🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوشیم زل زده بودم.... و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بی‌خبریم.... فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم رامین: -چیزی شده امیرعلی؟ -تومگه خواب نبودی؟ کمی خودشو جا به جا کردوگفت: -نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟ تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن -اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه -راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم -نمیدونم رامین، گیج شدم دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم، در بازشد و وارد حیاط شدم. سارا: -سلاااااام داداش خوبی -سلام عزیزم خوبی سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم: -تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟ -نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم -واقعا؟ مگه امروز چندمه؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: -بیست و هشتم -واااای چقدر زودگذشت همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟ -سلام. ممنون شما خوبید مائده: شکر میگذرونیم سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد. از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم. با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد داشتم باایلیا حرف می‌زدم که بابابزرگ صدام زد... -جانم بابابزرگ بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیه‌ی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟ کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم: -راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهم‌های پروندم یعنی... آرمان کار می‌کنه زن عمو: -آرمان!؟؟ -بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیه‌ی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه مامان بزرگ: -این قضیه‌ی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمی‌داره، حالا چی‌ میشه؟ همه ساکت، و منتظر جواب من بودن -بعداز انجام بازجویی دیگه بقیه‌ش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت ¤¤ عصر ... ¤¤ داشتم دکمه‌های پیراهنم رو می‌بستم که چندتقه به در خورد -بفرمایید در باز شد و کله‌ی سارا نمایان شد -کجا میری داداش؟ -اداره -اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی -کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پرونده‌ها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری دست به سینه کنار درایستاد و گفت: -لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم -میخندی؟ -آخه زن گرفتنم کجابود سارا -آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام -که خواهرشوهر بازی دربیاری؟ -اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سی‌و‌یک سالته میدونستم سارا میخواد چی بگه، خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم: -همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود -اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری -همون اول شانس بامن یار نکرد بعداز کمی سکوت گفت: -میدونم هنوز دوستش داری نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم: