🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی
#دلداده
🍂قسمت ۵۱ و ۵۲
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، سرمو از رو میز برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم، من کِی خوابم برد!
نگاهی به گوشیم انداختم، مامان باهام تماس گرفته بود، سریع جواب دادم
-سلام مامان
-سلام امیرعلی، کجایی تو مادر
-سلام شرمنده، یهو خوابیدم
-خواب بودی؟!
تک خنده ای زدم
-از دست تو امیرعلی، ساعت هفت شب شده، نمیخوای برگردی؟
-آخ آخ، شرمنده توروخدا، الان میام
-دشمنت شرمنده، منتظریم
تماس رو قطع کردم و از جام بلند شدم، لباس هامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
فرهاد: -بلاخره بیدارشدی
-عه، سلام
-سلام، لااقل ظهر رو استراحت میکردی عصر میومدی، البته تقصیر این رامین ها، یهو جوگیر میشه
-بلاخره پرونده مهمه دیگه، دیرتر عمل کنیم به ضررمونه
-بله بله، شما درست فرمودین، داری برمیگردی خونه؟
-آره دیگه فعلا کارم اینجا تمومه، کاری نداری
-نه داداش، به سلامت
از اداره رفتم بیرون و سوار موتورم شدم و برگشتم خونه.
.
.
همینکه موتورمو وارد خونه کردم دیدم مائده باسرعت اومد سمتم و مقابلم ایستاد، چهرش ترسیده بود.
-سلام!
مائده: -سلام خوبی
نگران، نگاهی به سر تا پام کرد که گفتم: _اتفاقی افتاده مائده خانم؟!
-کسی سراغت نیومد؟
-برای چی کسی باید سراغم بیاد؟!
-آرمان، گفت یه نفرو سراغت فرستاده
-بهتون زنگ زد؟!
-نه پیغام داد، بهم گفت نقششونو نقشه برآب کردی
-فکرکنم به قضیهی کاظمی مربوطه
-کاظمی کیه دیگه
-هیچی مهم نیست
خواستم از کنارش رد بشم که صدام زد و گفت:
-اگه واقعا یکیو فرستاد سراغت چی؟
بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم
-اونقدرام احمق نیست که بخواد خودشو بیشتر بندازه تو دردسر، اون همین الانشم تو بد دردسریه، فقط کافیه یه حرکتی بکنه
-یعنی، خیالم راحت باشه؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
-خداروشکر
از کنارش رد شدم و سمت در ورودی رفتم، در رو بازکردم و وارد خونه شدم
❤️مائده
همونطور که سمت ساختمان دانشگاه قدم برمیداشتم، هانیه رو دیدم که داشت میدوید و سمتم میومد، همینکه بهم رسید خم شد ودستاشو گذاشت رو زانو هاش و چند نفس عمیق کشید، بعد بلند شد و لبخندی زد و دستشو سمتم گرفت
هانیه: -سلام
باتعجب بهش زل زده بودم، البته من به این کارهاش عادت کرده بودم. باهاش دست دادم
-علیک سلام، چته عین موشک سمتم اومدی
-دوروزه ندیدمت دلم تنگ شد
-آخییی، راستی چرا سه شنبه نیومدی دانشگاه؟
چشماش گرد شدن و به اطراف نگاه کرد
-باید یه چیزی بهت بگم مائده
-چیزی شده؟!
-اوهوم... یه اتفاق عجیب غریب
یه تای ابرومو دادم بالا، هانیه دستمو کشیدوگفت:
-بیا تا بهت بگم
باهم سمت کافه راه افتادیم
-خب، میشنوم
کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-مربوط به کریمیِ
-یک روز نیومدم دانشگاه، باز چه آتیشی سوزوندی هانیه؟
-به جان مائده هیچ آتیشی نسوزوندم، یادته سه شنبه وقتی استاد کریمی گفت باهام کارداره؟
-آره یادمه
-میدونی چی بهم گفت؟
-چی؟
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد، با خنده گفتم:
-نکنه حذفت کرده
سرشو گرفت بالا و اخمی کرد
-نه خیییر، ازم خاستگاری کرد
اولش باورنکردم برای همین خندیدم
-شوخی میکنی نه؟
-نه خیرم کاملا جدی ام بفهم
کم کم خندم محو شد و تعجب کردم
-کریمی؟ آخه اون چطور ازت خاستگاری کرد؟!
-منم نمیدونم، بااینکه هرروز تو دانشگاه مسخرش میکنم و حوصلهشو ندارم ولی نمیدونم چطور اومد ازم خاستگاری کرد
-حالا تو جوابت چیه؟
دستاشو به علامت نمیدونم بالا اورد
-ولی اینطوری که نمیشه، بلاخره یه جوابی باید بهش بدی
-بهش گفتم باید فکرامو بکنم، ولی میدونی چیه؟اون شیش سال ازمن بزرگتره
یهو از دهنم پریدوگفتم:
-امیرعلی هم هفت سال ازمن بزرگتره
همینکه به خودم اومدم، لبمو گاز گرفتم، آخه من چطور یهو اسم امیرعلی رو اوردم؟!
همون لحظه با نگاه پرتعجب هانیه روبه رو شدم، حالا اینو چیکارش کنم؟ از خجالت دیگه نتونستم سرمو بالا ببرم.
وقتی دیدم هانیه ساکته سر بلند کردم:
-چرااینجوری نگاه میکنی؟
لبخندش کش اومد و چشماشو ریز کرد
-اینجوری نگاه نکن، منظورم یه چیز دیگه بود
-باشه تو راست میگی
از جام بلندشدم و گفتم:
-بریم، الان کلاس استاد کریمی شروع میشه
-واییی، مائده من روم نمیشه برم تو کلاسش، اصلا تو فقط برو
دستشو کشیدم وگفتم:
-بریم دیگه این مسخره بازیا چیه
بلاخره رضایت داد و همراهم اومد.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️