💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۷ و ۸ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی‌اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! ناامید پشت در ماندم...دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! لبهایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه‌هایمان...هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمدرضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی... ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخندی بر لبهایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!! مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند.. بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم... بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...شبیه آدم های سکته‌ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم... در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست... -خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟ جوابی ندادم... -خانم... به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم: -الان میرم بیرون. و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم... دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...و یک لحظه برای همیشه پیر... چند ساعتی گذشت... دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه‌ی قدیمیش... امکان پذیر نیست...این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد! نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم: -یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه‌ی نو باشم؟ مادر محمدرضا با نگرانی گفت: -آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟ لبخند اجباری زدم و گفتم: -هیچی همینطوری. -باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟