🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی
#دلداده
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
❤️امیرعلی
رسیدیم خونه عمومهدی و ماشینمو پارک کردم
مائده: -ممنون، کاری ندارین؟
-نه
-خداحافظ
-سلام برسونین، یاعلی
خواست از ماشین پیاده بشه که صداش زدم اونم برگشت
-بله؟
-لطفا حرفای امروز رو فعلا به کسی نگید خب؟
-آقا امیرعلی، مگه من قول ندادم؟! یعنی من دهن لقم؟
-نه نه، منظورم این نبود، فقط جهت تاکید گفتم
-خیالتون راحت، من چیزی درمورد این موضوع به کسی نمیگم
-ممنون
-خواهش میکنم
بعد از ماشینم پیاده شد و سمت خونشون رفت و دررو باز کرد، خواست بره داخل خونه اما برگشت و چندلحظه باهم چشم تو چشم شدیم،
دلم لرزید، سرمو انداختم پایین و سریع دنده رو جا زدم و با یه حرکت زود مکان رو ترک کردم....
همراه دوست داشتنم هنوز از دستش دلخور بودم، نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم،
به گفته سارا اون تغییر کرده، اره درست گفته اما من هنوز نتونستم باقضیهی دوسال پیش کناربیام
هروقت یاداون شب میفتم هم از دست خودم، هم ازدست مائده عصبانی میشم، ولی دوستش داشتم، یعنی واقعا همونطور که سارا میگه، اونم دوستم داره؟ یا بازم منو میخواد بازی بگیره؟
.
.
.
شب من و سارا و مامان و بابا دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم، ازوقتی که همه فهمیدن پارمیدا رو دستگیرش کردیم مدام ازمن سوال میپرسن و من هی باید براشون تعریف میکردم، وای به حال روزی که عمومحسن هم دستگیر بشه
مامان: -الان پارمیدا چی میشه؟
-مامان جان، من که گفتم دیگه حکمش باید از دادگاه بیاد، کم کمش به ۱۰ سال حبس محکوم میشه. غیر از جرایم دیگه که براش داره
بابا: -ای وای، دخترهی دیوونه این چه کاری بود که کرده
سارا: -الان عمومحسن و زن عمو چه حالی داره
پوزخندی زدم:
-الان باید بگیم بیچاره زن عمو سیما
.
.
.
ساعت نزدیکای 12شب بود که گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود! بلندشدم و رفتم تو حیاط و تماس رو برقرارکردم
-جانم فرهاد؟
-سلام امیرعلی، خوبی
-شکر بدنیستم. زود بگو
-امیرعلی، محسن رستگار رو بچه ها حین فرار دستگیرش کردن
چشمام از تعجب گرد شدن، فکرنمیکردم عمومحسن به همین زودی بخواد فرار کنه اونم به این راحتی!
-خ... خیلی خب، الان لازمه بیام؟
-نه نه، الان بازداشته، زنگ زدم خبر رو بهت بدم
عصبی گفتم:
-خیلی خب باشه باشه، کاری نداری؟
-نه داداش، یاعلی
-یاعلی
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، ازیه طرف خوشحال بودم که این پرونده بعد از دوسال کم کم داره بسته میشه،از یه طرف ناراحت و عصبی بودم که عموم و دخترش تو این قضیه نقش داشتن. الان... زن عمو سیما کجاس؟ خبر داره؟
با حالی خراب برگشتم تو پذیرایی و نشستم رومبل، باید به مامان بابام بگم، ولی آخه چطوری؟
خدایا خودت کمکم کن....
گفته بودم مائده به کسی چیزی نگه،چون از عکسالعمل بین خانواده ها ترس داشتم. میخواستم خودم بگم با روش خودم تا تنش بین همه کمتر باشه.
چند دقيقهای فقط زیرلب ذکر میگفتم تا اول خودم آروم بشم. بهرحال با هر جون کندنی که بود، تمام قضیه رو براشون تعریف کردم
چشمای بابا و مامان از تعجب گرد شده بودن و به همدیگه نگاه میکردن، انگار باورشون نشده بود که عمومحسن در اصل همون کسیه که دوساله دنبالش بودم
سارا: -داداش! مطمئنی عمومحسن قاچاق دارو هست؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
مامان: -ازکجا اینقدر مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی
-مامان جان، ما تحقیق کردیم، درضمن پارمیدا خانم و بقیه اعضای باند هم اعتراف کردن
بابا باعصیانیت گفت:
-این دونفر چرا همچین کردن؟ نگاه کن توروخدا فقط همینو کم داشتیم
مامان: -وای الان چطور به آقاجون و مادرجون بگیم؟
بابا: فعلا هیچکی هیچی نگه تابعد ببینیم چیکار باید بکنیم
همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، سارا بلندشد و رفت تا دررو بازکنه
مامان: -وااا، کیه این وقت شب!
سارا اومد و با پریشانی گفت:
-زن عمو سیما اومده!
مامان: -سیما؟! وای یعنی فهمیده دیگه
مامان بلندشد و رفت برای استقبال،همش فکرمیکردم چی بهش بگم. زن عمو اومد داخل و سلام کرد، بلندشدیم و سلام کردیم
مامان: -بفرما بشین سیماجان چرا سرپایی
زن عمو: -نه میناجان، میخوام برم
بعد با پریشانی رو کرد سمتم و گفت:
-فقط اومدم ببینم برای چی محسن رو دستگیرش کردین؟ امیرعلی شوهر من امکان نداره قاچاقچی باشه
نمیدونستم الان باید دقیقا چی بگم، هیچوقت تو این شرایط نبودم. سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
زن عمو جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-بگو حقیقت نداره امیرعلی