🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۳ و ۶۴ به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون، همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم، دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم -سلام دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟ مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت: -واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم -میشه لطفا سوار ماشین بشین؟ -نه خیر -لطفا -من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟ مجبور شدم باز کوتاه بیام -کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده -نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت - پس نمیاین دیگه؟ -نه کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم -خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم می‌کرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد -چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟! مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت -الان دارین دستور میدین؟ مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم -من یه معذرت‌خواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاری‌ام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم همون لحظه مائده آروم خندید -الان به چی دارین میخندین؟ -به اینکه به آرمان فوبیا داری -هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه -خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها _شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟ -آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی -ان‌شاالله تا رسیدن به خونه‌ی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم . مائده سمتم برگشت و گفت: -میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی... -باز چیزی شده؟ مائده با استرس و نگرانی گفت: -امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها -آروم باشین، حالا بگین چیشده کمی من و من کردوگفت: -من، فهمیدم پارمیدا همون سایه‌س ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایه‌س؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟ پر سوال و با تعجب گفتم: -شما ازکجا فهمیدین؟ -اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم -حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟ -نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم -حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟ -بله -عه عه عه، وایسا من براش دارم -مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟ -من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم -بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین -چشم. چشم. بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت: -ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟ خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم، سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم: -فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین -قول نمیدم ولی سعیمو میکنم -فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد -هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده -خیلی خب خداحافظ -خداحافظ بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️