از اون واحد اومدیم بیرون و گفت: _چیزی شده؟ +بیا بریم پشت بوم. با آسانسور رفتیم بالا.وقتی رسیدیم سر حرف و باز کردم و در مورد یه سری مسائل گفتگو کردیم.. بهش گفتم: +عاصف اگه میشه یه زحمت بکش، بررسی کن تامی برایان توی ترکیه هست یا یه کشور دیگه.. ببین منابع ما در خارج از کشور چه خبری میدن. _میتونم بپرسم بابت چی؟ +تو بگیر خبرش و بعدا بهت میگم.. ما باید سوارش بشیم.. ضمنا، عطارو از زیر زمین و فضای تاریک در نیارید فعلا..بزارید همون زیرزمین بمونه.. به عطا کسی حق نداره دسترسی داشته باشه مگر خودت. شبارو من میمونم تو برو خونه. روزا بیا که من برم استراحت کنم.. میخوام روانیش کنیم. بی خوابی بهش بدیم. حق نداره بخوابه. کلا توی تاریکی باید باشه.. چپ و راست میریم بازجویی.. هم من و هم تو.. اون مرموزه..میدونم که حالا حالاها بهمون پا نمیده.. ولی با روحیه ای که ازش سراغ دارم، عذاب روحی بهش بدیم، زبون باز میکنه.. _ عاکف تو برو خونه من خودم کلا می مونم.. دستتم اینطوریه.. بری استراحت کنی بهتره.. +نه کار دارم کلی اینجا. باید بمونم بازجویی رو تکمیل کنم. _عاکف، تو الان از لحاظ روحی و جسمی توی بد وضعیتی هستی... خانومتم همینطور.. یه کم حرف گوش کن... کنار خانومت باش.. بخصوص شب ها... خانومت جوونه، سنی نداره و میترسه... این اتفاقات اخیر اون و توی شوک روحی و فکری برده... ولی به روی خودش نمیاره... انقدر خودت و درگیر کار و مسائل امنیت ملی نکن... همین کارارو کردی تهش شده این که دشمن حتی به خانوادتم میخواد ضربه بزنه... من خیر و صلاحت و میخوام.. حاجی خیلی ازت دلخوره... +ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥